۱۳۹۳ آبان ۲۹, پنجشنبه

جناب م ـ ت اخلاقی، حاصل مغلطه و بی عملی مساوی است با پذیرفتن رژیم!

فروشگاه دریچه زرد، غرفه ای دارد با تابلوی م ـ ت اخلاقی، گویا ایشان مسئول صنفی « قند وشکر » این فروشگاه است. نزد خودم مجسم میکنم که جناب م ـ ت اخلاقی در نقش ستوان کلمبو با بارانی بلند خاکی رنگش، با لهجه دوبلور بیک ایمانوردی مأمور پیگیری اخبار مربوط به فوت مرتضی پاشایی  در سایت های مجاهدین شده اند، ایشان بجای اینکه اخبار « درگذشت » او و اثرات اجتماعی و سیاسی این واقعه را درون اخبار خود رژیم دنبال کند، سوراخ دعای کار تجسسی اش را میان سایت های " رنگارنگ مجاهدین ( مسعود رجوی ) " گم کرده است تا گاف بگیرد. منتهی نقشی را که به او محول کرده اند بر خلاف ستوان کلمبو که نقش اول فیلم را ایفا میکند، او بازیگر نقش دست سوم یا شاید چهارمی ا ست که برای تیره نشان دادن حقایق گرد و خاک میکند. می نویسد بعد از جستجوی در سایت های رنگارنگ مجاهدین نشانی از اخبار مرتضی پاشایی نیافته است. ایشان ظاهرا به عمد نخواسته سری به آفتابکاران بزند یا شاید هم زده است؛ اما ظاهرا به نفع خودش ندیده است که به مقاله نگارنده « تشییع جنازه مرتضی پاشایی آرامش قبل از توفان » اشاره کوتاهی  نماید.http://www.aftabkaran.com/maghale.php?id=4393 اما جناب اخلاقی فی البداهه می نویسد " در روزدوم درگذشت مرتضی پاشاهی ( پاشایی ) و پس از مراسم خاکسپاری ایشان، یعنی یکشنبه 25 آبان 1993، وقتی این تشکیلات مشاهده کردند که انگار از قافله عقب مانده و همانند رژیم غافلگیر شده اند، به اصطلاح با مردرندی به عنوان خبر داغ، با پخش یک عکس رنگی " مانکنی "  از این خواننده با تیتر اگر درست شنیده باشم ( در این باره مطمئن نیستم ) " هنرمند فقید " یعنی همان یک هنرمند " ناشناخته " دیروزی به شکل زیر نشر دادند: " جناب ستوان کلمبو حتی تحقیقاتش شنیداری است  نه آنطور که پیشترعنوان کرده است در میان سایت های رنگارنگ مجاهدین پرسه زده است. او هدفمند میخواهد با مغلطه کردن گاف و قاف بگیرد. ظاهرا ایشان اگر در سایت آفتابکاران مطلب و مقاله ای به ضررشان باشد هیچ اشاره بدان نمیکند، اگر پای حساب کتاب پیش بیاید، به منبع سایت آفتابکاران استناد میکند. کما اینکه وقتی یک کاربردر قسمت نظرات، مقاله ایشان را نقد کرده است، او برای رد نظر کاربر مربوطه « یواشکی » به مقاله نگارنده اشاره میکند و لینکش را هم در بخش نظرات الصاق میکند. از عجایب روزگار این است که ایشان و دیگر همکارانش، بجای افشاگری و مبارزه با رژیم فاشیستی تمام حواسشان شش دانگ جمع است که مجاهدین چه موضعی میگیرند ویا چه اخباری را پوشش میدهند. اگر پوشش بدهند میگویند، بزرگ نمایی میکنند، میخواهند مانند سال هشتاد و هشت « شهدا  یا جنبش را برای خودشان مصادره کنند » ، اگر ندهند میگویند از« قافله عقب مانده اند » این جماعت تحت هر شرایط  ساز مخالف با رتیم نق میزنند تا بی عملی خودشان را توجیه کنند.  

جناب م ـ ت اخلاقی، برای توجیه بی عملی اش کلی صغری و کبری می چیند که مثلا اسمش را بگذارد یک کار تحقیقی و تجسسی یا انتقاد! ایشان که حتی جرأت ندارد با نام و مشخصات واقعی خودش در صحنه سیاسی حضور داشته باشد، اتفاقا بر خلاف نام مستعارش بدورازهرگونه پرنسیپ های اخلاقی هستند. میخواهد بدون اینکه یک تومان برای سرنگونی رژیم هزینه کند، د رمقاله ای با تیتر« حاصل دو بردار صفر، ملت به پیش ! » از کیسه مجاهدین آب به آسیاب دشمن مردم بریزد، و دقیقا مبلغ همان خطی است که رژیم سالها در فضای مجازی کوشش میکند این را القا کند که " مجاهدین همچون رژیم تمامیت خواه" هستند. وعمدا قصد دارد زحمات پنجاه ساله یک سازمانی را که به زعم دوست ودشمن بزرگترین سازمان سیاسی ایران است، آنرا بنام انتقاد بی اعتبار کند. گویا بینوا نمیداند که خود و شرکایش حتی هویت سیاسی اشان را هم مدیون مجاهدین هستند، در یک محاسبه بغایت ساده میشود به این نتیجه رسید خمیر مبارزه با رژیم، بدون مایه فدا و از خود گذشتگی فطیر است. در صحنه نبرد آن هم نابرابرش، نرخ ماندگاری را « خون » تعیین میکند، حتی آش شله قلمکاری بنام اپوزیسیون داخلی که دست پخت خود رژیم هست، بدون حضورمجاهدین موضوعیت ندارد.

در خاتمه باید خاطر نشان کنم ـ راستی شمایان که آنقدرباهوش هستید و از شم سیاسی بالایی برخودارید، میتوانید جواب این فرمول ساده، رژیم منهای مجاهدین را توضیح بدهید؟ اگرمجاهدین وجود نداشتند، اکنون ایران در چه وضعیتی بود؟ و اصولا امروز در فروشگاه دریچه زرد به جای نوشتن اینگونه مقالات چه کالاهای دیگری داشتید تا عرضه کنید؟  و از کجا معلوم شمایان نیز در ایران با عبا و دستار و عمامه و نعلین بر منبر یا پای منبر ور دل جنتی نشسته بودید. و حتما می پذیرفتید جمهوری اسلامی تنها قدرت بنیادگرای منطقه است، هر چه میگوید باید با جان و دل پذیرفت. حاصل مغلطه و بی عملی مساوی است با پذیرفتن رژیم!

علیرضا تبریزی

۱۳۹۳ آبان ۲۶, دوشنبه

تشییع جنازه مرتضی پاشایی آرامش قبل از توفان






عدو شود سبب خیر اگر چه خدا خواهد. با اینکه که مرگ هیچوقت خوب نیست، حتی برای همسایه! با اینکه همان اندازه که فقدان مرتضی پاشایی دردناک است، فقدان ریحانه نیزهست. با اینکه اوبه همانجایی میرود که ریحانه رفت. با اینکه بابک قربانی قهرمان کشتی فرنگی مصادف با مراسم سوگواری مرتضی، بار سفر ابدی اش را با دستان خودش بست. با اینکه « مریم سادات یحیوی » ازسرطان رنج می برد و در ایستگاه « اوین » در صف تهیه بلیط برای سفر ابدی به انتظار قطار مرگ ایستاده است! با اینکه هر گونه مرگی پایان خوبی نیست، اما تشییع جنازه مرتضی پاشائی، امروز نشان داد پایان خوشی است برای مرگ جمهوری اسلامی. نشان داد سیل رژیم برانداز مردم،  پشت سد رعب و وحشت « اسید پاشان » و اعدام سبعانه « ریحانه جباری » نمی مانند!

سیل خروشان امروز تداعی جنبش هشتاد و هشت بود، اگر چه توانستند آنرا با کمک نبوی ها، گنجی ها و مماشاتگران سدبندی کنند تا چند صباحی دیگر بتوانند به غارت و چپاول خودشان ادامه بدهند. اما باید نقطه عطفی میشد برای این رژیم بی شرم و از آنها بیشرم تر، مماشاتگران، باید آنها با چشمان خودشان دوباره آنرا می دیدند، لمس و احساس میکردند. باید می دیدند، این همان جمعیتی است که سی و شش سال تمام با دروغ و شانتاژ سعی کرده اند آنها را از نظر فرهنگی مسخ و از هویت تهی کنند. باید می دیدند که بیشترین جمعیت امروز را نسلی تشکیل داده است که از نسل انقلاب بوده است. باید می دیدند سی و شش سال تحقیر بوسیله « امر به معروف و نهی از منکر » دایره منکرات، انصار حزب الله، لباس شخصی ها و آخرین تیر وحشی گری اشان یعنی « اسید پاشی » نتوانسته است، مردم آزاده ایران را برده خودشان کنند. سرمونی و مراسم سوگواری امروز نشان داد با هیچکدام از مراسم عزاداری های رژیم سنخیتی ندارد. و باز باید می دیدند این مردم آن مردمی نیستند که هنگام « چال » کردن دجال مانند قبایل وحشی با لباس های چرک و چغر بر سر و صورت خود می کوفتند.

به اعتقاد نگارنده اعتراض امروز به شیوه سوگواری، غمگین ترین شیوه انتخابات و رفراندم در تاریخ بشریت بود که مردم ایران به جهانیان نشان دادند که  « جمهوری اسلامی » را در تمامیتش نمیخواهند. امیدوارم که درگذشت مرتضی پاشایی، مانند آن جوان تونسی که با سوزاندن خودش باعث بهار عربی گشت، آتشی به خرمن احساسات مردم ما بیاندازد تا ریش و ریشه بنیادگرایی را برای همیشه بسوزاند. 

علیرضا تبریزی

۱۳۹۳ آبان ۲۳, جمعه

گوشهای سنگین من و مقوله دمکراسی!


پیشگفتار:

6 فوریه2013 


داشتم خودم را برای سفر به پاریس آماده میکردم، درست یک هفته قبل از رفتنم برای شرکت در مراسم "کنوانسیون سراسری با بیش از سیصد انجمن و تشکل ایرانی از اروپا، آمریکا و استرالیا"، سرگیجه غیر منتظره ای توأم با حالت تهوع به من عارض شد، ناچارا با آمبولانس روانه بیمارستان شدم، و در آنجا تا روز حرکت دوستان از ترمینال اتوبوس شهرما به مقصد پاریس، بستری بودم. از روز ابتدای بستری ام با آیفون، جام جهان نمای دیجتالی ـ فیس بوک ـ اخبار جهان ومسائل مربوط به ایران را، مخصوصا که همزمان مصادف بود، با سفر کرکس های نفتخوار به ایران، بارش برف سیاه، پخش مواد غذایی با سبد جهت تحقیر کردن مردم و اخبار مربوط به کنوانسیون سراسری در پاریس و صد البته ناچارا سایت های دریچه زرد «دریچه نفرت» و سبز و بنفش را با چشمان خسته و بی رمق و سرگیجه ام می بلعیدم. تازه با اینکه بستری هستم؛ حالم مساعد نیست و با اینکه عذرم موجه است، اما نمیخواهم از اخبار و مسائل کشورم با دشمنان رنگ و وارنگش عقب بمانم. بنابراین اخبار را با جان و دل دنبال میکنم.

امروز چهارمين روزى است كه در بيمارستان بسترى هستم، چند مسئله از دور و گذشته و حال، همگام با سر گیجه ام در سرم مى چرخد، احساس ميكنم، شنيدنش شايد براى ديگران جالب باشد. آن هم در دنيايى كه بيشتر از اينكه پى به درونت ببرنند، و آنرا بشناسند، ظاهرت را ارزيابى ميكنند! بى آنكه بدانند با چه مشكلات درونى دست و پنجه نرم ميكنى، حكم بازيگر فيلم، تآتر برايت صادر ميكنند.
كسى كه گويشهايش سنگين باشد، از قضا آدم حساس و زود رنج هم باشد، سعى ميكند همه حرفها را، حتى نوشتنى ها را از درون خودش، آنها را بشنود و لمس كند. وقتى به واژه اى نو برخورد ميكند، با اينكه معناى آنرا ميداند و يا از ميان متون به آن پي ميبرد، اما شايد نتواند تلفظ آنرا  خوب ادا كند، در ذهنش عكسى از آن  مى اندازد تا آنرا فراموش نكند. اگر هم نتواند معنى صد در صدش را متوجه شود با مراجعه به لغت نامه دهخدا و معين با خواندن حركت ضمه، كسره و فتحه و تنوين و ساکن سعى ميكند طرز صحيح بكار بردن آن واژه را ياد بگيرد. البته كه اين امكان هميشه ميسر نيست.

با اين مقدمه ميخواهم وارد مقوله اى شوم، هر كسى هر چقدر هم كامل باشد، باز نواقص آشكار و پنهانى نيز دارد كه با آن مورد قضاوت عادلانه و يا غير عادلانه ديگران قرار ميگيرد.

در گذشته، دوران كودكى، بلوغ و نوجوانى ام، از دبستان تا دبيرستان، در و همسايه ها و در دوران اجبارى دائم بايد سعى ميكردى، بفهمانى هيچ فرقى با ديگران ندارى، تو هم از همان احساساتى برخوردار هستى كه ديگران برخوردار هستند. اما بدليل فقر فرهنگى، عموما، با قضاوت دیگران از روى ظاهر، يواش يواش سعى ميكردى فشار مضاعف پنهان سازى را پيشه كنى، قدرت لب خوانى ات را بيشتر تقويت كنى تا كمتر متوجه سنگينى گوشت شوند. همين امر، يعنى پنهان سازى بدليل كوته بين بودن بعضى ها، منجر ميشد كه خودت باورت بشود، نقص عضوت گناه كبيره است كه ناخواسته دچارش گشته اى، نم نمك، از جمع فاصله ميگيرى، تا كمتر مورد پاسخ و پرسش قرار بگيرى. فقدان سمعك و امكانات پزشكى در ايران براى كسانيكه از ناراحتى و ضعف شنوايى رنج ميبردند، بزرگترين معضل بود. كمتر كسى از آن استفاده ميكرد. متأسفانه بيماران به اين پديده به چشم يك ابزار كمكى نگاه نميكردند. برعكس، آن را عامل افشاى بيمارى پنهان خودشان مى پنداشتند و از بكار بردنش امتناع ميكردند. اگر بيمارستانها و نهادهاى دولتى سعى مى نمودند سمعك را به رايگان در اختيار بيماران بگذارند، شايد مردم ياد ميگرفتند آن هم يك وسيله کمکی است مانند عينك، بايد مى فهميدند كه نبايد بديده عجيب و غريبى به استفاده كننده آن نگاه كنند. هر چه بيشتر از آن استفاده ميشد، بهتر بود. دو حسن داشت، هم براى استفاده كننده خوب بود، بهتر مى شنيد. لازم نبود يك حرف را چندين بار برايش تكرار كنند،  هم براى اطرافيان بيمار، حوصله بيشترى به خرج ميدادند تا با طرفى كه گوشش سنگين است، حرف بزنند.
بيست و دو سال گذشت، تا بدليل نبودن آزاديهاى فردى، بگير و ببند اذيت و آزار، مجبور شوى ترك جلاى وطن كنى، كشورت افتاده است دست يك مشت ملاى كلّاش و دين فروش، فقط با قوانين بربريت هزاروچهارصد سال پيش، قصاص، برايت تعيين و تكليف ميكنند، چه بخورى، چه بپوشى و بنوشى، چگونه بگويى و چگونه بخوانى، آنقدر تحقير كردنت ساده بود كه لزومى نبود، براى گرفتن حقوقت، متوسل به ايدئولوژى خاصى شوى يا از آن پيروى كني! اين جمله را به خاطر بسپاريد تا در سطور بعد به تفضيل درباره كسانيكه از قطار مبارزه پياده شده اند، اما به ادامه دهندگان مسافرين راه آزادى بد و بيراه مى گويند! شكوه و شكايت مي كنند رسيدن به ميدان آزادى سفرى بس طولانى است، ايستگاه ذلت پياده ميشويم!

