۱۳۹۵ اسفند ۵, پنجشنبه

مونالیزا

دلنوشته های نانوشته یک دوست!

داستان پیش رو، دلنوشته ای است که دوستی از من خواست آنرا برایش به رشته تحریر در آورم، موضوع دردل های او با یکی از بستگانش بنام « مونالیزا » است. وقتی داستانش را تعریف میکرد، به این فکر افتادم جمع بندی و چکیده دیدگاه فکری اش را هم قبل از اینکه به اصل داستان بپردازم بنگارش در آورم. شاید بدین وسیله بشود بهتربه روحیات و شخصیت او پی برد! دلش پر است، حجم افکارش بقدری زیاد است که گردآوری آن همه خیالات در یک جا برایم بسیار دشوار است. او به هر سو سرک میکشد. از همه گله مند است. از دست های بی نمکش شاکی است!

او می گفت:
 ـ فرهنگ مون بعد از حمله « سلسله آخوندا » خدشه دار شده است، آدما دیگه اون پرنسیپ های قدیم رو ندارند، روشنفکر و تاریک اندیش کپی هم فکر میکنند، هر دو به یک اندازه متوقع هستن، یعنی بی آنکه کاری انجام دهند، طلبکارند! برای همین مدتی است که واژه « روشنفکر » فکرشو مشغول کرده است. به این فکرمیکرد که اصلا روشنفکر کیست و یا به چه کسانی اطلاق میشود؟ کارش چیست و به چه چیزهایی می اندیشد؟ واحد اندازه گیری روشنایی فکر چیست؟ یعنی با چه معیاری میشود فهمید یک شخص روشنفکر است یا که نیست؟ با عملکردش، رفتارش و یا گفتارش؟ اما در خلال تفکراتش؛ یاد دورانی افتاد که تازه مراحل بلوغش را طی میکرده. یادش آمد اولین بار که با کتاب « پیدایش انسان » آشنا شد، با خواندنش علاقه اش به اینگونه کتابها بیشتر شد؛ تمایل داشت بداند اساسا خلقت چگونه شکل گرفته است، آیا خلقت جهان همانی است که از کودکی به او یاد داده بوده اند که « خدا آفرینده جهان و هستی » است، یا اینکه نه، عوامل دیگری در پیدایش جهان نقش داشته اند؟ هر چه سطح مطالعاتش در این زمینه بیشتر میشد؛ فاصله اش از تفکرات « مورثی » خدا، دین، اسلام، بهشت و جهنم بیشتر میشد. تا جائیکه دیگر برای خانواده اش یک دردسر محسوب میشد. اصلا نمیتوانست بپذیرد، پدر و یا مادرش چرا سالهاست دارند خدایی را عبادت میکنند که وجودش را به آنها دیکته کرده اند. همواره نزد خودش میگفت ـ اگر خدا عادل هست، پس چرا آنقدر بین انسانها و یا محیط زندگی آنها فرق وجود دارد، چرا در آفریقا همیشه قحطی و خشکسالی هست؛ اما در بعضی از کشورهای آنقدر وفور نعمت هست که از زیادی، آنرا اسراف میکنند؟ چرا حاجی بازاری به لحاظ تدینش از احترام خاصی برخودار است؛ اما یک کارگر به مراتب متدین تر از او، نه؟ مجموع این تفکرات باعث شده بود، که دیواری به لحاظ ایدئولوژیک بین او و خانواده اش و یا کسانیکه بل طبع دیدگاه مذهبی داشتند حائل شود. بطوریکه تصور میکرد آنهائیکه که مذهبی هستند، به لحاظ فکری خیلی عقب مانده هستند. رفته رفته با شروع انقلاب سال 57 کل جامعه ایران دچار تحولات غیر قابل تصوری گشت. در این زمان او فقط 16 سال داشت. پرده ضخیم سانسور در دیکتاتوری شاه کنار زده شد، مردمی که به دلیل خفقان مجبور شده بودند حقایق تاریخ معاصر را قورت بدهند و دم ندهند. آنرا در سینه های خود انباشته کرده بودند. حالا پدرانی که نزد تفکرات نسل او، کوته بین و عقب مانده متصور میشدند؛ اکنون از آتشفشان خاموش دلشان مذاب حقایق پرتاب می شد. از مردانگی های دکتر محمد مصدق میگفتند که او کوچکترین اطلاعی از آنها نداشت. برایش این سئوال پیش آمد؛ برفرض که دکتر مصدق؛ همان چیزی بود که شاه می پنداشت، راستی چرا همان را هم سانسور کرده بود؟ اما وسعت حقایق در مورد این ابرمرد تاریخ ایران آنقدر زیاد بود؛ که شاه جرأت نمیکرد در دروس تاریخ اسمی از او ولومنفی هم آورده شود.......

