۱۳۹۲ دی ۵, پنجشنبه

یأس و سقوط شاعر نادم و مقاله:«درس شناخت» ،«همبستگی ملی» و اهالی «آواتار»!




شاعر نادم و خائن در چهارم مارس 2010 مقاله ای تحت عنوان «درس شناخت» ، «همبستگی ملی» و اهالی «آواتار» را در سایت دیدگاه و احتمالا در وب سایت خودش نیز منتشر کرده است. به نظر نگارنده؛ این مقاله نقطه عطف سقوط وی در چاه «یأس و خیانت» است.

با خواندن مقاله به این نتیجه رسیدم؛ هم خودش سرکار است و هم خواننده اش. چیزی نیافتم که به من و یا خواننده اش بدهد. مقاله اش درست مثل یک بقچه ای بود که وسطش را پر کرده بود با کلی مطالبی که عملا ربطی به هم نداشتند؛ و چهار گوشه این بقچه را در نهایت با داستان «آواتار» به هم گره زده بود. نتیجه ای که میشد از چکیده مقاله اش گرفت این بود: یأس و بی عملی شاعر نادم، نشان دادن سنگ بزرگ به دیگران برای برداشتن آن، انقلابی بزرگ و مچاله شده در «من»، اوسردرگم و حیران است. در میان یک مشت واژه ها و جملات بی ربط پرسه میزند. در سر آرزوی اتحاد و همبستگی دارد؛ اما نمیداند که خودش یکی از عوامل از هم پاشیدگی «همبستگی» است. خودش در لفافه جملات جورواجور خواهان نابودی یکی از اصلی ترین و منسجم تری عناصرسرنگونی طلب، یعنی مجاهدین هست. او معتقد به همبستگی منهای مجاهدین است. دوست دارد رژیم به غیراز مجاهدین، بدست هر کس دیگری، از جمله همان جانوران تخیلی فیلم «آواتار» سرنگون شود.
جناب شاعر مبارز سابق و نادم فعلی، شروع مقاله اش را با شعری از"شاعری" (سعدی) به دین مضمون شروع میکند: «به عمل کار برآید به سخندانی نیست» بعد مثال دیگری از"شاعری" دیگر (فردوسی) می آورد «دو صد گفته چو نیم کردار نیست» حالا چرا کسی که این همه ادعای شاعری دارد؛ ذکری از نام سراینده آن دو ابیات نمیکند، آنرا با «یای» نکره بصورت مجهول بیان میکند، به خودش واگذار میکنم. بعد یاد مقالات و اشعار و حرافی اخیرش می افتم، خنده ام میگیرد. چقدر گفته است، چقدر نوشته است، چو نیم کردار نیست! شاعر مبارز سابق ما، در مقاله اش برای اینکه سیخی به مبارزین بزند مخصوصا به رهبری اپوزیسیون کلی صغری و کبری میچیند تا از آنجا نقبی بزند به صحرای کربلای «آواتار»، او برای اینکه دوزار کاسبی کند، میرود بالای منبر مجازی تا با روضه «توجیه بی عملی اش» اشک هم مسلکان خودش را درآورد. 
او به همراه همسرش رفته است تفریح کند؛ اوقاتش را پر کند؛ رفته است فیلم «آواتار» را ببیند؛ تحت تأثیر تخیلات کارگردان فیلم جمیز کامرون قرار میگیرد؛ نمیدانم چقدر داستان فیلم را متوجه شده است. اما همانقدر میدانم از ابتدای فیلم دچار یک اشتباه بزرگی شده است که تصور میکند سرزمین «پاندورا» «آواتار» است. او متوجه نشده است آواتار یک پروژه است؛ تا با آن بتوانند در بدن های «ناوی مصنوعی» (ناوی ها مردمان سیاره پاندورا هستند) که با علم ژنتیک بدن های ناوی مصنوعی خلق کرده اند تا وارد آن شوند که بتوانند با «ناوی» ها ارتباط برقرار کنند. بعد شاعر مبارز سابق در حین تماشای فیلم درون احساسات خودش غرق میشود، شرشر گریه میکند؛ به نوعی غبطه میخورد، به موجودات تخیلی فیلم حسادت