************************************************

قضاوت از روی لباس و ظاهر

در بخش اورژانس در یک اتاق بستری هستم و در انتظار دکتر کشیک بسر می برم؛ گویا صف بیماران اورژانسی بسیار است؛ چند ساعت طول می کشد تا بلاخره دکتر وارد اتاق میشود؛ دکتر خانم جوانی است؛ بسیار خوش رو و مودبانه خودش را معرفی میکند؛ دست میدهد. دست میدهم؛ اما حرکت نمیتوانم بکنم؛ با هر تکان سرم؛ احساس میکنم؛ یک وزنه صد کیلویی روی هیکلم جابجا میشود. متعاقبا اتاق بالا و پائین میگشت و یا دور سرم چرخ میخورد. اما سیگنال برخورد خوب خانم دکتر؛ فرکانس های گذشته های دور دوران کودکی ام را تا همین یک ماه قبل به شدت به حرکت در آورده بود. در عرض یک تا دو دقیقه هر چه خاطره بد در طول دوران زندگی ام داشتم بصورت یک فیلم از جلو چشمانم گذشتند.
دکتر کشیک گفت: من حدس میزنم، ناراحتیت از گوش میانی ات باشه، اما از بخش گوش و حلق وبینی یک دکتر متخصص میاد تا شما  را معاینه دقیقتر کنه.
یک ساعت بعد خانم دکتر خوشروتر از خانم دکتر اولی آمد؛ خودش را معرفی کرد، با سر و ظاهر بسیار ساده، برخورد متین و موقرش به من آرامش داد. بعد از معایناتش گفت : "که باید چند روزی بروی بخش گوش وحلق بینی بستری شوی؛ باید تحت معاینه و درمان باشی"

شب را به هر شکلی بود سر کردم؛ صبح پرستار آمد؛ فشار خون و تبم را کنترل کرد، و رفت. چند دقیقه بعد با سینی صحبانه آمد. گفت "دکتر ساعت ده می آید برای معاینه" نیم ساعت گذشت، یک بهیار آمد، خیلی با روی خوش سلام کرد، سینی صبحانه را برداشت، گفت: اگر کاری داشتی، این دگمه را فشار بده. منظورش دگمه اضطراری بود. رفت. رأس ساعت ده یک دکتر مرد آمد؛ زاغ و بور بود اما با لهجه خارجی سوئدی باهام حرف زد، حدس زدم که باید از کشورهای بلوک شرقی قدیم آمده باشد. دکتر با دو دستش صورتم را به چپ و راست حرکت میداد. نگاهم روی خالکوبی های دستش قفل شده بود. معاینه کرد و رفت. گفت: باید بروی بخش دیگر برای معاینه و آزمایشات دیگر.

نمیدانم چرا خالکوبی های دست آقای دکتر، ناخودآگاه تمام ذهنم را متوجه مقاله ای که پنج ـ شش هفته پیش، شخصی کاملا مجهول الهویه با اسم و بی رسم مستعار به نام ع ـ ریحانی در سایت پژواک ایران (بخوانید پژواک آخوندی) تحت عنوان «بود اطلس خویش دلقی بدوخت» در باره من خط خطی کرده بود، معطوف شد. او با مشاهده عکس بنده فقط به صرف و باز بودن یک دگمه پیراهنم و ظاهرم، حکم «شعبون بی مخ ، الله کرم و منصور ارضی» صادر کرده بود. نیک میدانم، لباس و صورت و ظاهرم بهانه ای بیش نبوده است. او در سایت «پژواک ایران» قلمفرسایی میکند، کینه این شخص نسبت به من که اصلا معلوم نیست چه کسی است، و از کدام نا کجاآباد و خراب شده ای آمده است، بیشتر برمیگردد به مفاد مقاله ای که در جواب یغمایی پشیمان (نمی گویم نادم، گویا حساسیست شدیدی به این واژه دارد) نگاشته بودم. انگاری برعکس نعل های وارونه ای که این شخص مجهول الهویه میزند؛ سوزشش درست از همان مثالی بود که زده بودم. نوشته بودم ـ دمکراسی مانند یک «وسیله نقیله عمومی» است که همه حق استفاده از آن را دارند، ملک شخصی کسی نیست که فقط بعضی ها حق استفاده از آنرا داشته باشند. یک مثال بغایت ساده وسمبلیکی بود، برای همین جماعت پیچیده، در آن مقاله قصد داشتم با ساده کردن صورت مسئله «مقوله دمکراسی» کمکی کرده باشم به همین جماعت که از درک حاصلضرب دو دو تا عاجزند. لباس و سر و شکل و ظاهر بنده بهانه ای بیش نبوده است، چه اگر غرب میخواست به زعم ایشان «دمکراسی» را با قپان «ظاهر» وزن کنند، آن وقت دیگر سنگ روی سنگ بند نمیشد. لابد آقای دکتر با آن خالکوبی های روی دستش لات و چاقوکش است که دارد خودش را دکتر جا میزند! خب این تفکر و زدن افترا به صرف ظاهر چیز جدیدی نیست، از ارکان اصلی جمهوری اسلامی است، سی و پنج سال است با گشت «امر به معروف» تسمه از گرده مردم بی نوای ما کشیده اند. این هم نوع «سایبری اش» بود که دیدیم. این جماعت درمکتب دمکراسی خودشان که احتمالا از نوع دمکراسی احمدی نژادی است؛ که میگوید: "دمکراسی در ایران چیزی نزدیک به صد در صد است" یاد گرفته اند عکس مار دمکراسی را بکشند! ایشان، در مقاله اش از اصطلاحات و ادوات لات و لمپنی مانند «چاقوی فنری» طوری نوشته اند؛ که گویا خودشان در این زمینه همه فن حریف هستند، چیزیکه که اصلا بنده تا به سن کنونی ام، به پنجاه دو سال برسم؛ نه شنیده بودم، نه خوانده بودم ونه حتی دیده بودم «چاقو فنری» چیست؟ این همه اتهام به بنده فقط به جرم باز بودن یک دگمه پیراهنم و احتمالا چرا به "حرمت نگاه دوربین عکسبرداری؛ لبخندی نزده ام"  لابد اگر تمام اینها رعایت میشد؛ کراوات و لبخند علی ـ بجای ژکوند، میزدم آن وقت آدم متشخص و دموکراتی محسوب میشدم، و ایشان خیلی خیلی به من احترام هم میگذاشتند!! (توضیحات بیشتر بماند در سطور بعدی)

برخورد پرسنل های بیمارستان با خوش رویی تمام عیار و مقوله دمکراسی ـ سیر و سیاحت در خاطرات گذشته ام و مقایسه آن با حال و تلفیق آن با افکار بس کوته بینانه ع ـ ریحانی، پارادوکس مسخره ای را برایم بوجود آورده بود. اگر در گذشته به طور عام  به صرف پائین بودن سطح فرهنگ مان، دیگران را از روی ظاهر مورد ارزیابی قرار میدادیم، می شد درک و قبول کرد که فقدان دمکراسی عامل اینگونه قضاوتها بوده است. اما مانده ام که این جماعت در این چندین و چند سال که این همه از چراگاه دمکراسی اروپا و آمریکا مفت چریده اند؛ دنبه عدالت و انصافشان کجاست؟ این جماعت از مسگری دمکراسی، فقط کون چرخاندن «فُکل و کراواتش» را یاد گرفته اند! با زدن اتهام به بهانه انتقاد؛ برای دیگران ابدا هیچ حقی قائل نیستند تا از خودشان دفاع کنند! مجموع این سیر وسیاحت و جمع بندی رفتار و افکار گذشته و حال ـ بررسی محیط ایران و سوئد و برخورد ع ـ ریحانی و صد البته بدتر از او شخص شاعر پشیمان انگیزه ام را بیشتر کرد که از  «جام جهان نمای دیجتالی» مددی بگیرم تا در استاتوس فیس بوکم مطلبی تحت عنوان «گوش های سنگین من» را بنویسم:


هر که خربزه دمکراسی را بخورد باید پای لرز اجرایش بنشیند.

روی تخت بیمارستان، خیالات به من هجوم آورده اند. دلم میخواهد کالبد افکار «مدعیان دمکراسی» را آنالیز کنم. به کامپیوترم  دسترسی ندارم. فقط آیفونم هست، که نمیتوانم به تمام آنچه که لازم دارم برسم. زود خسته میشوم، اما ناچارا ادامه میدهم. چون آتش گفتن و نوشتن مانند خوره تمام جسم و روحم را داره میخوره. بنابراین ادامه میدهم:

سلسله مقالات اخیر جناب شاعر پشیمان (نادم) و رفیق نیمه راه (خائن) نمیدانم که حساسیست ایشان برای نادم نامیدن او در چیست؟ مگر ایشان از اینکه در صفوف مجاهدین بوده اند پشیمان نگشته اند، که حال وقتی به او گوشزد میشود، غضبناک میشوند؟ بر حسب عرف و عادت به هر کسی که رفیق نیمه راه شد، خائن میگویند. درجه و اندازه خائن بودن را میشود بر روی محور خط صداقت ـ سرنگونی و خط خیانت ـ مماشات بررسی کرد. واحد معیار خیانت هرکسی را بر روی محور خیانت از صفر تا منهای صد، باعملکرد خائنانه او نشان میدهند. بازرگان واحد اندازه خیانت خودش را «حیات خفیف خائنانه» ارزیابی کرده بود. بر عکسش هم صادق است، واحد اندازه گیری صداقت هر کسی بر مبنای وفاداریش نسبت به یار، رفیق یا مردم، از مثبت یک تا صد سنجیده میشود. 

سرنگونی مبارزه صداقت صداقت صداقت       خیانت خیانت خیانت سازش مماشات
اعداد صحیح

اما ایشان ظاهرا خودشان را بدون وعیب ونقص میدانند، البته درشکستن آینه تبحر دارند. با سلسله مقالاتش هیمه آتش اختلاف را فراهم می کند، پس از انتشار مقاله حقیر «ازترشحات عالیجناب زردپوش: پاشنه آهنین، بیماران عقیدتی، کلکسیون روزبه» در سایت آفتابکاران؛ فی البداهی عکسی از میان آرشیو کامپیوترم ضمیه آن کردم؛ تا شاعر «بزرگ» از شک و شبهه خارج شود، که پشت نگارش آن «یک هوادار بغایت ساده مجاهدین و مقاومت» است؛ نه کس دیگری؛ اما ایشان ظاهرا خیلی دکارتیسم هستند، که حتی در باره نامه مجاهد اشرفی اکرم حبیب خانی که در جواب «قتل مشکوک درون مجاهدین» به وی بوده است، نوشت: از کجا معلوم که این نامه را خود اکرم حبیب خانی نوشته است؟ ( نقل به مضمون )
منبع خبر «قتل های مشکوک درون مجاهدین» از قول پسر خودش بوده است، به روباه گفتند شاهدت کیست، گفت: دمم! که گویا دو هوادار مالی کار به معنای واقعی «مجهول و المشکوک الهویه» با پسر ایشان برخورد میکنند و ناقل خبر «قتل های مشکوک درون مجاهدین» هستند! جناب شاعر در صدد پیگیری بر می آیند و به نشر و اشاعه دروغ به این بزرگی مبادرت میکند. در جنگل های آمازون و کوه کمند و بیابان که زندگی نمیکنیم؛ با یک حساب دودوتا چهارتای ساده میشد تشخیص داد که کل سناریو ساخته و پرداخته ذهن «شاعر» بوده است بس.

القصه بنده که نزدیک به سی سال است در اروپا زندگی میکنم؛  با هیچ پوششی و لباسی از طرف هر کسی که باشد هیچ مشکل و مخالفتی ندارم، آنقدر در این سی سال لباس های اجق وجق تن این مردمان بی آزار دیده ام که اگر لباس پوشیدن میخواست ملاک عملکرد و برجسته بودن شخصیت آنها قرار بگیرد؛ آن وقت سنگ روی سنگ این جامعه بند نمیشد؛ یقینا دمکراسی یک «واژه» بیهوده و بی مصرف میشد؛ که فقط برای غرغره کردن و رفع بوی دهان جامعه استفاده میشد.

باری بی هیچ شائبه ای عکسی ضمیمه مقاله ام کردم، بدون اینکه اصلا به مخیله ام خطور کند وضع و ظاهرم در عکس مورد هجوم و بمباردمان تمسخر ایشان و یاران ایشان قرار میگیرد، آن هم با اهداف سیاسی برای مخدوش کردن اصل مطلب که همان «حق؛ ملک پدری کسی نیست» ـ که فقط ایشان «حق» برخورداری از آنرا داشته باشند. «شاعر بزرگ» بعد از دیدن عکس بنده، بی آنکه از اتهام پنهانی که بدین مضمون «نویسنده نازنین مجهول و مشکوک الهویه» به بنده زده است پوزش بخواهد، باز با واژه های مرتضی علی وارش؛ چهار چنگولی هیمه تمسخر را برای مکاره دریچه زردش با همان ده ـ دوازده مشتری هایش روشن میکند و مانند کودکان با شیطنت زمینه بمباردمان و تمسخر را برای لباس شخصی های سایبری فراهم میکند، مینویسد: "از خوانندگان میخواهم نخست عکس ایشان را تماشا و سپس حظ و بصر ببرند" بعد شروع میشود؛ باران تمسخر؛ از درج مقاله درسایت آفتابکاران یک ساعت نگذشته است؛ ناگهان ملتفت شدم لباس شخصی های سایبری بسیج شده اند و در دکان دریچه زرد بیست و دو تا کامنت گذاشته بودند؛ انگار خوب به هدف زده بودم؛ چه؛ نگاه کردم درزیرمقالات و نوشته دیگران قبل و بعد ازآن، اصلا هیچ نظری ننوشته اند؛ یکی دو تای دیگر حداکثر تا هفت نظر بیشتر نداشتند! با مشاهده دو و سه نظر اول با اسامی کاربری «مجهول و مشکوک الهویه» که مدعی بودند: "از کجا معلوم که ایشان نویسنده مقاله باشند؟ به قیافه اش نمیخوره؛ کاسبه؛ تیپش جاهلیه؛ پیش خودم فکر میکردم یه آدم امروزی و با کراواته، من که شک دارم نویسنده این مقاله صاحب این عکس باشه"
بعد از دو کامنت اول؛ جناب «شاعر نادم بزرگ!» البته چون حق کاربران میداند؛ و برای حفظ و رعایت دمکراسی آن نظرها را میگذارد؛ اما توضیح میدهد: "دوستان به نظر من عکس اشکالی ندارد هر کس آزاد است هر طور عکسی از خود بگذارد آقای تبریزی هم ان را خواسته چه اشکال دارد جوان خوش شمایل و بالا و بلندی هستند و کسب و کار هم اشکال ندارد مساله نوشتن است و نقد و درک و فهم مشکلی که روی میز است." 