بعد از مکث نسبتا طولانی، نگاهش کردم، چشمم توی چشمش افتاد، سرش را انداخت پائین، یعنی همیشه اینطور بود، نگاهش رو می دزدید، یک شرم صورتی در مردمک چشمانش موج میزد، یک کم بیشتر نگاهش میکردی، رخسارش سرخ میشد! سپس بزاق دهانش رو قورت داد، دیدگاهش را مزه مزه کرد و باز اینطور ادامه داد:

ـ میخواهم ماجرایی را تعریف کنم، اما قبل از گفتنش تمایل دارم بگویم: « هزاران ننگ و نفرت بر رژیم فاشیست مذهبی و حامیانش با هر ایده و مرام و مکتبی و تحت عنوان هر بهانه ای باد » چرا که تمام بدبختی ها و معضلات ما از وجود نکبت همین رژیم ناشی میشود. ما درد مشترکیم، اما همه آنرا فریاد نمی کنیم! راستی چرا وقتی درد را تا بن استخوانمان لمس میکنیم؛ ریشه و جرثومه اش را نیزمیشناسیم. ولی بجای ناسزا گفتن به عاملین « درد » برعکس به کسانی که همدردمان هستند و برای علاجش تلاش و کوشش میکنند، ضمن بدوبیراه گفتن، میگوییم: " چرا دردمان را به ما یادآوری میکنید؟  " اگر « وجدان » علاوه برعذاب روحی، درد فیزیکی نیزداشت شاید دیگر کمتر کسی سعی می نمود آنرا پنهانش کند و خودش را بخواب بزند!


باری، از حرفهای دوستم این نتیجه رو گرفتم، حکومت نکبت و جهل و خرافات، زندان و شکنجه و اعدام، سی و هشت سال سایه سنگین اش مانند بختک روی سر ایران افتاده است، مجال بیدار شدن ازخواب ناخوش پر از تألم را به ما نمیدهد. با اینکه درد را درخواب لمس میکنیم، اما حرکتی به خود نمیدهیم؛ تا از این کابوس خون و جنایت برخیزیم! ما  با « دردهای مشترکمان » مرحمی بر « شمیشر خونین » آخوندهای جنایتکار گذاشته ایم! آنها می کُشند، اما میگوییم تقصیر مظلومین است! این تفکرات مدتهاست که دیگر ریشه سیاسی هم ندارند، به میان مردم عادی هم رخنه کرده است. در و همسایه، خانواده ها، خواهر و برادر و پدر و مادرها هم آموخته اند یا بهتر است گفته شود در برابر فشارهای اجتماعی مجبور میشوند بیاموزند، در قبال خدماتی که به آنها میشود آنرا نادیده بگیرند ویا اینکه آنرا به باد فراموشی بسپارند! این یک معضل بزرگی که جامعه ما دچارش شده است. کس دیگری حق شان را خورده است اما از یاری دهنده طلبکار میشوند.