میکند. تحت تأثیر اتحادشان قرار میگیرد. زیر و زبر مجاهدین و مبارزین را با متلک بمباردمان میکند، حرفش را هم راست نمیزند؛ میچرخاند؛ دور سر خودش؛ دور سر خواننده؛ از آخوند نردوست و نرینه باز جاده باز میکند به حیاط مجاهدین و از در پشتی میرود خانه هاشمی رفسنجانی و طبسی میلیاردر و عسکر اولادی! از همانجا دوباره باز به پرده  سینما می آویزد و وارد فیلم آواتار میشود. و باز شرشر گریه میکند، از هیبت کرگدن های کله چکشی و اسب های شش پا به اندازه فیل؛ پرندگان غول پیکری که هواپیما و هلیکوپتر را با منقارشان مانند فندق می شکنند بسیار تعجب میکند! تعجب میکند که این حیوانات تخیلی چگونه برای اینکه دشمن «زمینی» را از سیاره اشان بیرون کنند؛ متحد شده اند! «و ما نمیتوانیم»، شرشر گریه میکند و اشک میریزد، برای اتحادی که فقط در حیطه تخیلات کارگردان فیلم جمیز کامرون هست و فراوان افسوس میخورد. او شاعر کوری است که گل بصیرتش درهمان مدت کوتاهی که کنار مبارزین بود شکوفا شده بود، بدلیل ضعف در اراده اش نشکفته پرپر شد. هر چه به پایش آب غیرت و نان و نمک  میریزی، فایده ای ندارد. اکنون خودش را پادشاه شهر کورها می داند! او شرشر گریه میکند. برای اتحاد و همبستگی میان حیوانات تخیلی و مردمان سیاره ـ «ناوی»ها ـ شرشر گریه میکند برای اینکه آنها دارند مبارزه میکنند. و نمی فهمد در نهایت یک  اجنبی و زمینی "جیک سالی" بصورت آواتار در بدن یک «ناوی» رهبری مبارزه را بدست میگیرد؛ در جعمشان خطاب به آنها میگوید: اونا پیغام دادن که اومدن هر چی را که میخوان بردارن و با خودشون ببرن. ما هم این پیغام را میفرستیم که ....این سرزمین ماست و به ما تعلق داره! دقت کنید یک اجنبی به آنها می پیوندد و این را میگوید: «این سر زمین ماست و به ما تعلق داره!» 
هنوز نمی فهمم شاعر نادم و بهانه جو برای چی شرشر دارد اشک میریزد! اتفاقا با دیدن فیلم می بایست متوجه میشد که کاراکتر اصلی فیلم دارد پیام ایستادگی میدهد. این ایستادگی مکان مشخصی ندارد؛ میتواند در پاندورا باشد؛ در یک نقطه از روی زمین مثلا در عراق و بطور مشخص «اشرف» باشد. نقش محوری درخت «ایوا» که همه ناوی ها را دور هم جمع میکند چیست؟ نقش محوری اشرف برای مجاهدین چیست؟ مگرغیر از این است که اشرف نقش کانون اتحاد را ایفا میکند؟ مگر اشرف که بطور سمبلیک کانون اتحاد میباشد پیام رو به بیرون ندارد؟ آنها به بهترین شکل آنرا در اولین حمله نیروی مالکی به دستور خامنه ای 28 ژوئیه 2009 از خود نشان دادن؛ برای دفاع از خودشان منتظر کرگدن های کله چکشی و گرگ های غول پیکر نشدند؛ حتی منتظر این نشدند که شاعر نادم برای آنها قطره اشکی هم از سر ترحم برایشان بریزد. با دست خالی با قشون تا دندان مسلح سپاه قدس و بدرمقابله کردند. سی و شش نفر از آنها را مدت 72 روز گروگان گرفتند. اتفاقا بیشترین نق را همین شاعر نادم میان نق نقوهای بهانه جو زد. همان کسی که برای اتحاد جانوران عجیب و غریب یک فیلم دریک سرزمین خیالی شرشر اشک میریزد. اما از اینکه اشرفیان با هم متحد هستند خودش را به آب و آتیش میزند تا آنرا بیهوده وانمود کند!