او نعل وارونه میزند، در حقیقت نظر کاربران را دارد تائید میکند. بعد از اظهار فضل «شاعر نادم بزرگ!» میدان تاخت تاز بیشتر برای مجهول الهویه ها فراهم میشود؛ سه کاربر معتقد هستند که پشت این نوشته صاحب این عکس نیست! (بنازم به این شاعر و هوادارانش، اینها میخواهند با توسل به دایره منکرات مجری دمکراسی آینده ایران باشند. امیدورام که اجرای حکم «حد» در مورد بد لباسها از رژیم کنونی بیشتر نباشد)  بنابراین برای اینکه تو دهنی به آنها زده باشم؛ با مسئول سایت آفتابکاران تماس گرفتم عکس دیگری برای ایشان ارسال کردم؛ تا به شکاکین و دکارتیسم های سایبری؛ و جناب «شاعر ول!» ثابت شود؛ اتفاقا دردتان عکس نیست؛ بلکه این محتوای مقاله است که دارد شمایان را می سوزاند! سپس همنشین وارد معرکه میشود با ژست مودبانه ای اظهار فضل میکند؛ تازه شصتم خبردار شد؛ هیچ بعید نیست که پشت یکی سری از همین کامنت ها؛ تواب و نواب و یار و قارهایش قرار دارند. خنده دار اینکه؛ یک مشت کاربر با اسامی مستعار مجهول و مشکوک الهویه؛ احتمالا مامورالهویه؛ به کسی که با اسم و رسم و عکس و شناسنامه مقاله نوشته است میخواهند حقنه کنند؛ «این تو نیستی!» اما علی رغم گوشزدش فرمالیته!! احتمالا برای رعایت حال دمکراسی؛ به بازنشر نظرات تکراری اما با تغییراتی در شکل؛ نه محتوی آنها میپردازد. اما بلاخره ظرف دمکراسی «شاعر پشیمان» پر میشود و حوصله اش از نظر کاربر دیگری که گویا از او انتقاد کرده است سر میرود؛ از جلد ادب خارج میشود، میرود در جلد اصلیش! خطاب به او میگوید:

عزیز
مگر راسیستی! سیاه و سفید و زرد وسرخ همه بنده خدایند اما از شوخی گذشته تو باید کوشش کنی بفهمی آن بندگان خدا هم چون علیه دوتا آدم محترم مزخرفات مینوشتند و ارزش جواب دادن نداشتند اینطوری کارسازی شد البته با عذرخواهی از گاو و سگ و گوریل که به اینگونه افراد شرف دارند. روزت خوش

و اما، در کامنت سی و یکم؛ کاربری بی نام و نشان با نقدی دولبه از کاربران، هم به نعل میزند و هم به میخ طوری هم مینویسد که گویا بنده را از نزدیک خوب می شناسد: " به عنوان وظیفه وجدانی خود وکمک به رعایت انصاف اجازه میخواهم به عرض همگی بازدیدکنندگان برسانم که تنها چیزی که به علیرضا تبریزی نمیخورد لات و لمپن بودن هست، بلکه برعکسی، وی به لحاظ شخصی، خانوادگی و اجتماعی انسان شریف و اتفاقا بسیار رئوف و مهربان است. "وی اطلاع میدهد شخصی به نام ع ـ ریحانی در سایت پژواک همبستگی با دیدن عکس و مقاله بنده؛ مقاله ای نوشته است که متاسفانه شیوه برخورد ریحانی در رابطه با عکس علیرضا تبریزی یادآور"نیت خوانی ها" و یا غیب گویهای رایج در دم و دستگاه ولی عقیدتی است، پیشنهاد می کنم این شیوه برخورد و گمانه زنیها را به همان سایت گهربار آفتابکاران واگذار کنید و لطمه به اعتبار انتقادات و افشاگری های خود نزنید." 


اینک آخرین کامنتی برای درای دریچه زرد که هیچ وقت از جانب خودم بازتاب نیافت.

خواستم از همه تان تشکر کنم برای القابی و صفاتی که به من دادید. چقدر اتفاقا برایم جالب شد؛ که بطور تصادفی تنها عکسی را که دم دستم را داشتم بگذارم تا شاعر «مبارز» بدلیل اینکه بنده را «مجهول و المشکوک الهویه» خوانده بود، ببیند. اما به تمام کامنت هایت خندیدم. آیا کسانیکه از روی عکس و یا شغل دیگران را قضاوت  میکنند, حقیقتا صلاحیت منتقد بودن را دارند؟ هرچند که میدانم عکس بهانه ای بیش نبود؛ تا زهرتان را با القاب و صفاتی که واقعا برازنده کسانی است؛ بطور حقیقی «مجهول و المشکوک الهویه» هستند؛ به این جناب چسبانده اند. جناب یغمایی شما خودتان درابتدای متن با متلک «شاعرانه» دیگران را تشویق کردید؛ عکس مرا به مسخره بگیرند؛ بعد از بیست و دو تا «کامنت طعنه آمیز» با ژست دمکراسی مآبانه؛ و برای خالی نبودن عریضه از دیگران میخواهید به متن مقاله بپردازند!! تنها یکی یا دو مورد بودند که به آن اشاره کردند؛ بقیه فقط؛ تا توانستند، انتقام شما را از من گرفتند. اتفاقا برخورد تک تک نظر دهندگان و مخصوصا شخص ع ـ ریحانی؛ به خودم ثابت کرد که حقیقتی در مقاله ام نهفته است؛ حقانیت و مشروعیت راهی را که میروم بیشتر باور میکنم. چون اگر قرار باشد؛ که من به زعم آقایان و خانمها «یک لمپن» باشم، آنها ثابت کردند که از من در بدوبیراه گفتن و تهمت و انگ زدند هزار پله جلوتر هستند. اگر باور ندارید؛ دوباره کامنت ها و مقاله ع ـ ریحانی را بخوانید. از تمام اصطلاحاتی استفاده کرده اند که نشان میدهد که خودشان روزگاری لات و لمپن بوده اند. اگر من در مقاله ام شما را "عالیجناب زردپوش خطاب کرده ام؛ اگر خائن و خادم گفته ام" دلایلش را هم آورده ام. به نظر من جواب اهانت و توهین «بیماران عقیدتی» همین است. هیچ وقت شما را بدلیل فرم لباس پوشیدن و ظاهر مو و لات و چاقوکش خطاب نکردم. به نظر من شما مشکل شخصی با مجاهدین دارید. و سعی میکنید که گذشته خودتان را فراموش کنید. در دنیای جدیدی بسر می برید که همه چیزبرای تان تازگی دارد. برای همین سبک اشعارتان و نوشتارتان با قدیم فرق کرده است. اما عکسم عجب ول وله ای انداخت به جان مجهول و المشکوک الهویه ها، اکنون عکسم را تعویض کردم؛ من مطمئن هستم؛ اگر عکس و ظاهر کسی نشان دهنده شخصیت واقعی اوست؛ اگر بر اساس یک عکس مقاله کسی قضاوت بشود؛ وقتی طرف دشمن است؛ دیگر چه فرقی میکند که آن شخص با کراوات عکس بیاندازد یا با پیراهن چهارخانه بدون کراوات! آخه معمولا با پیراهن چهارخانه کراوات هماهنگی ندارد، که من می بایست مانند «عین الله» برای خوش آمد دیگران کراوات می بستم؛ تا متشخص محسوب شوم. خوب میدانیم که پدر همه ما را فقط عمامه بسران در نیاورده اند؛ همان اروپایی های کراواتی سالها جهان سوم را دوشیدند به ما هم گفتند؛ اگر این را داشته باشید، متشخص هستید. بینوا سعدی؛ سعدی برای ایرانیان؛ مخصوصا از نوع ع ـ ریحانی ها خیلی حیف است؛ که گفت : تن آدمی شریف است به جان آدمیت\ نه همین لباس زیباست نشان آدمیت. هاها؛ خنده ام گرفته است. نی را از سر گشاد میزنید. بگذریم؛ اگر عکس فعلی ام را از ابتدا گذاشته بودم؛ میگفتند؛ این خودش نیست؛ اینکه مقاله به این جدی ای نوشته است؛ چرا در عکسش خندیده است؛ آهان کراوات زده است برای رد گم کنی؛ نه بابا آخوند کرواتی است! اینا میخوان با این کراواتشون انقلاب کنند؛ووووو در آخر خدمت همنشین بهار عرض کنم؛ من قبلا در همان آفتابکاران مقاله گذاشتم؛ که مخاطبم ایشان بود. ایشان آدم فوق العاده ترسویی هستند. و دو رو؛ با او چندین بار برخورد داشته ام. فقط یک عکس العمل او باعث شد که پی ببرم که او آدم دو رویی است. مقاله ای نوشتند در سایت دیدگاه؛ خطاب به خانم رجوی گفتند؛ که چرا به عراقی هایی که هدف خمپاره های رژیم قرار گرفته اند؛ آنها را شهید می نامند. و الی آخر (نقل به مضمون) من ایشان را در سالن ویلپنت؛ همان سالنی است که محل فروش کتاب های ایرج مصداقی بود. همان را میگویم؛ دیدم. البته دوست دیگری نیز همراهم بود همنشین بهار را از نزدیک ملاقات کردم؛ دوستم گله مرا در باره مقاله اخیرش به او گوشزد کرد؛ ایشان در کمال دورویی به من گفتند: "من منظوری از آن نوشته نداشتم؛ من اگر مینویسم همینطوری مینویسم، من بچه های مجاهدین را خیلی دوست دارم؛ برای همین هم می آیم اینجا" آیا مراسم هفده ژوئن چیز جدیدی داشت که ایشان تا آن زمان برای علاقه به مجاهدین به ویلپنت می رفتند؛ اما اکنون آن مراسم خلاف آن اهداف آنروز است که آنقدرتیغ انتقاد بر سر و صورت مجاهدین می بارد؟ نه عزیزان، شهامت داشته باشید ضعف از ادامه مبارزه تان را بپذیرید. لازم نیست نقش بازی کنید. جبهه جنگ شما شده است مجاهدین؛ رژیم را بل کل فراموش کرده اید. گیریم که چهارتا شعر و مقاله علیه رژیم و ورزش رژیم و دزدیهای رژیم هم بنویسید؛ کار شاقی که نکرده اید؛ چونکه همین چیزها را هم خود رژیم در داخل می نویسد. ماندگاری رژیم از اشتباهات مجاهدین نیست؛ از وجود مسعود دلیلی هاست؛ از ترفندهای اصلاحات و مماشات است؛ از کسانی است که رژیم را قبول ندارند؛ اما در کنارش میچرند. از کسانی است؛ وقتی از مبارزه می برند؛ بجای اینکه بروند بطور جدی با رژیم مبارزه کنند؛ مشغول تیز کردن چاقوی انتقادات بر علیه مجاهدین میشوند. این منتقدین مجاهدین هستند که حق دارند به آنها بگویند: "بسیجی؛ چماقدار، بیماران عقیدتی؛ قتل های مشکوک در درون مجاهدین" اگر یک هوادار ساده حتی اگر نرم هم اعتراض کند؛ بهترین لقبی که به او میدهید؛ بسیجی است؛ حال بسیجی که شش کلاس سواد ندارد؛ اما حداقل جناب شاعر و همنشین میدانند که اشخاص باسوادی در تشکیلات مجاهدین هستند!! در خاتمه هر وقت خواستید انتقاد کنید؛ شرط اول اینکه یک سوزن بخودتان بزنید؛ یک جوالدوز به مجاهدین. باور کنید شعر و شاعری و نویسندگی و هنراگر یک ریالش به جیب مردم نرود؛ به پشیزی نمی ارزد. خمیر مبارزه بی مایه خون و گذشت و فدا فطیر است. تا حالا که اینجور بوده است، یعنی اگر سیصد جنگجوی اسپارت جلوی قشون ایران ایستادگی نمیکرد؛ امروز شاید کشوری بنام یونان وجود نداشت. یعنی اینکه بروید کمی وجدان داشته باشید؛ حالا که همه میدانیم؛ حتی سازمان ملل هم قوانین حقوق بشر را پایمال میکند، ایستادگی مجاهدین، خون دادن آنها؛ مجالی است برای ما در این خاک نا آشنا؛ هویت ایرانی همدیگر را زیر سئوال ببریم، یعنی آنقدر به آنها بگوئید «بیماران عقیدتی» تا به شما بگوییم خائن! اگر این شمع خاموش شود؛ خیال همه تان تخت؛ جمهوری اسلامی حداقل برای سیصد سال ماندگار است؛ البته اگر تا آن زمان انرژی دیگری جای انرژی فسیلی پیدا نکنند. چون دیگر آن وقت چه فرقی میکند؛ ایران نفتش مرغوب باشد یا اینکه مثل صحرا خشک و بی آب علف. چون دیگر آنها نیازی به ما ندارند و ما بدلیل همین جنگ های نعمتی و حیدری که اکنون داریم؛ از فرم زندگی قبیله ای ما فیلم ومستند تهیه میکنند.

مقاله ع ـ ریحانی جهت قضاوت خوانندگان

سایت وزین "آفتابکاران" مقاله ای به قلم "علیرضا تبریزی" درج کردە که از همەء دوستانی که ازاین مطلب مستفیض نشده اند خواهش می کنم که آن را حتما بخوانند . اما قبل از خواندن مطلب ، به عکس جذاب نویسندە خوب نگاه کنند. معمولا انسانها هر چقدر هم که ترشرو و بدعنق باشند ، به حرمت نگاه دوربین عکس برداری ، لبخندی می زنند . خب مشکلی نیست ، به هر حال شاید ایشان خواسته اند با این ژست و با این سر و وضع از یکی از کارگردانان هالیوود دلربایی کنند بلکە نقشی بازی کنند و معروفیتی به هم بزنند

حتما در خبرها خواندید کە جناب "مسعود ده نمکی" هم در سر صحنهء فیلمبرداری فیلم "معراجی ها" ، فاجعە آفرید . مواد منفجرهء خطرناک با خودش به شهرک سینمایی بردە است . هنرنمایی لمپنها معمولا فاجعه می آفریند . وقتی مسعود ده نمکی "پنجه بوکس" و چاقو و دستمال یزدی را به زمین می گذارد و فیلمنامەء فیلم به دست میگیرد ، باید انتظار داشت کە ایشان شهرک سینمایی را با جبهەء حق علیه باطل اشتباه بگیرد .

حالا یکبار دیگر بروید در سایت وزین "آفتابکاران" و قیافە و ژست و سر و وضع این آدم را ملاحظە کنید . وقتی چنین آدمهایی "پنجە بوکس" و چاقو و دستمال یزدی را کنار بگذارند و قلم به دست بگیرند ، نتیجه اش می شود همین مطلبی که ملاحظه می فرمایید

اما فاجعەء اصلی هنوز مانده است . ایشان حد و حدود دموکراسی را هم مشخص فرموده اند و اینکە چه کسانی در اتوبوس دموکراسی باید بنشینند و چه کسانی باید بیرون بروند . اسامی چند نفر را هم که علی الحساب باید از اتوبوس خارج شوند مرقوم فرموده اند . حالا تصور کنید که اتوبوس دموکراسی در حال سوار کردن مسافر است و این آقا ، بلە درست همین آقا ، با تمام این هیبتی که دارد و با همین نگاه پر جبروت و با همین ژست قیصری و ادا و اطوار شعبون بی مخی ، آنجا ایستادە و تعیین می کند که چه کسانی باید سوار شوند و چه کسانی حق ندارند سوار شوند و چه کسانی هم اول باید سوار شوند و بعد در نیمهء راه با لگد به بیرون پرت شوند . البتە در آن موقع قیافەء این آقا کمی با این عکسش تفاوت دارد . خب،، آدم توی عکس دیگر چاقو فنری و پنجه بوکس و دستمال یزدی اش را نشان نمی دهد . اگر هم آنها را همراه دارد عجالتا آنها را در جیب می گذارد و یک دستش را هم در جیب می کند و سفت آنها را می چسبد بطوریکە اگر در عکس نیستند ، حداقل در چهرە اش نمود پیدا کنند.

خدایا این چه رازی است که عقد اخوت دیکتاتورها و لمپن ها را در آسمانها بسته ای . شاید همین خودش مجازات طبیعی دیکتاتوری باشد . دور و اطراف خامنه ای را که زمانی هم صحبت شریعتی و طالقانی بود ،حالا الله کرم و ده نمکی و منصور ارضی گرفته اند . برای شاه هم باید شعبان بی مخ یقه درانی می کرد و حالا همین آقا ،بلە درست همین آقایی که عکسش را ملاحظه کردید باید در دفاع از رجوی رگ غیرت بجنباند و عربده بکشد و نفس کش بطلبد . این هم سرانجام رجوی که زمانی همدم حنیف و بیژن جزنی بود . البتە ایشان در دیکتاتوری هم رقت انگیزند . به دلیل اینکە جثه اش در دیکتاتوری کوتوله است ، لذا نوچه اش هم باید بشود همین آقا، بله ،درست همین آقایی که در عکس دیدید. که اگر در برابر شعبان بی مخ لنگ می انداخت و عرض چاکری می کرد ، شاید شعبان اورا به عنوان نوچهء نوچهء نوچه اش هم قبول نمی کرد . کسر لاتی دارد آخر برادر


ع .ریحانی
منبع:پژواک ایران



علیرضا تبریزی

۱۳۹۳ آبان ۲۲, پنجشنبه

معالجه بیماری عقیدتی توسط متخصصین مقاربتی!