 دوستم، اکنون بنظر خسته می آمد؛ چندین بار خمیازه های طولانی کشید، هربار دستش رو مشت میکرد انگار که میکروفن دستش هست، میگرفت جلوی دهانش! همان طور که خمیازه کشدار می کشید پرسید: 
ـ با یک فنجان قهوه موافقی؟
ـ بدم نمیاد.
برخاست رفت سمت آشپزخانه که در انتهای پذیرایی اش قرار داشت، قهوه جوش رو روشن کرد ده دقیقه ای طول کشید. بعد با دو فنجان بزرگ قهوه همراه با دو تا « بوله » یک نوع شیرینی سوئدی که دارچین دارد، آمد. قهوه رو با « بوله ها » خوردیم. کمی سرحالتر شدیم. بعد رفت سمت کشوی میز تحریرش، چندین ورقه « آ چهار » رو آورد، گفت این نامه را برای « مونالیزا » نوشته ام، بخوان!
ورقه ها رو گرفتم، خودش رو روی صندلی جابجا کرد، آرام نشست. من شروع بخواندن کردم.

سلام مونالیزای گرامی. در آستانه عید نوروز، مجبورم بنویسم. چون انسان بر خلاف نظر شما تا تخلیه نشود از گذشته اش نمیتواند فرار کند. مطلب خیلی طولانی است، خب طبیعی هم میباشد. چون تاکنون گوش شنوایی برای شنیدن دردم پیدا نمیشد. البته میدانم که بعد از این برای هیچکس دیگرهیچ چیزی نخواهم گفت و هیچ چیزی نخواهم نوشت. اما خواندن این را به شما حتما توصیه میکنم. میدانم حقیقت داروی تلخی است که باشنیدنش « قلب » آدم بدرد میاید. شاید تجربیات بیست و هشت سال دوری از وطن جایی بدردتان بخورد. با رایحه خوش گذشته بوی ایران را از منخرین استنشاق میکنم. این است درد بی درمانم، علی رغم دلتنگی شدید برای میهنم، باید بدلیل احساس مسئولیتم در برابرش، حتی وقتی پدرم پنج سال در بستر بیماری افتاده بود و من بزرگترین آرزویم این بود که بتوانم فقط یک بار بالا سرش باشم. اما در واپسین مرگش از بوسیدن، بوئیدن و در آغوش کشیدنش محروم شوم. اگر این حس مسئولیت در من نبود، باور کنید کمتر از دیگران نبوده ام، مطمئنا اگر چنانچه توانستم با اندک سرمایه خودم را به اروپا برسانم، بسا راحتر از هر کس دیگری میتوانستم به ایران مسافرت کنم. آدمها همیشه در معرض انتخاب هستند. اما هیچکس حق ندارد، انتخاب سختر دیگران را نسبت به انتخاب سهلتر خودشان به تمسخر بگیرند و یا آنرا از زرنگی خودشان بدانند.

شما ابدا موظف نیستید که به من پاسخ بدهید. من پاسخ عملکرد خودم را گرفته ام. ابدا هم برایم مهم نیست دیگران چه در باره من قضاوت میکنند؛ پرونده اعمال هر کس در ضمیر وجدان هرکس ثبت شده است. نیازی به گدایی برای اینکه باورم کنند نیست. چون در بدترین شرایطم حتی دست نیاز بسوی کسی دراز نکرده ام و به هیچ کس هیچ دینی ندارم. اما........اگر حلقه های زنجیر خانوادگی به طور مشخص به خانواده خاله پروانه نبود، درآن صورت کمک چه معنایی پیدا میکرد؛ که اکنون بعد از کمک کردن به آنها سعی کنم بی مهری و بی توجه ای آنها را به فراموشی بسپارم!؟ مگر اینکه شما معتقد باشید اصولا « یاری رساندن » کار اشتباهی است!! بنابراین آنچه که باعث میشود بنویسم، علی رغم بی نیازی اش، بخاطر این است که حق کسی نباید پایمال شود. همین.