 اکنون پنج سال از زمان انتشار این مقاله میگذرد؛ سال پیش با ترفند مجاهدین را از اشرف به «زندان لیبرتی» یا (زندان آزدی) البته به بهانه انتقال آنها به کشور ثالث انداختند! چندی نگذشت مقابل چشمان زیبای «حقوق بشر» زندان لیبرتی مورد حمله موشکی رژیم قرار گرفت. سکوت پلید «حقوق بشری ها» میدان تاخت و تاز را برای دایه های مهربانتر از میدان باز گذاشت. «کمپین نجات ساکنین لیبرتی جهت انتقال به کشور ثالث» توسط آنها بر پا شد. کمپینی همراه با نیش و نیشدر و زهر بر دل و جان «زندانیان لیبرتی» و البته به اسم «نجات آنها» فرو میکردند و می پاشیدند. آش شله قلم کاری که در آن از نخودهایی چون صرافپور و خدابنده و تا لوبیاهایی مانند مصداقی و یغمایی در حمایت از آن و آشپزش، عاطفه یافت میشد. این کمپین در حقیقت بستر اجرای کودتای «گزارش 92» ایرج مصداقی بود. و در فاصله کوتاهی منجر به استعفای خیانت بار قصیم و روحانی دو عضو برجسته شورای ملی مقاومت گشت. طرح کودتا به صورت گازانبری به قصد ازهم پاشیدن شورا و سر و بدنه مجاهدین با حمله به اشرف در یازده شهریور 92 و قتل و عام 52 نفر از اشرفی ها و گروگان گرفتن هفت تن از آنها صورت گرفته بود؛ که نهایتا با 108 روز اعتصاب غذا در زندان لیبرتی و سراسر جهان به شکست انجامید. هر چند که دشمن غدار هنوز از پا ننشسته است؛ به باور من هنوز افرادی وجود دارند که رژیم آنها را در آب نمک خیانت خوابانده است، تا سربزنگاه از آنها برای ضربه زدن به مجاهدین و شورا استفاده کنند.

و در آخر پیامی برای شاعر نادم و ناکام دارم: 

ـ مقاله ات را پنج سال پیش خواندم؛ بعد از آن صدها مقاله و شعر نوشته ای که از چمبره قلمت به سوی رهبری این مقاومت زهر کنایه و متلک ترواش کرده است. توآن چیزی را که در فیلم های تخیلی دنبالش می گشتی؛ همینجا روی زمین به طور واقعی و هزاران بار بهتر از آن فیلم وجود دارد. حماسه و پایداری و همبستگی اشرف نشانان با 108 روز اعتصاب غذا در دفتر روزگار ثبت شده است. نمره یأس و بدبینی عینکت بالا رفته؛ تعویضش کن شاید حقایق را بهتر ببینی! ما که خوب میدانیم؛ اگر اعتصاب غذایی صورت نمیگرفت؛ اگر مقاومتی صورت نمیگرفت؛ زهر قلمت آغشته با جوهر خون مجاهدین، به کنایه مینوشت: «دو صد گفتار چو نیم کردار نیست.»

علیرضا تبریزی

۱۳۹۲ آذر ۱۹, سه‌شنبه

ساختمان شماره صفر ( 3 )