چند هفته است افسردگی شدید گرفته ام؛ اکنون سه چهار روزه که سردردهای شدیدی بهم حمله کرده است، بخودم میگم ـ حتما میگرنه! لامصب دوتا دوتا قرص آلوِدُن بالامیرم؛ انگار نه انگار. ناچارا زنگ میزنم، درمانگاه محلمان، پیغام گیر؛ از اون طرف میگه " شماره تونو بذارید و دگمه چهارخانه را فشار دهید. یا، بعد از شنیدن بوق، آنرا شفاهی بگویید. ما با شما تماس میگیریم. " شماره تلفن مبایلم رو میذارم. صدای آتومات؛ بعد از تکرار شماره ام و تائید آن از طرف خودم؛ میگوید:  ساعت 9:00 با شما تماس میگیریم. بعد گوشی را قطع میکنم. منتظر میمانم. رأس ساعت 9:00 تلفن مبایلم زنگ میخورد. جواب میدهم:
ـ علی
صدای زنگ داری از آنطرف گوشی میگوید:
ـ از درمانگاه هرکولس با شما تماس میگرم؛ آیا با ما تماس گرفته بودی؟
ـ بله درسته!
ـ خب مشکلت چیه!
ـ چند هفته است افسردگی شدید گرفته ام. الانم سه چهار روزیه که سردرد های شدیدی بهم حمله کرده! در روز چندین نوبت دو تا دو تا آلوِدُن میخورم، اما کمکی بهم نمیکنه!
ـ حالت تهوع هم داری؟
ـ بعضی وقت ها؛ اما حالم بهم نمیخوره.
ـ میتونم شماره شناسایی تو بگیرم؟
ـ البته!
شماره آیدی ام رو میدم؛ از پشت کامپیوتر پرونده مو چک میکنه؛ میگه " تا حالا چنین موردی نداشتی، اینجا من چیزی نمی بینم؛ درسته؟
ـ بله؛ کاملا درسته!
ـ میخوای یه وقت پیش دکتر بدم.
ـ بله خیلی ممنون میشم.
ـ امروز ساعت 13:00 پیش دکتر« اسی » وقت برات رزرو میکنم. تشکر میکنم؛ گوشی را میذارم. ساعت 12:45 از خونه میزنم بیرون؛ پنج دقیقه بعد درمانگاه هستم. میرم از دستگاه نوبت؛ یه شماره می کَنَم، بعد از چند لحظه نوبتم میشه؛ میرم سوی گیشه؛ خانمی از آن طرف میگه:
ـ شماره شناساییت چیه؟ 
ـ 62 ـ 09 ـ ......
ـ علی رضا...
ـ بله!
ـ صد کرون میشه!
یک برگه بهم میده؛ میگه:
ـ برو ته سالن دست راست؛ اتاق اول؛ دکتر« اسی »؛ صدات میکنه!
برگه کاغذ رو میگیرم؛ نگاش میکنم؛ روش در انتهای آن کنار اسم مشخصات خودم، نوشته است « دکتر اسی ». اونجا روی یک نیمکت به انتظار مینشینم. بلاخره در اتاق باز میشه؛ هیبت یک مرد؛ تپل و مپلی با موهای جوگندمی و فرفری در چهارچوب در ظاهر میشه؛ روپوش سفیدش کمی شل و وله و شلخته است؛ صورت گردی دارد؛ چشمانش را پشت ویترین دسته کائوچی ای قهوه ای گذاشته بود تا خاک نخورند شاید هم برای اینکه چشم نخورند! اسمم را صدا زد:
ـ علی رضا...
بلند میشوم؛ ادامه میدهد.
ـ بفرمایید تو.
میرم داخل اتاقش میشم؛ میگه:
ـ اگه دوست داری میتونی پالتوتو در بیاری.
همین کارو هم میکنم. اشاره میکنه به صندلی کنار میزش؛ میگه:
ـ بشین.
میشینم؛ قبلا گزارش پرستار رو که تلفنی از« ناراحتی ام » براش گفته بودم؛ خونده است. میگه :
تعریف کن مشکلت چیه از کجا شروع شده؟
ـ چن روز پیش یه مقاله خوندم به اسم بیماران عقیدتی! یه کم پکر شدم؛ به خودم شک کردم؛ بعد از اون حال روحیم خوب نیست. خواب و خوراکم کم شده؛ دائم به این فکر میکنم؛ کسیکه مقاله رو نوشته، خودش یه روزی از اون « عقیدتی های » دو آتیشه بوده، بهشم دسرسی ندارم؛ ازش بپرسم علائم این « بیماری عقیدتی » چیه؟ دوا و درومونش چیه؟ خب بلاخره؛ یه روز ناسلامتی خودش دچار این بیماری بوده است! حالا مدعی است که خوب شده؛ تازه مدعی است که با اینکه روان شناس نیست؛ اما لابلای متون کتب؛ خیلی در باره مسائل روانشناسی مطالعه کرده؛ برای همین علاوه بر فنون شعر وشاعری و نویسندگی؛ به درمان « بیماران عقیدتی » هم مبادرت میکنه!
در این لحظه لب بسته دکتر اسی از دو طرف تَرَک برداشت؛ نیشخندی موذیانه ای زد؛ گفت:
ـ  حالا تو چرا فکر میکنی از اون مقاله افسردگی گرفتی؟
ـ برای اینکه کسیکه خودش قبلا؛ به لحاظ سنی جلوتراز من به یک جریان سیاسی آشنا ومعتقد شده؛ و از قضا خیلی هم آتشش تند بوده؛ به من و امثال من توهین میکنه، که ما کورکورانه دنبال رو یک جریان سیاسی میرویم؛ بعد انگ میزنه که ماها دچار بیماری عقیدتی شده ایم. خب؛ حالا میخوام بدونم، آیا خودش کورکورانه بدنبال این جریان رفته؛ یا اینکه آگاهانه؟ این بابا؛ آدم بیسوادی نبوده؛ خیلی ادعای شعر و شاعریش میشه! نمیتونه کورکورانه دنبال این جریان راه افتاده باشه؛ او نمیتونه شستشوی مغزی شده باشه؛ که مثلا بیا برای رهبر این جریان سرود بنویس یا بخوان! میشه؟ چون تا این اندازه از آگاهی و معلومات باشی؛ غیر ممکنه بتونی یک سرود برای رهبری یک جریان بسرایی که به آن علاقه نداشته باشی! حتما که احساساتش درک درستی از او داشته است. آیا یکی که کاملا بالغ شده است، و از تحصیلات آکادمیک برخوردار بوده؛ میتونه کورکورانه به جریانی بپیونده؟
ـ ادامه بده؛ معلوم نیست؛ شاید هم علل دیگه ای داشته؟ میتونه آگاهانه رفته باشه؛ اما کورکورانه بیرون آمده باشه!
ـ اتفاقا یکی از دلایلی که اعصابم را بهم زده است؛ همین است. ببین دکتر؛ اگه طرف با آن همه تحصیلاتش معتقد است که کورکورانه دنبال این جریان راه افتاده است؛ اما حالا مدعی است اشتباه بوده؛ از آنجائیکه او در اوج آگاهی اش آن مسیر را انتخاب کرده؛ اکنون پشیمان است؛ به این شخص به هیچ وجه نمیشه اطمینان کنی؛ که حالا بخواهد در نقش دکتر « روانگاو » ظاهر شود. مخصوصا که او، قبل از اینکه ترمز دستی مبارزه را تا آخر بکشد، کامیون ندامتش را چندین بارعقب جلو کرده است، تا بتونه راه جاده فرار را برای خودش باز کنه؛ به نظرم این آدم حتما سرگردنه سقوط رژیم دچار عذاب وجدان میشه؛ میخواد کامیون ندامتش را سر و ته کنه؛ که دیگه راه پس و پیش نداره. اما معتقدم اگه تا قبل از رسیدن به گردنه از کرده و گفته هاش پشیمان شود؛ میشه او را بخشید؛ اما تا دقیقه نود یا وقت اضافی که نتیجه با چند گل بیشتر بسود این جریان تمام بشه؛ اگر اظهار ندامت کنه؛ حتما کاسه ای زیر نیمه کاسه فرصتی طلبی اش هست. به او دیگه نمیشه هیچ اطمینانی کرد.
دکتر « اسی » لبخند مرموزی میزنه و میگوید:
ـ ببین من خودم با سیاست کاری ندارم؛ پدر و مادر نداره، سالی دو بارهم میرم ایران خودم دکتر خودم میشم، روحیه ام را با مسائل سیاسی ناراحت نمیکنم. میرم ایران؛ خانواده ام رو می بینم، کلی حالم خوب میشه، چشممو هم میذارم، در و همسایه رو هم نگاه نمیکنم که در چه بدبختی دارن زندگی میکنن. مشکل من نیست. به من چه که در ایران کودکان کار در کارتن میخوابند، یا اعتیاد بیداد میکنه، دخترای سیزده ـ چهارده سال خودفروشی میکنند. یا به صورت زنان اسید میپاشند. الان هم بهت توصیه میکنم، برو برای خودت زندگی کن، یک قرص برات مینویسم که از هفت دولت آزادت میکنه، میری عالم هپروت برای خودت حال میکنی!
ـ نخیردکتر « اسی » اینجوری هام نیست که میفرمایی، شما دکترهستی، اما میخواهی همزمان میکانیکی هم بکنی، در حالی که تخصصت روان درمانی است، طرف از مبارزه پشیمان شده دیگه، حتما مسائل شخصی داشته و یا داره، کمبود و عقده های خود بزرگ بینی عامل نابینایی حقایقه، طرف برای اینکه بریدن و خستگی اش را توجیه کنه، به جای اینکه دیکتاتور را نفی کنه مبارزه را نفی میکنه! گناه را هم به پای مظلوم مینویسه، این توصیه شما که برایم قرص بنویسی که از هفت دولت آزاد بشم؛ دقیقا خط همون شاعر « اسی » است. اینو بشما بگم؛ اتفاقا اونایی که بیشتر می فهمن بیشتر اذیت میشن، منتهی شما دوست داری قرص نخورده از هفت دولت آزاد بشی. خب برو باش، کسی مانعت نشده! درسی رو که باید گرفته باشم، امروز گرفتم، حالم خوب و خوب شد. اتفاقا دوای دردم رو پیدا کردم، باید به مبارزه ادامه بدهم. کسی که احتیاج داره بره دکتر، همان دکتر « روانگاو » هست. چون از شروع مبارزه اش تا حالا صد تا خط  و چند تا زن عوض کرده است؛ پاک عوضی شده است. مشکلاتش چیزهای دیگری است، نه رژیم دیکتاتوری و مبارزه با آن.
بلند میشوم، به دکتر اسی میگویم " خدا خیرت بده! " در را می بندم، بدون آنکه به صورتش نگاه کنم از اتاقش خارج میشوم.

علیرضا تبریزی


۱۳۹۳ آبان ۲۰, سه‌شنبه

اظهارات شاعر یک بام و دو هوا از « دریچه نفرت »


به ایدئولوژی خاصی تعلق ندارم، ایدئولوژی ام خیلی ساده است " هوادار ایدئولوژی ای هستم که به طور مطلق رژیم ضد ایرانی و ضد بشر، اسید پاش، ریحانه کش و« ضد هپی » را نفی میکند." خوشبختانه از گروه ذکر شده بالا مدنی تر و اجتماعی تر نداریم، آنها به هیچ گروه سیاسی تعلق ندارند، مخصوصا به مجاهدین، تا کودکان نابالغ سیاسی به بهانه « آب نبات مبارزه مسالمت آمیز »  کشتار و آزار و اذیت آنها توسط رژیم داعشی را به « منافقین! »  نسبت بدهند. و از ترس جان، از مبارزه کردن طفره بروند و نهایتا دلیل شقاوت و بی رحمی ابوداعش را، ایستادگی مجاهدین بدانند.  

معتقدم انگل های سیاسی از بدترین نوع اپورتونیست ها هستند، که عموما حیا را قورت داده اند و آبرو را قی کرده اند. یکی از صفات بارز اپورتونیست ها، بیشرمی است. کسی که بی شرم باشد، موجود همه چیز خوار میشود، فرق نمیکند که عمامه بر سرش باشد یا نباشد. در همین راستا اینترنت برای این جماعت ارزانترین راه غرولند است، به خود ژست مبارز میگیرند، ولی چوب لای چرخ ماشین مبارزان و مردم میگذارند. تا دودش بیشتر به چشم مردم برود. با کمک دشمن قهار درشبکه مجازی، به شانتاژ برعلیه اپوزیسیون می پردازند. سایت ها یشان می ماند عین یک فروشگاه زنجیره ای که درآن هر بریده ای و یا دم بریده ای یک غرفه باز کرده است. در آنجا بساط دروغ شان را پهن میکنند تا شاید بتوانند اجناس بنجولشان که بوی متعفن لجن میدهد را به کسانیکه برای رفع قضای حاجت به آنجا میروند، غالب کنند. دشمن قهار برای نابودیت از هر ابزاری سود می برد. اما مجاهدین در همه زمینه ها هوشیار هستند. به تمام سایت های اصلی و یا فرعی  دشمن سرک میکشند تا از جعلیاتی که برایشان میسازند غافل نباشند. و بدین وسیله درمی یابند هر ننه قمری که یک روزی با آدرس اشتباهی وارد میدان مبارزه شده است و بعد از اینکه متوجه شده است کارهر بز نیست خرمن کوفتن، فلنگ را می بندند و میدان مبارزه را ترک میکنند، در می یابند آنها بدلیل ماهیت و یا خاصیت اپورتونیستی اشان، چاقو تیز کن میشوند، متخصص تیز کردن کارد های جلاد میشوند. تا گلوی حق را ببرند. 

جهت نمونه دکتر« روانگاو » و بدون پرنسیپ، درزمینه روانشناسی هیچگونه تخصصی ندارد و اگراطلاعاتی هم دارد ناقص و ناکافی است. اما بیشرمانه با جسارت سندرم مبارزینی را که بیش از نیم قرن از خود گذشتگی کرده اند و از جانشان مایه گذاشته اند را « بیماران عقیدتی » میخواند، آنهم مبارزینی که همچنان مشغول مبارزه با یکی از پیچیده ترین نوع سیستم مافیایی مذهبی در تاریخ بشریت هستند. گویی طرف  فراموش کرده است، انگار نه انگار که مجاهد متوفی و یا شهیدی که امروز بدلیل محاصره یا ممانعت پزشکی مزدوران مالکی دارفانی را وداع گفته است. او، همان مجاهدی بوده است که چندی پیش با اهانت به او مارک « بیمار عقیدتی » زده است، اما اکنون درسایت « دریچه نفرتش » با بی شرمی تمام برای سوگ میریعقوب ترابی مرثیه می سراید « چرا قلب آدمی می ایستد ». زهی بیشرمی.