اما شروع ماجرا:

بعد از دریافت پیام شما، سه روز است که دارم فکر میکنم از کجا شروع کنم. جواب پیغام شما را بر پایه چهار فاکتور دسته بندی میکنم. که به ترتیب سعی میکنم آنها را بررسی کنم. نخست ـ حول محور فیس بوک. دوم ـ مسائل در جا زدن در گذشته ـ سوم احساس قلبی اتان نسبت به بهرام. چهارم ـ از تنفر مبری بودن.

البته کسی که سمجات میکند به قول شما « ریز » میشود به مسائل، حتما دلایلی برای خودش دارد. حتما میخواهد از حیثیتش دفاع کند. حتما بیست و هشت سال بعد زمان، دیواری به مسافت دیوار چین بین فرهنگ گذشته اش و فرهنگ جدیدش حائل کرده است. برای همین ارتباط با آن دنیا بعد از بیست و هشت سال مانند « برخورد نزدیک از نوع سوم » می ماند. برای همین شما مرا با همان معیارهایی که در داخل ایران مرسوم است می سنجید. شما از رک گویی، میگویی. چیزیکه در فرهنگ ایرانی ها کم جا افتاده است، عموما آنرا مساوی با دریدگی میدانند. بی آنکه به این نکته توجه داشته باشند دریدگی در قالب « رک گویی » نمی گنجد. اتفاقا من هم علی رغم کم رویی ام،  حرفم را رک میزنم. اما تعارفات ایرانی مجالی برای رک بودن نمیگذارد، بیشتر اختلافات هم از همین جا نشأت میگیرد. اینکه هم رک باشی و هم تعارفی ـ پارادوکس خنده داری است. چون وقتی مطلبی را رک عنوان میکنی با فرهنگ و تعارفات ایرانی در تناقض هست. ایرانی ها از رک گویی ناراحت میشوند. برای همین من هم اتفاقا چوب رک گویی هایم را خورده ام. چون انتظار ندارند و میگویند: اینکه خیلی کم رو بود، چطور شده است که حالا حرفش را بدون رودوروایسی میزند! بعضی از رک گوهای ایرانی، رک بودن را فقط حق خودشان میدانند.