چهارم مارس 2010

کنار میز کامپیوتر نشسته بودم؛ با کنجکاوی تمام مقاله مزبور را میخواندم. یک بار خواندم؛ از سر و ته آن چیز زیادی دستگیرم نشد؛ آنرا دوباره خواندم. به این نتیجه رسیدم؛ هم خودش سرکار است و خواننده اش. چیزی نیافتم که به من و یا خواننده اش بدهد. مقاله اش درست مثل یک بقچه ای بود که وسطش را پر کرده بود با کلی مطالبی که عملا ربطی به هم نداشتند؛ و چهار گوشه این بقچه را در نهایت با داستان « آواتار » به هم گره زده بود. نتیجه ای که میشد از چکیده مقاله اش گرفت این بود: یأس و بی عملی شاعر نادم، انقلابی بزرگ و مچاله شده در « من »، اوسردرگم و حیران است. در میان یک مشت واژه ها و جملات بی ربط پرسه میزند. در سر آرزوی اتحاد و همبستگی دارد؛ اما نمیداند که خودش یکی از عوامل از هم پاشیدگی « همبستگی » است. خودش در لفافه جملات جورواجور خواهان نابودی یکی از اصلی ترین و منسجم تری عناصرسرنگونی طلب، یعنی مجاهدین هست. او معتقد به همبستگی منهای مجاهدین است. دوست دارد رژیم به غیراز مجاهدین، بدست هر کس دیگری، از جمله همان جانوران تخیلی فیلم « آواتار » سرنگون شود.
جناب شاعر مبارز سابق و نادم فعلی، شروع مقاله اش را با شعری از" شاعری " ( سعدی ) به دین مضمون شروع میکند: « به عمل کار برآید به سخندانی نیست » بعد مثال دیگری از" شاعری " دیگر ( فردوسی ) می آورد « دو صد گفته چو نیم کردار نیست »، حالا چرا کسی که ادعای شاعری اش میشود؛ بی آنکه ذکری از نام سراینده شعر کند و آنرا با « یای » نکره بصورت مجهول بیان میکند، به خودش واگذار میکنم. بعد یاد مقالات و اشعار و حرافی اخیرش می افتم، خنده ام میگیرد. چقدر گفته است، چقدر نوشته است که چو نیم کردار نیست! شاعر مبارز سابق ما، تازه گی ها برای اینکه سیخی به مبارزین بزند مخصوصا به رهبری اپوزیسیون کلی صغری و کبری میچیند تا از آنجا نقبی بزند به صحرای کربلای « آواتار»، او برای اینکه دوزار کاسبی کند، میرود بالای منبر مجازی تا با روضه « توجیه بی عملی اش » اشک هم مسلکان خودش را درآورد. 
او به همراه همسرش رفته است تفریح کند؛ اوقاتش را پر کند؛ رفته است فیلم « آواتار » را ببیند؛ تحت تأثیر تخیلات کارگردان فیلم جمیز کامرون قرار میگیرد؛ نمیدانم چقدر داستان فیلم را متوجه شده است. اما همانقدر میدانم از ابتدای فیلم دچار یک اشتباه بزرگی شده است که تصور میکند سرزمین « پاندورا »، « آواتار » است. او متوجه نشده است آواتار یک پروژه است؛ تا با آن بتوانند در بدن های « ناوی مصنوعی » ( به مردمان سیاره پاندورا ناوی میگویند) که بصورت کلنی بوجود آمده اند؛ وارد آن شوند، تا بتوانند با آن با « ناوی » ها ارتباط برقرار کنند. بعد شاعر مبارز سابق در حین تماشای فیلم درون احساسات خودش غرق میشود، شرشر گریه میکند؛ به نوعی غبطه میخورد، به موجودات تخیلی فیلم حسادت میکند. تحت تأثیر اتحادشان قرار میگیرد. زیر و زبر مجاهدین و مبارزین را با متلک بمباردمان میکند، حرفش را هم راست نمیزند؛ میچرخاند؛ دور سر خودش؛ دور سر خواننده؛ از آخوند نردوست و نرینه باز جاده باز میکند به حیاط مجاهدین و از در پشتی میرود خانه هاشمی رفسنجانی و طبسی میلیاردر و عسکر اولادی! از همانجا دوباره باز به سینما وارد میشود؛ وارد فیلم آواتار میشود. شرشر گریه میکند از هیبت