علیرضا تبریزی


۱۳۹۳ آبان ۱۲, دوشنبه

عطر شهامت ریحانه، رایحه خوش سرنگونی است




میگویند قاتل منحوس، «مرتضی سربندی» "دکتر جراح زیبایی، یا به بیان دیگر جراح پلاستیک" بوده است. او مأمور وزارت اطلاعات بوده و لابد به شغل شریف شکنجه گری اشتغال داشته است! در «سرزمین اعجایب ایران» تحت حاکمیت آخوندها همه چیز امکان پذیر است، «آدمهای کوچولو» خیلی زود «غول» میشوند. شکنجه گری که یک عمر زحمت کشیده است سر وصورت مردم را زیر شکنجه از ریخت و قیافه بیاندازد، جراح زیبایی هم میشود. خنده دار اینکه رژیمی که اصولا با «زیبا رویان» سی و شش سال مشکل دارد و مدام دارد تلاش میکند، صورتهای آنها را به زور پونز و اسید بپوشاند، چه نیازی به پزشک جراح زیبایی دارد؟ آن هم از نوع شکنجه گرش ! حیف که عمرگوهربار شاعر گرامی، زنده یاد احمد شاملو به این دوران قد نداد تا شعرش را ویراش کند، اکنون دیگر «تبسم را بر لبها جراحی» نمی کنند، بلکه با پاشیدن اسید بر رخ «زیبا رویان صورت مسئله تراوشات افکار منحوس آخوندهای شهوتران » را پاک میکنند، تا دیگررخی باقی نماند که نیازی به تبسم داشته باشد!

«ریحانه جباری» در زمان دفاع از شرفش فقط نوزده سال دارد، او قربانی سیستم مردسالاری شده است که دیگر در میان ما نیست ـ مرتضی سربندی وقت چلچلی اش، هرگز تصورش را نمیکرده این بار گیر کسی می افتد که حماسه ساز «شرف و آبروی دختران ایرانی» میشود. ورگرنه غلط میکرد برای اجرای نقشه شومی که در سرش می پروراند،  لجاجت و سماجت کند. این بار ظاهرا بر خلاف دفعات دیگرـ دفاع از شرف و ناموس«دخترک» نوزده ساله،  تبدیل به یک حماسه میشود. او یک شیر زن ایرانی است، او کوس رسوایی رژیم پوشالی را می کوبد، در جهان بادکنک قدیس بودن رژیم با روباهان رنگ وا رنگش را می ترکاند. او حق متجاوز را کف دستش میگذارد ولو به قیمت اینکه سربدار شود. 

در بطن جامعه هزاران «ریحانه» بدون هیچ مصونیتی مانند اشباح، زندگی بی روحی  را سرمی کنند. امروز یا فردا، آینده نامعلومی در انتظارشان هست که هر آینه امکان دارد در تله « سربندی ها »  گرفتارشوند. حال از این هزاران نفر، شاید فقط یک نفرمانند «ریحانه» بتواند خودش را با قیمت گزاف «قتل» از تله تجاوز نجات بدهد. کیست که نداند نظام مافیایی او را دیر یا زود در« دام قاتل» گرفتارش می کند؟! و روزش را همانند شبش سیاه. با آن سناریوی وحشت می سازند، هفت سال مردم ایران و دنیا را سرکار میگذارند. او را تا لب چشمه «عفو» می برند و به سراب زندگی تشنه برمی گردانند. بارها و بارها اعدامش میکنند. همه ما خوب میدانیم هیچکس، مخصوصا زنان در جامعه مذهبی و قصاص زده از هیچ مصونیتی برخودار نیستند. گیریم همانطور که ریحانه در دلنوشته اش بازگو کرده است ـ او مانند یک پرنده در چنگال قوی متجاوز گرفتار آمده بود، نمیتوانست رهایی یابد و در نهایت زیر فشارهای بی امان تجاوزگر تسلیم می گشت! راستی چه ضمانتی وجود داشت که «جراح شکنجه گر» پس از اتمام کارش، برای حفظ آبروی نداشته اش او را نیست و نابود نکند؟ واحتمالا حلقه مفقوده سناریو «مهندس شیخی» آمده بود تا  بعد از تجاوز مجدد به «ریحانه» توسط خودش نیز، او را سر به نیست کند. اما بر خلاف تصورش بطور غیر منتظره  با صحنه ای دیگر مواجه میشود؛ که در سناریوی «تجاوزگران» گنجانده  یا پیش بینی نشده بود. او پس از اینکه  «سربندی» را غرق در خون می بیند، سراسیمه بعد از برداشتن یک بسته پاکت مشکوک    از خانه سربندی پا به فرار میگذارد و دیگر اسمی از او به میان نمی آورند.

این را بیاد بیاوریم که ریحانه در سن 19 سالگی اعدام شد، نه در 26 سالگی، روزها و شب هایش از 19 سالگی تا 26 سالگی اش در زندانهای تیره و تاریک جمهوری اسلامی فریز شده بودند. او در دل نوشته اش مینویسد : " در آن زمان حرفهایی باب شده بود که روزهایی از سال که با هم یکی هستند انرژی خاصی دارند. قبلا شنیده بودم که 7 عدد مقدسی است. خداوند د ر7 روز جهان را آفرید. هفته 7 روز است. بهشت 7 طبقه دارد. و آسمان نیز. " او از آینده شومش خبر نداشت که پس از 7 سال زندانی 7 باراعدام میشود و سپس او را برای همیشه «زنده بگور» میکنند. بیچاره شب پرستان نمیدانند که او اسطوره میشود و از میان جهنم و آتش ایران آخوند زده ققنوسی بنام «ریحانه» سر بر می آورد، و کابوس دهشتناکی برای رژیم میشود که برای توجیه جنایت شان مجبور میشوند اخبار ضد و نقیض پارالل با اسید پاشی های اخیر استفراغ کنند. در اینجا خطاب به جهانیان باید گفت: رژیمی که «عطر شهامت ریحانه» را برنتابد، نوید رایحه خوش سرنگونی و بهار ایرانی را می دهد.

علیرضا تبریزی

۱۳۹۳ آبان ۱, پنجشنبه

حاصل « جمهوری اسلامی » نه یک « کلمه » کمتر، نه بیشتر!



دوازده بهمن سال 57 مصادف است با ورود خمینی به ایران پس از تبعیدش به عراق و از آنجا به فرانسه، هیچکس نمیدانست او نماینده ابلیس است، دارد میاید تا ایران نیمه آباد را تمام و کمال ویران کند، او دارد میاید تا خاک و خون و چوبه های دار و آتش برافروزد. آمده است تا گورستان « بهشت زهرا » را زیباترین پارک ایران کند. اتفاقا بعد از فرودش به ایران ابتدا به همانجا رفت، نطق تاریخی و مملو از فریبش را درهمانجا ایراد کرد، ایران و جهان را فریفت. منظور از« جهان » دولت های غربی و کشورهای مقتدر اقتصادی نیست، « جهان » مستضعف و ناامید از آینده نامعلوم، آنهائیکه چشم امید به « انقلاب » ایران دوخته بودند. بنابراین دیکتاتورهای صاحب نفت، نگران آینده نامعلومی بودند که عنقریب، ویروس « انقلاب اسلامی » میتوانست به مردم آن کشورها نیز سرایت کند. 

خمینی آمد، سیل جمعیت به استقبالش رفت، این هم یک استقبال از نوع جهان سومی است. مردم ناتوان وقتی اراده و قدرت تصمیم گیری ندارند، همه تخم مرغ امیدشان را توی سبد« یک نفر » میچینند، بعد منتظر میشوند ببینند چه اتفاقی خواهد افتاد. مردم در دو طرف خیابانها از مقصد فرودگاه مهرآباد تا جاده آرامگاه  منطقه ای در ناحیه جنوب تهران که امتدادش به شهر ری ختم میشد، خیلی فشرده کنار هم به انتظار دیدن خمینی ملعون به صف ایستاده بودند. کسی که تا چند لحظه پیش قبل از فرودش در جواب خبرنگاری که از او سئوال کرده بود: 
ـ چه احساسی دارید؟
بدون بروز هیچ احساسی گفته بود:
ـ هیچ.
پاسخ به این سئوال به مثابه جرقه ای بود به خرمن خیس احساسات مردمی که درخیابانها با شوق فراوان به انتظار فرود هواپیمایش اشک می ریختند، اما مردم بعد از آگاه شدن از احساس بی احساس خمینی، گفتند: « انشاالله گربه است! » سعی کردند، آنرا مانند آیه های قرآن تفسیرش کنند، میگفتند: « چه بی ریاست، چه ساده است. چه بی تکبر است. » در صورتیکه خشت اول بنای جمهوری اسلامی، همان یک کلمه بود، « هیچ » بدان هم عمل کرد، بدون هیچ احساسی به ایران و مردم، سوار اسب قدرتش که شد، به تاخت رفت تا به مساحت ایران تا به اندازه زانوان اسب قدرتش، خون بریزد، و ریخت.

وقتی سوار اسب قدرتش شد، مردم ساده چه ساده فریبش را خوردند! خمینی از ابتدا هم میدانست چه نوع حکومتی را میخواهد بنیانگذاری کند، به همین دلیل مخالف « جمهوری دمکراتیک اسلامی » بود. پایش را در یک کفش کرد، سنگ بنای دیکتاتوری را با حذف فقط یک کلمه « دمکراتیک » گذاشت. او خوب میدانست، اگر همان یک « کلمه » را حذف نکند، ملزم به رعایت « دمکراسی » است. نمیتواند حجاب را اجباری کند، نمیتواند حکومت  ولایت فقیه ش را بر پا کند، نمیتواند غیر قانونی کاندیدهای ریاست جمهوری را مستبدانه حذف کند، نمیتواند قوانین قصاص را در ایران برپا کند، نمیتواند مجلس خبرگان تأسیس کند، نمیتواند شورای نگهبان برای حفظ ولایتش بنا کند، نمیتواند به بهانه های واهی روشنفکران و مخالفان سیاسی ا ش را روانه زندانها کند، نمیتواند مانع نشر روزنامه ها شود، نمیتواند و نمیتواند وصدها نمیتواند دیگر..... بستر انقلاب ایران مذهبی بود، با نماز عید فطر از قیطریه شروع شد، مردم ایران مذهبی بودند، عکس خمینی در « ماه » چاپ شد و برایش صلوات میفرستادند، با چنین بستری و زمینه ای بهترین فرصت برای مردم ایران همان بود، حداقل کافی بود با عنوان « جمهوری اسلامی » مخالفت میکردند و یک صدا فریاد میزدند: ما خواهان « جمهوری دمکراتیک اسلامی » هستیم. تا امروز شاهد چنین روزهایی ـ اعدامهای خیابانی، زندان، شکنجه، اعتیاد، فحشا، فروش کلیه، فروش فرزند، داعش و اسیدپاشی نباشیم.

علیرضا تبریزی

۱۳۹۳ شهریور ۲۲, شنبه

به بهانه پنجاهمین سال تأسیس مجاهدین خلق ایران، سخنی کوتاه با دشمنان مجاهدین!



پیشگفتار:
مدتی است دارم به یک سئوال که در ذهنم میچرخد، فکر میکنم. چرا اضداد مجاهدین، چه آنها که قبای منتقد به تن کرده اند. و چه آنها که بدون قبا و لخت و برهنه، مجاهدین را زندان و شکنجه واعدام میکنند. چه آنها که خودشان را هوادران سابق، اما دشمن فعلی مجاهدین میدانند، همه آنها جملگی متفق القولند که « مجاهدین در ایران پایگاه اجتماعی » ندارند؟ میگویندـ آنها بسیار اندکند! میگویندـ سالهاست که از بین رفته اند! کافی است در گوگل واژه « مجاهدین » را جستجو کنیم، در کمال تعجب مشاهده میکنیم انواع و اقسام سایت ها و وبلاگها به اصطلاح سیاسی بر علیه جریانی است، که منکر وجودشان هستند! اگر تمام دستگاه اضداد را، از جمهوری اسلامی تا بریدگان ومماشاتگران شرق و غرب را به بزرگی یک « اژدها هفت سر » در نظر بگیریم و مجاهدین را به زعم همانها که دیگر « آنها » وجود ندارند، یک « مورچه » بپنداریم، آن وقت میتوانیم تصور کنیم، یک مورچه چه خطری میتواند برای اژدهای هفت سر داشته باشد که شب و روز از پی او میدود برای آنکه آن را نابود کند؟ این چه نوع بیماری است که از چیزیکه وانمود میکنند از آن نمی ترسند، اما از ترس آن، بیشترین هزینه را برای نابودی اش می پردازند؟

در باب مورچه ها حکایات و اشعار و ضرب المثل های بسیاری گفته، سروده و نوشته اند. درفرهنگ کوچه و بازار میان مردم عامی وعادی در هر جا و مکانی، بسته به موقعیت و شرایط از مورچه برای دادن پند و اندرز به دیگران استفاده کرده اند. مورچه حشره ای است اجتماعی، و بسیار سخت کوش. چند برابر وزن خودش بار حمل میکند، که هیچ جنبده ای در روی کره زمین توانایی آن را ندارد
از قول سعدی شاعر بزرگ شیراز باید به دیکتاتورها گفت : مزن بر سر نا توان دست زور ـ که روزی بپایش در افتی چو مور. البته مجاهدین مظلوم هستند اما ناتوان نیستند. شاعر بزرگ طوس فردوسی میفرماید: میازار موری که دانه کش است \ که جان دارد و جان شیرین خوش است. هزار سال پیش انسان والایی چون او چنین شیرین سخن گفته است، اکنون اگر او زنده بود؛ درکمال تعجب وحیرت می اندیشید؛ پند واندرزش بعد از قرنها به انسانها هیچ یاری نکرده است. انسانهایش « جان شیرینشان » توسط یک مشت کله پوک « داعشی » مثل برگ گل پرپرمیشوند، چه برسد به مورچگانش.  سپس به خودش میگوید: پس چرا شاعرانش از دریچه « نفرت » بجای درس ایستادگی دادن، سرود « تسلیم شدن» می سرایند؟! 

در این نگارش طنزتلخی نهفته است که از یک سو سماجت در مقاومت جهت رسیدن به حق را بازگو میکند و از سوی دیگر حکایت بزدلانی است که خود را تسلیم دشمن میکنند وآن را نشانه نبوغ و هوشیاری خود میدانند و در کمال وقاحت مبارزین را تشویق به تسلیم شدن میکنند. در حقیقت نگارنده با مقدمه فوق تصمیم داشتم به قشنگترین وجه مضحک بودن تلاش های بیهوده « اژدهای هفت سر » رژیم جنایتکار آخوندی ـ آمریکا ـ اروپا ـ بریدگان و پادوهای وزارت اطلاعات ـ بنگاههای خبری بی بی سی، رادیو فردا...... که کمر همت برای نابودی « مورچه سخت کوش مجاهدین » بسته اند را نشان دهم.باز هم یک لحظه تجسم کنید؛ اژدهای هفت سر عظیمی را که تلو تلو خوران به دنبال مورچه ای میدود تا او را زیر پایش له و لورده کند و یا با آتش دهانش بسوزاند. اما، هر چه مورچه با زرنگی جا خالی میدهد؛ اژدها بیشتر عصبانی میشود و بیشتر پا برزمین میکوبد و از دهانش آتش خارج میکند، و متعاقبا به زمین و زمان ناسزا میگوید و منکر قدرت و تیزهوشی مورچه میشود. 

تا اینجا را داشته باشید، جماعتی که قدرت مانور مجاهدین را به سخره گرفته اند، میگویند:
ـ مجاهدین پایگاه اجتماعی ندارند!
ـ آنها از بین رفته اند و دیگر وجود ندارند!
ـ در گردهمایی های سالانه شان حضور خارجی ها بیشتر از ایرانی های طرفدار آنهاست!
ـ شستشوی مغزی شده اند!
ـ بیماران عقیدتی هستند!!!
ـ آنها خودشان را شکنجه میکنند!
ـ و...و...و...
حالا در این میان " روشنفکرهای  داعشی" که خودشان از سرگردانی دچاراسکیزوفرنی سیاسی گشته اند، میخواهند بیماران " عقیدتی " را با داروی پاسیویزیم بهبود دهند. بیچارگان از آلزایمر زودرس رنج می برند، بی آنکه پرواز را بیاد بیاورند که چگونه د ر آسمان مبارزه اوج میگرفتند؛ اکنون به بالهای بی اراده شکسته خود مینگرند. آنها تا قبل از اینکه  " مجاهدین " در دایره ای از آتش قرار بگیرند، خودشان همان دفاعیات را از آنها میکردند که اکنون مجاهدین از خود میکنند، و با افتخار از اینکه درکنار مجاهدین هستند داد سخن میدادند. حلقه آتش که تنگتر شد، گفتند " ما نیستیم " بجای اینکه « لااقل » کنار دست بنشینند، پشت دست دشمن نشسته اند و به تقلب در بازی به او کمک میکنند. و با داد و فغان رو به جلو فرار میکنند تا از قافله خیانت عقب نمانند.