ابتدا از اینجا شروع کنم، آنها که گفته اند من خیلی فعالیت سیاسی میکنم، [ حقیقتا نمی دانم که اینجا صفت سیاسی بودن بار منفی دارد یا مثبت! چون هر دو وجهش را در مورد خودم شنیده ام. جهت اطلاع، آنچه به قول شما باعث شده بود در این خصوص « پیش داوری » کنم. از من یک « جذامی سیاسی » ساخته اند که انگار هرکس من را در فیس بوکش ادد کند بیماری ام به او سرایت میکند. اتفاقا صفحه فیس بوک سیاسی ام را از صفحه خانوادگی جدا کرده ام، دوستانی هم که دارم از هفت دولت آزاد هستند وعموما قبل از اینکه کسی را ادد کنم، در قرنطینه می مانند تا ثابت شود فاقد بیماری جذام از نوع سیاسی اش هستند! هر چند که اکنون دیگر همان فیس بوک خانوادگی ام را بسته ام.
خدمت شما عرض شود، هفت ـ هشت ماه پیش بود که خاله فرشته صفحه فیس بوکی باز کرد و پا به عرصه دنیای مجازی گذاشت. ادد ـ بازی شروع شد، تند تند طبق معمول « خانواده فرشته » به لیستش اضافه میشدند. مهسا و پریسا و بهرام هم که من را بلوک کرده اند در فهرستش نمی بینم، چندتایی دوست متفرقه هم در لیست کذایی اش هم داشت. خاله پروانه را هم ادد کرده بود. دو هفته ـ شاید هم بیشتر گذشت، نه من را ادد کرد و نه بچه های مراـ آدمیزاد موجود پیچیده ای است، اهمیت ندهی، میگویند حتما طرف بیغ است، اهمیت بدهی، میگویند طرف چقدر حساس است! اما وقتی صحبت از یک آدم نرمال با احساسات نرمال میکنیم، طبیعتا او به روابطش دردنیای مجازی و یا غیر مجازی، اهمیت میدهد.  بی تفاوتی های دیگران آزارش میدهد. مخصوصا اگر این « دیگران » از جنس بیگانه نباشند. برای همین باز هم بقول شما « ریز » میشود، دنبال چرایی اش میرود. چون همان آدم در پروسه های مختلف، به احساسات اطرفیانش توجه نشان داده است، سعی کرده است دستی برساند، سعی کرده  است باری از روی دوش آنها بردارد، بی آنکه چمشداشتی داشته باشد. اگرغیر از این بود نسبت به محیط اطرافش بی اهمیت میشد. زندگی « چوخ بختیار » بی دردسری را پیشه میکرد. چماق توی سرش نمیکوبیدند؛ چرا اینجوری گفت؟ چرا اینجوری کرد؟ چوخ بختیارها از هفت دولت آزادند، نه غم کسی را میخورند و نه میخواهند کسی غمشان را بخورند! شما شاید ـ چیزهایی در مورد پریسا و مهسا شنیده باشید، اما نمیدانید همه قصه چه هست. اکنون حدود دو سال و نیم میشود ـ خر اقامت آنها از پل گذشته است و بقول مادرشان آنها رفته اند « سیه » خودشان! اما این « سیه چگونه سیهی » میخواهد باشد، مهم نیست. مهم این است تو « محکوم » هستی! فعلا قاضی از خود راضی حکم « وظیفه » را برایت صادر کرده است. هیس! در این گونه موارد، خاطیان مشمول قانون جوانی میشوند ـ معلوم هم نمیشود، این جوانی چند وجه دارد؟ آیا معنی نادانی میدهد ـ یعنی اینکه حق با شماست اما آنها نادانی کرده اند! یا اینکه آنها جوان هستند شما چرا همان اشتباه را انجام میدهید!؟ حاضر بودم که قاضی سر حکمم شرط بندی میکرد، یعنی میگفت: ـ اگر شیر بیاد حق با توست اگر خط آمد حق با آنهاست. حداقل در این صورت پنجاه درصد شانس داشتم. اما این « سکه »هر دو طرفش فقط  یک رو دارد؛ آنهم « محکومیت » است. از هر طرف بنشیند باز تو محکومی، حالا اینبار « در گذشته در جا زدن » هم به آن اضافه شد. لب مطلب هر طرفش که بیاید باز تویی که محکومی! 

در زمانی زندگی میکنیم که شکل ارتباطاش، خیلی راه دور هم نمی رویم،  با همین بیست سال پیش مان فرق نجومی کرده است. عصر اینترنت و مبایل بزرگترین دگرگونی ها را در سیستم ارتباطی انسانها بوجود آورده اند. فیس بوک یک پدیده نوین درعصر ارتباطات در عرصه مجازی است. ما چه آنرادوست داشته باشیم و چه نداشته باشیم پل ارتباطی بین همه انسانها در سراسر گیتی شده است. آدمهای مختلف با مسائل متفاوت در این فضای مجازی با هم رابطه مشترک دارند. همه آدمها از آن استفاده میکنند؛ یکی به نحو عالی و دیگری به بدترین شکل. گله های خاص خودش را در بین دوست و آشنا بطور پنهان و نا آشکار نمایان میکند. در همین مورد یک پست در استاتوسم گذاشتم؛ اتفاقا ناتاشا نادرپور به نظرش جالب آمد، آنرا به صفحه خودش « شئر » کرد. 