کرگدن های کله چکشی و اسب های شش پا به اندازه فیل؛ پرندگان غول پیکری که هواپیما و هلیکوپتر را با منقارشان مانند فندق می شکنند بسیار تعجب میکند. تعجب میکند که این حیوانات تخیلی چگونه برای اینکه دشمن « زمینی » را از سیاره اشان بیرون کنند؛ متحد شده اند! « و ما نمیتوانیم »، شرشر گریه میکند و اشک میریزد، برای اتحادی که فقط در حیطه تخیلات کارگردان فیلم جمیز کامرون هست افسوس میخورد. او شاعر کوری است که گل بصیرتش درهمان مدت کوتاهی که کنار مبارزین بود شکوفا شده بود، بدلیل ضعف در اراده نشکفته پرپر شد. هر چه به پایش آب غیرت و نمک شناسی میریزی، فایده ای ندارد. اکنون خودش را پادشاه شهر کورها می داند! او شرشر گریه میکند. برای اتحاد و همبستگی میان حیوانات تخیلی و مردمان سیاره ـ « ناوی »ها ـ شرشر گریه میکند برای اینکه آنها دارند مبارزه میکنند و نمی فهمد در نهایت یک " اجنبی و زمینی " جیک سالی بصورت آواتار در بدن یک « ناوی » رهبری مبارزه را بدست میگیرد؛ در جعمشان خطاب به آنها میگوید: اونا پیغام دادن که اومدن هر چی را که میخوان بردارن و با خودشون ببرن. ما هم این پیغام را میفرستیم که ....این سرزمین ماست و به ما تعلق داره! دقت کنید یک اجنبی به آنها می پیوندد و میگوید: « این سر زمین ماست و به ما تعلق داره! » 
هنوز نمی فهمم شاعر نادم و بهانه جو برای چی شرشر دارد اشک میریزد! اتفاقا با دیدن فیلم می بایست متوجه میشد که کاراکتر اصلی فیلم دارد پیام ایستادگی میدهد.  این ایستادگی مکان مشخصی ندارد؛ میتواند در پاندورا باشد؛ در یک نقطه از روی زمین مثلا در عراق و بطور مشخص « اشرف » باشد. نقش محوری درخت « ایوا » که همه ناوی ها را دور هم جمع میکند چیست؟ نقش محوری اشرف برای مجاهدین چیست؟ مگرغیر از این است که اشرف نقش کانون اتحاد را ایفا میکند؟ آیا اشرف بطور سمبلیک کانون اتحاد نیست که پیام رو به بیرون دارد که به بهترین شکل آنرا در اولین حمله نیروی مالکی به دستور خامنه ای 28 ژوئیه 2009 از خود نشان دادن؛ برای دفاع از خودشان منتظر کرگدن های کله چکشی و گرگ های غول پیکر نشدند؛ حتی منتظر این نشدند که شاعر نادم برای آنها قطره اشکی هم از سر ترحم برایشان بریزد. با دست خالی با قشون تا دندان مسلح سپاه قدس و بدرمقابله کردند. سی و شش نفر از آنها را مدت 72 روز گروگان گرفتند. اتفاقا بیشترین نق را همین شاعر نادم میان نق نقوهای بهانه جو زد. همان کسی که برای اتحاد جانوران عجیب و غریب یک فیلم دریک سرزمین خیالی شرشر اشک میریزد؛ اما در عوض برای یک حماسه حقیقی و هزار بار بهتر از آن فیلم، تا توانست از چمبره قلمش به سوی رهبری این مقاومت زهر کنایه و متلک ترواش کرد.

نگاه کردم دیدم که مدتی است که کامپیوترم خاموش شده است؛ گفتم قبل از اینکه بروم سوئد دوباره سری به ساختمان دوازده بزنم. شاید دو باره شاعر نادم را ببینم؛ به او بگویم:
ـ مقاله ات را خواندم، آن چیزی را که در فیلم های تخیلی دنبالش میگردی؛ همینجا روی زمین به طور واقعی وجود دارد. نمره یأس و بدبینی عینکت بالا رفته؛ عوضش کن شاید حقایق را بهتر ببینی!

علیرضا تبریزی

جهان سوم و جهان سومی

"جهان سوم و جهان سومی"  آدرس ثابتی ندارند،  همه جا حضور دارند.  یک صفت شیطانی است ـ یک  رفتار زشت و نکوهیده است  ـ  عملکردشان  نا...