القصه، اگر میدان مبارزه را « رینگ بوکس » که دو حریف برای پیروزی مبارزه میکنند در نظر بگیریم. مجاهدین بعد از خیانت یاران نیمه راه، تنها مانده اند وسط « رینگ حق » مربی هشیارآنها تشخیص داده است « میتوان و باید » ـ بنابراین عزمشان را جزم کرده اند تا « آخرین راندِ » سرنگونی مبارزه کنند؛ داور وسط و داورهای کنار رینگ ( سازمان ملل و یونامی و کمیساریای حقوق پناهندگی ) چشمانشان را به روی خطاهای دشمن بسته اند و می بندند. حریف که بویی از انسانیت نبرده است، درون دستکش های بوکسش را با سرب پُرکرده است. دوستان سابق و دشمنان فعلی تا فرصتی پیش می آید، از بیرون رینگ می آیند و می پرند وسط رینگ و مشتی میزند و به سرعت جیم میشوند. " متعاقبا ناجوانمردانه فریاد میزنند؛ تو که گفتی ـ راند اول میبری، پس چرا نبردی؟ و در جواب معترضین « اندک!! » نیز پرخاش میکنند " ساکت، شماها شستشوی مغزی شده اید "  و از آن طرف سیصد بلندگوی « دلسوز » یک پارچه فریاد میزنند، عزیزم تسلیم شو، قبل از اینکه « ناک اوت » شوی! اما تنها انگیزه ادامه به این مبارزه نابرابر و ناجوانمردانه، غیرت و از خودگذشتگی است. که از دید بزدلان و فرصت طلب جبون " شستشوی مغزی " است.

حال تصورش را بکنید، تنها ابر قدرت دنیا، ابرقدرت ارتجاع، اتحادیه اروپا و بقیه خائنین ریز و درشت وطنی وغیر وطنی مانند لاشخورهای فرصت طلب بالای سر مجاهدین به پرواز مشغولند و میخواهند پس ازحذف فیزیکی مجاهدین، سر سفره قدرت با داعشی ها « نان مفت درآبگوشت نفت ترید » کنند. باید خطاب به آنها گفت: شتر در خواب بیند پنبه دانه، گهی لُف لُف خورد، گهی دانه دانه.


علیرضا تبریزی

۱۳۹۲ اسفند ۲۸, چهارشنبه

عیدی دگر باید ساخت




دوستان با عرض پوزش کدام عید؟

سی و پنج سال است
عید از خانه و مأوای مان
کوچ کرده است،
رفته است
به دیاری ناپیدا
سی و پنج سال است
سبزه و سمنو و
عطر اسکناسهای عیدی
بوی خون و پشم و پیله
آخوند های کثافت را گرفته است

سی و پنج سال است
حاجی نوروز
رخت عزا بر تن کرده است
سفره هفت سین
مان را با
سرنیزه
سیم خاردار
سرشکستگی
سربه نیستی
سفاهت
سفلگی
سیاهی
تزئین کرده اند

هموطن دگر،
زمان بیدار شدن از
رویاهای گذشته و دور است،
چه بودیم و چه شدیم
چاره بدبختی های امروزمان نیست
وقت خانه تکانی است
هر چه
ریش و پشم عبا و نعلین است
به دور باید انداخت
لباس نو
بر تن نوروز
باید کرد
خانه را
از چنگ دشمن
آزاد باید کرد.
عیدی دگر باید ساخت
خالی از کینه و نفرت
سفره هفت سین دگری باید ساخت:
سرنگونی،
سرفرازی،
سربلندی،
سلامتی،
سروری،
سروش و
سرسبزی


علیرضا تبریزی








۱۳۹۲ اسفند ۱۴, چهارشنبه

تولدت مبارک ای غریبه!


  • دوست ناشناخته من! خواستم تولدت را تبریک بگویم، می خواستم، وقتی برات مینویسم کمی با بقیه دوستانت فرق داشته باشد. نمی خواستم که همه آنرا بخوانند. امروز که دیگر امروز نیست، در حقیقت یک روز است، که دیروز شده است. خیلی برات میخواستم حرف بزنم، میخواستم بنویسم که دنیا با آدمهاش آنقدر ها هم ارزش ندارد که خیلی ها براش سرودست میشکنند، تا دو روز بهتر زندگی کنند! یا اینکه بیشتر پز بدهند. دنیا اساسش، قرار هم نبوده است که بر پایه عدالت باشد. دنیا رو آدمها خودشان خراب کرده اند، از اوبامایش بگیر تا احمدی نژادش، راستی دنیا به نظر تو میتوانست از این هم مسخره تر باشد؟ نخ خیمه شب بازی اش، یک سرش به آقای آمریکا وصل باشد و سر دیگرش احمدی نژاد؟ وقتی نخبه های این جهان اینها باشند، وای بر آنها که از طبقات ضعیف و بدبخت جوامع بشری هستند. اما خب چه میشود کرد؟! برای همین بعضی وقتها میگم، دوست داشتن آدمها به اندازه همین « لایک » زدن شده است، بعضی وقتها وقت نداری مطلب را بخوانی یا ببینی، برای اینکه دل دوستت رو شاد کنی، لایک میزنی. یعنی دوست داشتن دیگه عمق ندارد، همینجوری سطحی یکی را دوست داری. چون اگر عمیق شود، امکان دارد که توش غرق بشی و نتونی خودت را از گرداب عشق نجات بدی. البته این عشق میتونه به همه چیز باشه، به زن، بچه، دوست، شوهر، پدر، مادر، خواهر و برادر، فامیل زن و یا شوهر، اصلا به انسانیت. اما اگر کسی قدر دوست داشتن را ندانست چی؟ دوست داشتن، گوهری است که بعضی ها قدرش را نمیدانند، مانند پول سیاه خرجش میکنند. برای همین دل " عاشق دوست داشتن " را با نامردی میشکنند. دلم از دست روزگار، لبریز است، شاید یک جایی هم برای شنیدن حرف های تو باشد. وقتی تو خالی شدی، شاید آن وقت ظرف دلت برای شنیدن حرف های من جا باز کند. فقط چشمه را به من نشان نده، چون آن وقت ترکهای کویر لب تشنه ام، از حسرت شنیدنش میسوزند! بگو تا من لبی از حرفهای ناگفته ات تر کنم. برای شنیدن حرفهایت، نیازی به چشمه نیست، یک کوزه آب هم مرا سیراب میکند. آرزو میکنم که همیشه غنچه لبت به خنده بشکفد، هیچ وقت گل رویت پژمرده نشود.
  • علیرضا تبریزی

۱۳۹۲ بهمن ۱۱, جمعه

چرا تسلیم نمیشوید؟








شاعر سرگردان 
خسته و بی حوصله
به همراه دیگر یاران 
دور کرسی یله داده اند 
زیر لحاف و گرم و نرم ملا
مشاعره میکنند
و برای قافیه های سخت و تنگ مبارزه 
جفنگیات و کرسی شعرهای سیاسی می بافند
میخندند وبا قهقهه 
استقامت و اراده 
مبارزین راستین را
به باد استهزاء می گیرند!

دور کرسی نشسته اند
آتش 
زغالهایش گل انداخته است
گرمای مطبوع آن می چسبد
با چای داغ قند پهلو
لب سوز و لب دوز 
وآجیل مشکل گشا
به ریش سرما می خندند
با قهقهه های چندش آور
طنین بی غیرتی
بر فضای اتاق میاندازند 
هندوانه های سرخ  تمجید
زیر بغل یکدیگر میگذارند
و با صدای بلند میگویند
بَه چه گرمای دل چسبی داریم!
به تمسخر میگویند:
وای چه دیوانه اند
آنها که در چهار گوشه جهان
 در برودت نگاه بی تفاوت ها
بیهوده تلاش میکنند
تا یخ آدمهای بی احساس را آب کنند
هرروز، هرروز و باز هم هر روز
آکسیون؛ آکسیون و باز هم آکسیون
برای آزادی هفت گروگان مجاهد
برگزار میکنند.
مگر از جای گرم و نرم
زیر کرسی نمیشود
برای نجات آنها فراخوان داد؟

دکتر علفی مجنون، 
در دکان عطاری اش
از میان علوفه های یأس
نسخه بیهودگی می پیچد،
نوید آزادی را 
به باد شلاق استهزاء میگیرد:
ـ من دیگر توان مبارزه ندارم
از شما نیز میخواهم،
دیگر به مبارزه ادامه ندهید!
از اینکه می بینم
با این سماجت
پرچم هایتان را از دستانتان رها نمیکنید
لجم میگیرد،
به ایمان و امیدهای تان
چقدر حسودی ام میشود
چه کنم، دست خودم نیست،
باید مانعتان شوم 
تا چشم انداز امیدتان را 
تیره و تار کنم،
آیه های یأسم،
جیغ های زرد و بنفش و سبزم 
در شمایان کارگر نیست
وای چقدر بدبختم،
به خوشبختی تان
غبطه میخورم
سرگردان و آواره ام
در میان واژگان مرده
بدنبال توجیه بی عملی خویشم
و بازلجم میگیرد از اینکه؛
بیماران خستگی ناپذیری « عقیدتی » هستید؟
با واژگان مرده و بی رمقم
برای نجات تان 
به روح بلند صداقت تان چنگ میکشم
شما « بیمار عقیدتی » هستید!
بیائید با داروی تسلیم
تیمار شوید.
نگاه کنید به دستان کبودتان
آکسیون های چند ده نفری هر روزتان
در برابر برودت نگاه بی تفاوتها
و حضور برجسته جلاد کهریزک،
 حقوق بشر و فوندامنتالیسم
چه کمرنگند.

از همه شماها متنفرم
زیرا که حضور سرسخت تان
ایستادگی تان
مبارزه تان
باعث عذاب وجدانم میشود
دیگر جایی برای مبارزه با چاشنی خون
برای من تن پرور و ترسو نیست
زنده ام با یک مشت واژه های
کهنه و فرسوده
برای سرودن آیه های یأس
من در جستجوی آب نبات چوبی
روزهای تلف شده عمرخویشم
آب نبات چوبی « طلاق و ازدواجم »
ترا خدا
دست از مبارزه بشویید
بنشینید در خانه هایتان
رژیم وحشی و قتال است
زندان میکند.
شکنجه و اعدام میکند.
با این همه خطر در کمین قله اورست،
نیازی به فتح آن نیست!
بنشینید در خانه هایتان
چرا تسلیم نمیشوید؟
تا من آسوده شوم.


پایان.

تشویق و تمجید حضار دور کرسی.

علیرضا تبریزی











۱۳۹۲ بهمن ۱, سه‌شنبه

پاسخی به ابراهیم نبوی! / کمیته دانشجویی بلژیک





متن ذیل از سایت سربداران کپی شده است که در جواب دلقک درباری جماران
 « ابراهیم نبوی » است؛ از آنجائیکه اخیرا در مصاحبه تلویزیونی افق ایشان مجددا در باره کشتارهای سال شصت و شصت وهفت اظهار فضل نموده اند و نسخه « آنرا فراموش کن » پیچیده اند؛ لازم دیدم برای تنویر افکار عمومی آنرا در معرض دید همگان قرار دهم.

http://www.sarbedaran.org/archives/etelaiye/pasokhy_nabawi.htm


پاسخی به ابراهیم نبوی! / کمیته دانشجویی بلژیک


گاه 
آنچه ما را به حقیقت می رساند
                     خود از آن عاری است
                                                مارگوت بیكل1

چندی پیش ما - از فعالان کمیته دانشجویی بلژیک - نتیجه گفتگوی خود با آقای ابراهیم نبوی را در گردهمایی 23 سپتامبر در بروکسل در نوشته ای با عنوان «یک مشاهده، یک مشاجره» منتشر کردیم.2آقای نبوی شبانه جوابیه ای تحت عنوان «آنها کمونیست نبودند» را نوشت و در وبلاگ خود منتشر کرد.3

آقای نبوی آنقدر در نوشتن جوابیه اش عجله داشت و آنقدر دستپاچه بود که حتی فرصت نکرد یک بار هم شده بر آدرس کمیته دانشجویی بلژیک کلیکی کند و ببیند ما که هستیم؟ و چه می گوییم؟ و چه کرده ایم؟ و بی جهت ما را به حزب کمونیست کارگری ایران منتسب نکند. خود این برخورد (یعنی تحقیق نکرده حرفی را زدن و کسی را منتسب به چیزی کردن) به خوبی نشان می دهد که چه کسی از واقعیات فرار می کند و به قول نوشته ایشان از «مواریث اندیشه های ایدئولوژیک» رنج می برد.

آقای نبوی پاسخگویی به ما را به فرصتی برای دق و دلی خالی کردن نسبت به کمونیسم و کمونیستها بدل کرد؛ و با خشم بسیار و با تکیه بر گمانه زنی های دروغ ما را اعضای در حال مأموریت احزاب، کودک و حتی ناکس خواند. ناکسانی که «نه معلوم است از کجا دستور می گیرند و نه نشانه ای از آنان پیداست و به بادی می آیند و به بادی می روند.» ما تصمیم نداریم در این نوشته به یاوه های آقای نبوی در مورد کمونیسم پاسخ دهیم. حتی نمی خواهیم او را متهم کنیم که کماکان به متد دوره دانشجویی اش - زمانی که از اعضای «انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه شیراز» بود4 -  به مخالفانش برخورد می کند. ولی تا آنجایی که تاریخ سه دهه گذشته را مطالعه کرده ایم دریافته ایم که روش همیشگی و جمهوری اسلامی از زمان خمینی تا خامنه ای و احمدی نژاد در برخورد به مخالفین این بوده است که یا «خس و خاشاک» هستند یا «مأمور بیگانه و از جایی دستور می گیرند.»، بنابراین برایمان جای تعجبی باقی نگذاشت.

آقای نبوی در جوابیه خود می نویسد «"آنها  در سالهای  60 یه مُشت کمونیست بودن و باید می مردن و شما هم 5% هستید و حقتون همونه"، من اصولاَ چنین جمله ای را نگفتم و چنین نگاهی از من برنمی آید.» اینکه آقای نبوی در آن مشاجره چنین جملاتی گفته یا نه را به بخشی از همان مدعوین وی در آن گردهمایی که شاهد ماجرا بودند رجوع می دهیم؛ و از آنان می خواهیم که مصلحت گرایی را کنار گذاشته و حقیقت را بیان کنند. کسانی که نه دلِ خوشی از آقای نبوی داشته و نه دل ِخوشی از برخی مسئولین «کانون مدافعان حقوق بشر در ایران – بلژیک» دارند که به هر قیمتی می خواهند خود را به ارابه موج سبز ببندند.

اما سوای نکات فوق خود، جوابیه آقای نبوی و اظهاراتش در مورد قتل عام سالهای شصت و 67 به اندازه کافی افشاگر است. جوابیه نبوی کیفرخواستی علیه خود است. کیفرخواستی که هر دادگاهی می تواند با تکیه بدان ایشان را به جرم دروغگویی چندباره، پوشاندن جنایات بزرگ و شارلاتانیسم سیاسی محکوم کند.