باری خاله فرشته نمیدانم چکارش کرده بودم که تمایل نداشت که مرا ادد کند. مطمئنم که مسئله سیاسی نمیتوانسته باشد. اگر بود حتما میگفت؛ در ضمن آن زمان در صفحه خودم پیمان، آرمان؛ مهتاب خانم و آرام را داشتم. اما جالب اینجا بود که می آمد، زیر پست های فرزاد و ناتاشا هر جا که من نظر میگذاشتم؛ نظر میداد. به این هم هیچ ایرادی نبود، اما یک چیزی مثل کرم اعصاب و مغزم را میخورد: « چرا ؟ » هیچکس نمیخواهد باورکند؛ بیشتر از خود من، خاله پروانه به هم میریزد. چون بی توجهی به من؛ بی احترامی به اوست. مضافا آخر نفهیدیم ـ کجای کار آوردن پریسا و مهسا بد بوده است؛ که مستوجب هر گونه بی احترامی هستم!؟ این شاید از نگاه خیلی ها پیش و پا افتاده به نظر بیاید. اما از دریچه چشم من و خاله پروانه ـ حرکت نرمالی انجام داده ایم، انتظار برخوردهای نرمال هم داریم. بنابراین از ابزار خود فیس بوک استفاده میکنم. برایش پیغام مینویسم؛ توضیح میدهم و اتفاقا روی پاشنه آشیل بی توجهی اش انگشت میگذارم و مینویسم " دوست داشتید که من در همان زمان که برای آوردن پریسا و مهسا  به آب و آتش میزدم و تلاش میکردم که آنها به سوئد بیایند؛ حادثه ای رخ میداد، که منجر به نابودی و نیستی ام میشد؟ خوب میدانم که هیچ وقت چنین آرزویی نمیکردید، چون باید آنها توسط من به هدفشان برسند. مگر نه اینکه اکنون منفورم ـ در صورت مسئله « مدد رساندن »، آن شخصی که با جان و دل برای آوردن بچه های شما تلاش کرده؛ با اکنون چه فرقی کرده است؟ او همان آدمی است که قبل از آمدن بچه هایت سه بار به خانه اش آمده اید، نان و نمکش را خورده اید. یعنی شناخت کامل داشته اید. اگر غیر از این بود، آیا خودتان بعد از بار اول که به سوئد آمدی، به مجردی که پی به خصوصیات اخلاقی بدش می بردید؛ در آن صورت برای بار دوم و سوم بازپا به خانه او میگذاشتید؟ آیا اطمینان میکردید که دوتا دخترتان را به خانه کسی بفرستید که قبلا از دست او به هر دلیلی ناراحت شده بودید؟ با اینکارتان بیشتر خواهرتان اذیت میشود.و.....و......و....و.....و" در جوابم نوشت: « کاری که شما کرده اید قابل تقدیر است، اما ببخشیدا، مانند گاو نه من شیرده بوده است! » میگویند در مثال مناقشه نیست اما او به مثالی بسنده کرد که تا مغز استخوانم را سوزاند. سپس خاطره ای از سفر اولش به خانه ما نوشت: « من بار اول که آمدم سوئد، حرفی را که پروانه به من زده است را فراموش نمیکنم، همیشه به آن فکر میکنم، شما در اتاق پذیرایی بودید، ما هم در آشپزخانه، من به شما خیره شده بودم؛ پروانه به من گفت اگر یک باره دیگه به شوهرم خیره بشی، چمدانت و بلیط رومیدم میفرستمت بری ایران » با خواندن این مطلب، حقیقتا خیلی متأثر شدم که چرا او مسئله ای را که بین دوتا خواهر اتفاق افتاده بود را برای من « غریبه » صفتی برای « داماد » در فرهنگ ایرانی ها؛ باز گو میکند. هر چند که من برایش توضیح دادم: "  لزومی نبود، چیزی را که بین تان اتفاق افتاده بود را برای من بگوئید، چون من اصلا ازاین موضوع اطلاعی نداشتم. و این برخورد در حقیقت تف سربالاست. از خودم نیک خبر دارم که من هیچ وقت از اینگونه  افشاگریها بر علیه خواهرتان سوء استفاده نمیکنم. اما فقط برای من بگو چگونه توانستید بار نه سال کینه را به دوش بکشید ضمن اینکه هر بار برایتان دعوتنامه فرستادیم، با توجه به گفته خودتان که از فکرتان خارج نمی شده است، دوباره و سه باره پا به خانه کسی بگذارید که چنان حرفی به شما زده است؟ من اگر جای شما بودم؛ هرگزنه خودم پا به آن خانه میگذاشتم و نه حتی دخترانم را در بدترین شرایط هم که بسر می بردند به آن خانه می فرستادم. اما این مسئله را به عمد مطرح میکنید تا بگویید حتما تقصیر خودتان است که پریسا و مهسا به دامن غریبه ها پناه برده اند؟ خدمت شما خاطر نشان کنم؛ این حرف شما مصداقش عذر بدتر از گناه است. بعد از این مرا با شما هیچکاری نیست. "
بعد از مدتی خاله فرشته مرا بلاک کرد که حتی صفحه اش را هم نتوانم ببینم.