نبوی می نویسد: «من در سال 1367 نویسنده بودم و به دلیل اینکه سه چهار سالی از سیاست بریده بودم، اصلا خبر این اعدامها را نشنیدم و حتی تا سالهای بعد هم واقعیت آن را نمی دانستم.» پیش ترها هم نبوی چنین ادعایی را در یک میزگرد رادیویی با شرکت آقای رضا علیجانی (در رادیو فرانسه) کرده بود و آقای رضا علیجانی (از زندانیان شاهد کشتار 67) در همان مصاحبه با تعجب می گویند که هرکس در آن روزگار حداقل روزنامه خوان بوده، در جریان نامه های برکناری آقای منتظری در اعتراض به این قتلعام و مسائل مربوطه قرار گرفته بود. چگونه آقای نبوی میگویند که تا سال 1376 از این فاجعه بی خبر بوده اند.5 حال اینکه آقای نبوی در آن روزگار تلخ و مرگ زده، یکی از اعضای سردبیری مجله سروش طی سالهای 65 تا 68 بوده است.6و جالب اینکه اخیراَ همفکر و یار شفیق ایشان آقای محسن مخملباف مدعی شده که داستان "جراحی روح" را که در آبان ماه سال 67 در مجله سروش به چاپ رسانده در اعتراض به کشتار سال 67 نگاشته بود.7 آیای جای سؤال نیست که نبوی بعنوان «یک سردبیر هنرمند حساس»  این داستان را نخوانده باشد؟! و حتی یک بار هم از یار شفیق اش نپرسیده باشد برای چه این داستان را نوشته؟! یا مخملباف دروغ می گوید یا نبوی و یا هر دو!!!!!

آقای نبوی می نویسد گفتگوی وی با ما  «در مورد کشتار سال 67 بود و نه در مورد کشتگان دهه شصت». البته قبلاَ هم او چنین تفکیکی در مورد این کشتارها انجام داده است. سؤال اینجاست که چه فرقی بین ماهیت این دو قتل عام موجود است؟ البته آقای نبوی این "فرق" را قبلاَ در وبلاگش چنین توضح داده است: «البته یادمان نرفته و نمی رود که خشونت دهه شصت خشونت یک دولت یا حکومت ظالم با یک گروه مظلوم قربانی نبود، بلکه خشونت دو گروه علیه همدیگر بود که نیروی غالب نیروی مغلوب را بیشتر کشت و آزار داد و راند. طبیعتا آنکه قدرت غالب یافت ظلم بیشتری کرد.»به اندازه کافی این جملات مشمئز کننده است. دقت کنید از نظر ایشان کسانی که طی سالهای شصت کشته شدند قربانی یک خشونت دو طرفه بودند. آیا قصد این جمله می تواند چیزی کمتر از توجیه جنایات جمهوری اسلامی باشد؟ آیا مضمون جملات فوق تفاوت ماهوی با آنچه که نبوی در مشاجره ما با بیان کرد دارد؟ فقط آن روز حضور چند جوان کنجکاو و پرسشگر موجب شد که عصبانی شود و عنان سخن از کف داده؛ و رک و صریح آنچه که در فکرش می گذشت را بیان کند. همان افکار و ایده هایی که اعمال سی سال پیش وی را رقم زد. این تفکر و بینش کلیه دولت مردان ارتجاعی است که از یکسو مردم را سرکوب می کنند و از سوی دیگر به خاطر مقاومت مردم در مقابل سرکوب، آنها را محکوم می کنند.

نگاهی به برخورد آقای  نبوی در سال 1386 نسبت به کشتار 67 بیندازیم: «ماجرای کشتار 67 مثل کشف گورهای دسته جمعی قربانیان در حکومت های مختلفدیکتاتوری است، مثل روسیه، کامبوج، شیلی، چین، عراق و بسیاری جاهای دیگرآنچه مهم است این است که موضوعی با این اهمیت در حافظه ملی مردمی که درایران زندگی می کنند، یا نسلی که امروز در ایران زندگی می کنند، اهمیت خودش را از دست داده است. فاصله ما با آن کشتار دارد به عمر یک نسل میرسد. محکوم کردن کسانی که خود محکوم کننده این فاجعه اند، به نظر من فقطبازی دو نسل بر سر مالکیت چیزی است که دیگر وجود ندارد. نسلی می خواهد بایادآوری این جنایت اثبات کند که مبارزات مهمی کرده و قربانی شده و دوستانشکشته شده اند و خودش هم اگر مانده بود کشته می شد و نسلی دیگر می گوید کهبه هیچ کدام از طرفین مبارزه قبلی اهمیت نمی دهد و موضوع زندگی اش سالهاستکه این نیست. بسیاری از آنان که سالگرد قتل عام 67 را هر سال برگزار میکنند، مشکل شان یادآوری فاجعه کشتار نیست، بلکه نمی خواهند خودشان بهعنوان کسانی که ممکن بود کشته شوند، فراموش شوند. برای بعضی هم این موضوعتنها عمل سیاسی است که در طول سال انجام می دهند، تا به خودشان بگویند کههنوز هستند و زنده اند. در این میان بازی، رقابت سیاسی برسر هیچ و پوچ درجریان است. کسانی که شش سال قبل از آن اعدام ها از کشور بیرون آمدند،کسانی را که پنج سال قبل از آن اعدام ها از حکومت بیرون آمده بودند، به همدستی در جنایت متهم می کنند، تنها  به این دلیل که دست شان به عاملان اصلی نمی رسد. این بازی هر سال جریان دارد و فکر می کنم هر سال تکرار شود.» (تأکیدات از ماست)9

حتی زمانی که  نبوی به قول خودش بعد از دهسال از جنایت کشتار 67 باخبر شد،10 فرمان بی اهمیت بودن این فاجعه در تاریخ ایران و فراموشی آن را می دهد. نبوی می خواهد بر حقایق بزرگ تاریخی خاک بپاشد و تحت عنوان "بازی" قاتل و مقتول را یکسان جلوه دهد و کسانی که برای دادخواهی و ثبت این جنایت بزرگ در حافظه مردم مبارزه می کنند را تحقیر کند و سرانجام کسانی را که دست شان به خون شریف ترین فرزندان این جامعه آغشته اند، تبرئه کند. 

نبوی می داند که پافشاری بر افشای کشتار تابستان سال 67 چشم اسفندیار نظام جمهوری اسلامی است. بدون شک بیرون کشیدن یک حلقه از زنجیره جنایات نظام جمهوری اسلامی مثلاَ کشتار تابستان 67 در پی خود حلقه های دیگر این زنجیره جنایت را به حرکت درمی آورد. پای کل نظام جمهوری اسلامی با همه دستگاه دینی سیاسی قضایی اجرایی و قانونی آن در میان است. پای همه جناح های آن بعنوان تکه هایی از پازل آمران و عاملان این جنایات پیش می آید. ابراهیم نبوی نیز بعنوان یکی از خادمان این نظام از اینکه این پرونده جنایت هر ساله گردگیری شود و حقایق آن به هر دلیلی مانند مراسم های یادبود جان باختگان تر و تازه شود، دل نگران است.

آقای نبوی در جوابیه اش در تکذیب جمله «واجب القتل بودن کمونیست ها» می نویسد: «چنین نگاهی از من برنمی آید.» نگاه امروزین او را نسبت به یک جنایت بزرگ در لابلای سطرهای فوق دیدیم. اما آیا نبوی آنگونه که ادعا می کند حداقل مسئولیت نگاه دیروزین خود را برعهده می گیرد؟ صادقانه می گوید که چه بود و چه کرد؟ مسأله فقط مسئولیت اخلاقی یا سیاسی کسی که سالها فعالانه برای استقرار جمهوری اسلامی کار می کرد، نیست. مسأله این است که آقای نبوی مسئولیت مستقیم در سازماندهی بسیاری از سرکوبهای سالهای 57 تا 64 داشت.

آقای نبوی مسأله این نیست که شما به عنوان یک نویسنده یا روزنامه نگار یا سناریو نویس و طنزپرداز – معتقد به جمهوری اسلامی - در آن دوره از خود مسئولیت اخلاقی نشان دادید یا خیر؟ شما در مورد مسئولیت مستقیم اجرایی تان در بسیاری از سرکوبهای آن دوره چه می گویید؟ با کمک امثال شما بود که انقلاب فرهنگی در دانشگاه شیراز سازماندهی شد. نتیجه اش 491 نفر مجروح و سه تن کشته بود. نام نسرین رستمی را تا کنون نشنیده اید. که جزو کشته شدگان بود؟11

شما جزیی از تیم ناطق نوری در وزارت کشور در سال 64 بودید. یک بار هم شده برای مردم توضیح دهید که وظیفه تیم تان چه بود. تیم تان برای برقراری نظم در سراسر کشور چه کرد. نیروهای  انتظامی تحت فرمان تیم شما به چه کاری مشغول بودند؟ با چه نقشه ها و برنامه هایی دوران شاد کودکی مان را از ما گرفتید. تیم شما با جوانان کردستان چه کرد زمانی  که برای حفظ نظم هروئین را ارزانتر از سیگار به آنجا روانه می کردند. مسئولیت شما آن موقع چه بود؟ آیا نباید شما روزی بابت این مسئولیتها مستقیم و اجرایی که داشتید به مردم پاسخگو باشید.

آقای نبوی ما از شما نمی پرسیم که «منظورتان از نوشته های طنزتان چیست؟» اما از شما در مورد اعمال تان در دهه شصت خواهیم پرسید. حداقل به ما بگویید که اعمال شما در دهه شصت برخاسته از چه نگاهی بود. از قدیم گفته اند یک سوزن به خود بزن یک جوالدوز به دیگران. اول خود را نقد کنید بعد به نقد «آدمکشی های» کمونیستها بپردازید. بگویید این چه نگاهی بود که کشتن کمونیستها و مجاهدین، بهائیان و دگراندیشان را در آن سالها جایز می دانست و چشمش را بر قتل عام 67 بسته بود.

کشتارهای جمهوری اسلامی در دهه 60 و نقش  اصلاح  طلبان دوم خردادی دیروز و موج سبزی های امروز در آن کشتار باعث شده که امثال آقای نبوی در بد تنگنایی گیر کنند. از یکسو دیگر مانند سابق نمی توانند در مورد این جنایات سکوت کنند از سوی دیگر بهیچوجه حاضر نیستند از نقش و نگاه، تفکر و پایبندی شان به ایدئولوژی اسلامی در آن سالها انتقادی به عمل آورند. علت اساسی اش هم این است که اغلب آنان هنوز به نظام دینی باور دارند. آنها نمی خواهند کل این نظام از بین رود.12

برای مثال امروزه آقای نبوی هم علیرغم ادعایش مبنی بر «ایدئولوژی زدایی» از خود  حاضر نیست از مولای سبزپوش خود میرحسین موسوی فاصله بگیرد و به قول خودش او را در میدان مین تنها گذارد. از کسی که هنوز طرفدار  «جمهوری اسلامی، نه یک کلمه بیشتر، نه یک کلمه کمتر» است. بالاخره آقای نبوی؛ شما که خود را مخالف هر نوع نظام ایدئولوژیکی می دانید، حرف حساب تان با این جمله موسوی چیست؟ او که مدام بر بازگشت به اسلام ناب محمدی و  ارزشهای طلایی دوران خمینی تأکید می کند و خواب آن سالها را دوباره برای مردم می بیند. شما در این رابطه چه می گویید؟ نکند شما نیز در چنین خواب و رویایی بسر می برید؟ بویژه آنجایی که زیرکانه به جای «حکومت دینی» از کلمه «دیکتاتوری دینی» در جوابیه تان استفاده می کنید. مگر در طول تاریخ، جامعه بشری در جایی شاهد دمکراسی دینی و حکومت دمکراتیک دینی هم بوده که در قرن بیست و یکم دوباره شاهدش باشیم!!! ما قسم شما را باور کنیم که می گویید «بیرحمی و کشتار ویژه هرنوع نظام ایدئولوژیکی است» یا دم خروسی را که  از زیر شال سبز و بلند طرفداری شما از حکومت دینی میرحسین موسوی بیرون زده است؟

آقای نبوی بین رخت برکندن از خدمت به یک نظام ارتجاعی و پشت و رو کردن لباس خیلی فرق است. اینجاست که برای ما رابطه بین دروغ گویی های آشکار شما در مورد گذشته با دروغهایی که در مورد آینده تحویل می دهید، روشنتر می شود. یک بار تاریخ گذشته را از نسل ما دزدید حال می خواهید تاریخ آینده را هم بدزدید؟! جدل و مشاجره اساسی ما و شما نه بر سر گذشته بلکه بر سر آینده است. آینده ای که جریان سیاسی شما می خواهد برای جامعه ما ترسیم کند. علت اصلی عصبانیت تان هم از این بابت است. علت ناسزاهایی که که در جوابیه تان نثار ما کردید از این رو است. به خاطر اینکه فکر نمی کردید، نسلی که قرار بود هیچ پیوندی با نسل پیشین خود نداشته باشد، نسلی که زمانی شما و امثال شما کودکی شان را به بازی گرفتید، نسلی که پدران و مادران شان را به زندان انداختید یا روانه خاورانها کردید و از زندگی شاد محرومشان کردید، دوباره به عنوان «ناکسان» در مقابل شما قد علم کنند و شما را، اعمال شما را و بینش و تفکر شما را به مصاف بطلبند و از کمونیسم دفاع کنند. این است علت اصلی ناراحتی شما! از اینکه علیرغم این همه قلع و قمعی که شما و یاران تان در حکومت از نیروهای چپ کردید، دوباره با بپاخیزی نسل جدیدی از آنان روبرو شدید، نگرانید. نسلی که بخوبی دریافته  کسانی که در مورد گذشته دروغ می گویند به حرف آنان در مورد حال و آینده نیز نباید باور کرد.

کمیته دانشجویی بلژیک – اکتبر 2009

منابع و یادداشتها
1-      سكوت سرشاراز ناگفته هاست. شعری از: مارگوت بیكل - ترجمه: احمد شاملو ـ محمد زرین بال
2-      «یک مشاهده، یک مشاجره» نوشته کمیته دانشجویی بلژیک:

3-      «آنها کمونیست نبودند» پاسخ نبوی: 

4-      گفتگوی اخبار روز با ف. تابان: آیا انجمن های اسلامی مستقیما در حمله به دانشجویان شرکت می کردند؟  تا جایی که من شخصا شاهد بودم، آن ها مستقیما در حملات شرکت نکردند، اما در راهنمایی اوباش و یورش گران و شناساندن دانشجویان فعال به آن ها نقش مهمی داشتند. در بسیاری از دانشگاه ها آن ها مستقیما در سرکوب شرکت کردند. بسیاری از اصلاح طلبان فعلی از جمله همین آقای ابراهیم نبوی در شیراز، عباس عبدی، علیرضا علوی تبار و دیگران در تهران، در سرکوب دانشجویان مستقیم و یا پشت پرده دخالت داشتند.

5-      مصاحبه آقای نبوی با رادیو فرانسه (24-8-2008) را در لینک زیر ببینید:

6-      شرح حال حرفه ای سید ابراهیم نبوی:  

7-      در نشریه دانشجویی بذر شماره 41  سه مقاله در این ارتباط بخوانید:  کالبدشکافی یک دروغ / نقش آثارھنری مخملباف درزندانھای دھه 60 / جراحی روح یاجراحیحقیقت؟                            
     
8-      «ده دلیل برای رای دادن به موسوی» نوشته ابراهیم نبوی - 10 خرداد 1388:

9-      «کشتار 67 از یک زاویه دیگر» نوشته ابراهیم نبوی - 10 شهریور 1386:

10-  نبوی در مصاحبه با رادیو فرانسه می گوید که ایشان تنها در سال 1377 یا 78 که به خارج کشور آمده بودند از این قتل عام با خبر شده اند و از کشتار چپ ها تا همین یکی دو سال قبل اطلاعی نداشته اند. مصاحبه آقای نبوی با رادیو فرانسه (24-8-2008) را در لینک زیر بشنوید: 
     
11- «اول ارد یبهشت سالروز مقاومت دانشجویان در مقابل "انقلاب فرهنگی"ِ رژیم جمهوری اسلامی» - ارژنگ سپاسی

12-  البته  اگر مقاله اخیر آقای مهاجرانی یار و دوست نبوی در دوران انقلاب فرهنگی در دانشگاه شیرازبه نام «ای آتشی افروخته در بیشه اندیشه ها» (http://www.rahesabz.net/story/2508) زودتر چاپ شده بود شاید نبوی قضیه را جور دیگری رفع و رجوع می کرد. اما  دوزاری نبوی به خاطر «دوری اش از سیاست» دیرتر از بقیه می افتد. مهاجرانی در مورد کشتار سال 67 زبان به انتقاد گشود و از سکوت نسبت به جوان کشی در آن دوره انتقاد کرد. شاید در آینده نیز نبوی به پیروی از مرشدش اینگونه سخن راند. اما واقعیت این است که نگاه همانست و این آقایان همانند. زیرا کماکان هیچیک از آنان حاضر نیستند از نقش خود چیزی بگویند و نگاه خود را در معرض نقد و داوری گذارند. برای مثال همین آقای مهاجرانی که امروزه منتقد کشتار 67 شده، همان زمان کتابی در مورد سلمان رشدی نگاشته و دلایل «دینی و علمی» برای حکم ارتداد و مرگ وی را ارائه داده و حتی امروز نیز بدون خجالت خود را طرفدار حکومت دینی و حتی ولایت فقیه می داند.


 یک مشاهده، یک مشاجره!
در آکسیون 23 سپتامبر – بروکسل

«آنها در دهه 60 کمونیست بودند و باید می مردند، شما هم 5 درصد بیشترنیستید و حقتان همین است!»ابراهیم نبوی

 روز 23 سپتامبر همگام با اعتراض هزاران ایرانی در سراسر دنیا به حضور و سخنرانی احمدی نژاد در مقر سازمان ملل در نیویورک، ما هم در بروکسل در برنامه ای بهمین عنوان شرکت کردیم. این برنامه به دعوت و سازماندهی "کانون مدافعان حقوق بشر ایران – بلژیک" در میدان شومان یعنی روبروی ساختمانهای اتحادیه اروپا برگزار شد. حدود 50 نفر از ایرانیان مقیم بلژیک و ژول روبنفلد از کمیته هماهنگی سازمان های یهودی در بلژیک که از مراکز راست صهیونیستی اینجاست و یک عضو حزب سوسیالیست و یک نماینده از حزب سبزها و سید ابراهیم نبوی نیز در برنامه حاضر بودند. نخست مسئولین برنامه مخالفت خود را با سفر و سخنرانی احمدی نژاد در سازمان ملل اعلام کردند و برنامه با سخنرانی سایر مدعوین ادامه پیدا کرد.
در ادامه نبوی سخنرانی کرد، برای اولین بار بود که او را می دیدیم. پوشیده در لباسی سیاه و شال بلند سبزی بر گردن که تا زانوانش می رسید و کمابیش حال و هوای نوحه خوان های عاشورا را داشت تا طنزپرداز. او ابتدا اعلام کرد که بدلیل اینکه در صورت سخنرانی وارد طنزپردازی می شود، برای رعایت وقت تعیین شده، از روی همان متن خواهد خواند (متنی از ابراهیم نبوی که در ابتدای برنامه بوسیله برگزارکنندگان بین مردم توزیع شد). او در صحبت هایش اعلام کرد که "موسوی یکی از رهبران جنبش مردمی در ایران موسوم به جنبش سبز است و .... من تمایل فراوان به ایجاد رابطه با آمریکا دارم ولی این دولت فعلی نمی تواند اینکار را به پیش ببرد و .... من بعنوان نماینده ملت ایران اعلام می کنم که .... " و صحبتهایی از این دست.(نقل به مضمون)
در هنگام سخنرانی نبوی ما نیز به همراه تعدادی از جوانان دیگر ساکن بلژیک در جمع حاضر بودیم و پلاکاردهای خود را با نمایشگاه عکس آماده کرده بودیم و تراکت هایی را در افشای جمهوری اسلامی بین جمعیت پخش کردیم.
سخنرانی نبوی آنقدر برای ما عجیب، یک جانبه و حاوی نکات انحرافی و سؤال برانگیز بود که پس از پایان سخنرانی اش نزد وی رفتیم و محترمانه از او درمورد نکات سخنرانی اش  پرسشهایی طرح کردیم.
ما پرسیدیم که چرا شما موسوی را رهبر جنبشی به این بزرگی می دانید؟ چرا خود را نماینده مردم ایران می خوانید؟ چرا چیزی از سالهای دهه 60 و نقش موسوی در آن نمی گویید؟
این بخشی از سؤالات ما بود که در دوره صدارت آقای موسوی متولد یا بزرگ شده بودیم، ما که در ایران هم به هیچ بهایی سکوت را برنتافتیم، نه در مقابل دروغ ها و لبخندهای خاتمی و نه در مقابل عوامفریبی های احمدی نژاد، حالا اینجا ایستاده بودیم تا در روز روشن و در دنیای "باصطلاح آزاد"، آقای نبوی خود را نماینده تام الاختیار مردم و موسوی اعلام کند؟! شاید اگر اوضاع اینقدر جدی نبود می شد باور کرد که اینهم بخشی از طنزپردازی های ایشان است!!! به خاطر همین پیشقدم شدیم تا سؤال کنیم. ولی آقای نبوی ابتدا گفت که شما هیچی از دهه 60 و کشتارها نمی دانید وقتی گفتیم اگر ما نمی دانیم آقای منتظری رفیق سابق شما که خوب می داند؟! کم کم برافروخته شد و هر چه سؤالات ما جدی تر می شد او هم از ماسک آقای سخنران متین و باوقار دورتر می شد.
وی که خود را نماینده مردم خوانده بود گفت که "می تونیم و واسه همینم می گیم. شما هم می تونید برید بگید." ما اینرا به حساب بداخلاقی این "طنزپرداز" مشهور گذاشتیم و دندان بر جگر گذاشتیم و از او خواستیم حداقل در مورد کشتارهای دهه 60 و نقش موسوی و دیگر اصلاح طلبان در آن کشتار هم نظرش را بگوید؟ و توضیحی به ما دهد.
در حالیکه یکی از رفقای زن با اشاره به شال سبز رنگ او  گفت اینهم که نشانه اسلام ناب محمدی است که به گردن انداخته اید، او گفت: "95% جامعه ایران مسلمانند، شماها 5% جامعه ایران هستید، برید هر کار می خواهید بکنید." و چنان با تندی دست خود را بالا آورد که انگار در مسند واقعی قدرت قرار گرفته بود. تعدادی از مردم حاضر بدور ما جمع شدند و در این هنگام نبوی تندتر از قبل حرف می زد. وی به ما اشاره کرد که «شما اینجایتان کار نمی کند (با دست به سرش اشاره کرد) و شعور ندارید." و ادامه داد "آنها  در سالهای  60 یه مُشت کمونیست بودن و باید می مردن و شما هم 5% هستید و حقتون همونه"!!! اینجا اوضاع تغییر کرد. نبوی واقعاً نبوی شد ... البته این وضع چندان ادامه نیافت و ما با گفتن این مسئله که اشکالی ندارد اگر جواب ما را نمی دهید ولی باید روزی جواب تاریخ را بدهید از ادامه این بحث بی نتیجه خودداری کردیم. عده ای از به اصطلاح طرفداران "اتحاد" ما را به سکوت دعوت می کردند تا "اتحاد"مان حفظ شود و عده ای ما را فرا می خواندند تا در پایان برنامه با نبوی (نماینده آقای موسوی) قرار بگذاریم و بحث کنیم. پاسخ ما هم این بود که اولاَ ما هیچ اتحادی با نبوی نداریم که به خطر بیفتد؛ دوماَ اتحاد از نوع "وحدت کلمه" خمینی برای ما معنی ندارد و 30 سال پیش نتیجه داده است و نسل ما لازم نمی داند یکبار دیگر اینرا آزمایش کند، ما باید بدانیم با چه کسی و برای چه متحد می شویم؛ سوماَ چه کسی به آقای نبوی نمایندگی داده تا از طرف ما هم به آقای موسوی (مساوی جمهوری اسلامی) تأییدیه و دست بیعت بدهد؛ چهارماَ آقای نبوی هم مثل بقیه اصلاح طلب ها در ادامه حیات و جنایات جمهوری اسلامی نقش داشته و باید در مقابل مردم توضیح بدهد که نقشش چه بوده است، ما نیازی به مذاکره با ایشان در "کافه" و "رستوران" نداریم، ایشان هم امروز رسماَ و علناَ اعلام کرده نماینده مردم و موسوی و مدافع اسلام است، نه در کافه و ... و جالب اینکه همه به جای آقای نبوی می خواستند به ما توضیح بدهند که ما درست نفهمیده ایم؟! و بالاخره ما نفهمیدیم چرا آدم زنده وکیل لازم دارد؟! نبوی که خودش آنجا بود و خلاصه، مختصر و مفید "دمکراسی" مدنظر و دیدگاهش را نسبت به مخالفین (هرچند در اقلیت) توضیح داد!!! اما همان لحظه برای ما این سؤال طرح شد که آقای نبوی واقعاَ چه جامعه ای را به ما وعده می دهد؟
قبول رفتار آقای نبوی برای ما بسیار سخت بود و نمی توانستیم حرفها و رفتار این طنزنویس مشهور را در مغزمان جا دهیم. با دوستان که به خانه برگشتیم جستجویی در سایتهای اینترنتی کردیم و به نتایجی رسیدیم که فهم برخورد ایشان و مهمتر از همه جامعه ای که ایشان وعده می دهد – جامعه ای که در آن سزای کمونیستها و دگراندیشان مرگ است - را برایمان آسان کرد. از ویکی پدیا شروع کردم با پیشینه ای روبرو شدیم که هربخشش برایمان رویدادهایی را تداعی می کردند از سالهای نه چندان دور 60. همان شب نکاتش را یادداشت کردیم. اما چند روز بعد که به سراغ ویکی پدیا رفتیم در کمال ناباوری دیدیم تمام آن پیشینه «درخشان» به زبان فارسی از صفحه ویکی پدیا پاک شده بود!!! اما چرا؟؟؟ معلوم نیست!!!
ولی حذف کنندگان اطلاعات مربوط به گذشته نبوی دست شان به سایتهای دیگر نرسید و می توان کماکان هر چند بطور پراکنده به این اطلاعات دست یافت.* مانند اینکه:
وی در سال 56 تا 59 در دانشگاه شیراز در رشته جامعه شناسی تحصیل می کرد.
طی سال 59 تا 61  او عضو شورای مرکزی سازمان دانشجویان (عضو دفتر تحکیم) دانشگاه شیراز بود. و در این زمینه با کسانی چون عطالله مهاجرانی، جمیله کدیور و مصطفی معین همکاری نزدیک داشت.
نبوی در سال 59 به مدت 8 ماه به تحصیل علوم دینی در شیراز پرداخت. (شاید قصد داشت آخوند شود ولی بعداَ منصرف شد؟!)
در همین دوره وی عضو هیأت مدیره دانشجویی کتابخانه ملاصدرا در دانشگاه شیراز بود.
تا زمان انتقال به دانشگاه تهران و گرفتن مدرک لیسانس، وی مدرس رشته های تاریخ و فلسفه و منطق به اعضای اتحادیه های اسلامی دانش آموزان در شیراز بود و در خدمت جهاد سازندگی قرار داشت.  
او طی سالهای 61 تا 64 مدیر دفتر سیاسی وزارت کشور (تحت هدایت ناطق نوری) بود و به مدت سه ماه جانشین مدیر کل اجتماعی وزارت کشور بود. البته طی همین سالها به عنوان عضو شورای طرح و برنامه شبکه اول سیما، معاون گروه فیلم و سریال و دبیر طرح و برنامه شبکه اول سیما ایفای نقش کرد. او سرانجام در سال 66 – 67 به سمت مشاور رئیس دانشگاه  صدای و سیمای جمهوری اسلامی به کار مشغول شد.
آقای نبوی همچون دیگر یارانش پس از آنکه از سرکوب نیروهای انقلابی و مردم فارغ شد، پس از آنکه  جوانان بسیاری را شستشوی مغزی داد و آنها را به هوای رفتن به بهشت راهی جبهه ها کرد، پس از آنکه دست و قلم اش را در خون فرزندان مردم شست، تصمیم گرفت و فرصت کرد که یکسره به حرفه هنر و فرهنگ (بهتر است گفته شود تحمیق فرهنگی) بپردازد.
از آن پس وی عهده دار سردبیری (یا تحریریه)  نشریات گوناگون ادبی، هنری و سینمایی شد. البته پس از ظهور دوم خرداد به جبهه اصلاح طلبان پیوست و با کمی گشت و گذار در مکه، مدینه، فرانسه  و چند صباح کوتاهی در زندان بتدریج رخت اپوزیسیون بر تن کرد و امروز به شال سبز آویزان شد.
با دانستن این تاریخچه است که بهتر می توان به عمق کلمات تهدید آمیز امروزین آقای نبوی پی برد. با دانستن این تاریخچه بهتر می توان به رابطه گذشته وی با وعده های آینده اش پی برد. چه در جایگاه چماق بدست، قلم به مزد، قلم به فرمان دیروزی و نماینده امروزی سبزها در بلژیک.
... آری دیگر برای ما تعجبی نداشت که چرا آقای نبوی دوباره نبوی شده بود. شاید دوباره یاد دوران جوانی اش افتاده بود. شاید هم داشت دوباره متولد می شد. دیگر برای ما تعجبی نداشت که وی زمانی که اختلاف سنی چندانی با امروزِ ما نداشت تا مقام مدیریت دفتر سیاسی وزارت کشور و چندین پُست دولتی دیگر ارتقا یافته بود. چه جوان کارآمدی! پُستی که در آنروزها بدون همراهی و هم رأیی با جنایتکاران بزرگ به کسی داده نمی شد. شاید هم نبوی در مشاجره با ما روزها و شبهای نبرد انقلابیون واقعی با دانشجویان پیرو خط امام در دانشگاه شیراز را بیاد آورده بود. ایامی که در کسوت یکی از مجریان انقلاب فرهنگی در دانشگاه شیراز نقش سرکوبگرانه ایفا می کرد. مبارزین زیادی از آندوره زنده اند تا شهادت دهند رشادت های وردستِ وزیر سابق را و نویسنده و طنزپرداز منتقد امروز را. برای اینکه بر همگان آشکار شود که جمله ای از این گزارش برخلاف حقیقت نیست، شما را به گفته های خود جناب نبوی پیش از دوران انتخابات، در آن دوره و اکنون ارجاع می دهیم**. گفته ها و نوشته هایی که او سعی می کند در آنها اصلاح طلبان و مستقیماً نقش موسوی در جنایات دهه 60 را تبرئه و لاپوشانی کند. شاید برخورد او با ما به این خاطر بوده باشد که تلنگری به طبل پُر سروصدا و توخالی اش خورده بود.
در انتها نمی توان این سئوال را طرح نکرد که چرا به چنین آدمی (با چنین سابقه ای در سرکوب حقوق بشر) توسط کانونی که خود را مدافع حقوق بشر می نامد میدان و میکروفون داده می شود؟ کسی که هنوز بدون اشاره به گذشته تاریکش، در روز روشن و در مقابل دهها نفر صحبت از کشتن 5 درصد مخالف خود در جامعه می کند!
کمیته دانشجویی بلژیک


جهان سوم و جهان سومی

"جهان سوم و جهان سومی"  آدرس ثابتی ندارند،  همه جا حضور دارند.  یک صفت شیطانی است ـ یک  رفتار زشت و نکوهیده است  ـ  عملکردشان  نا...