دارم سعی میکنم توضیح بدهم که چه عواملی باعث میشود که آدم نسبت به یک سری برخوردها حساسیت نشان بدهد. درعصر آنفورماتیک بسر می بریم، اما شیوه برخوردها نسبت به یکدیگر هنوز عصر حجری است. در اینجا مجبورم بحثم را در مورد فیس بوک تا سطور بعدی ببندم و عجالتا وارد مبحث « در جا زندن در گذشته » بشوم. که شما معتقد هستی که من در « گذشته ام توقف » کرده ام. من حقیقتا نمیدانم که چقدر با دستور زبان فارسی آشنایی دارید، اما زمان « گذشته » تعریف دارد. آنچه را که شما عنوان کرده اید، مربوط به « ماضی ساده و یا مطلق » میشود، کاری که در گذشته دور انجام شده است و دیگر تمام شده است. اما مسائل من با حوداث که هر روز برایم اتفاق میافتد متعلق به « ماضی استمراری یا حال کامل در زبان انگلیسی » است. مثال شما « توقف در گذشته » برای من یک قیاس مع الفارق است. برایتان چند مثال خواهم زد که در چه زمانی و یا زمانهایی یک انسان میتواند در « گذشته توقف » کند. تصورش را بکنید، رابینسون کروزو بعد از اینکه به یک جزیره دور دست افتاد، به جای تلاش کردن برای زنده ماندنش برعکس زانوی غم بغل میگرفت و دائما در رویاهای گذشته اش فرو میرفت « وای چه جای گرم نرمی داشتم و چه زنی داشتم؛ چه بچه هایی داشتم؛ چه خانه مجللی داشتم و الا آخر..... » او در عمل انجام شده ای قرار گرفته بود که برای زندگی تلاش میکرد و خودش را در گذشته قفل نکرده بود؛ تلاش میکرد برای آینده نامعلوم چون در زمان حال ساده و یا استمراری زندگی میکرد. مصداق دیگرش سرنوشت مردم ایران هست، در شرایط بس دشوار بجای حرکت اصولی و تغییر دادن سرنوشت بدی که دچارش گشته اند، دلشان را به گذشته های دور دوران اقتدار کوروش کبیر خوش کرده اند. دائما به این می اندیشند که چه شاعران بزرگواری داشته ایم. « هنر نزد ایرانیان هست و بس ». من تصور نمیکنم که من در گذشته ام قفل شده ام، برعکس نظر شما آدم پویایی هستم، علی رغم ضربات متوالی هنوز اگر کسی به کمکم نیاز داشته باشد، دست رد به سینه اش نمیزنم. هنوز تلاش میکنم که پریسا و مهسا را از اشتباهی که کرده اند آگاه کنم. اما حرفها و نیشدر و زخم زبان هاست که باعث میشوند « زخم چرکین گذشته ام » سر وا کند. یادم می آید زمانی که هشت سالم بود، در بی سیم نجف آباد زندگی میکردیم؛ روی شصت پایم کورک بزرگی زده بود، از درد نمیتوانستم دمپایی ام را پام کنم. تابستان بود، شب بود و در حیاط نشسته بودیم. مادر بزرگ خدا بیامرز، به اعظم و ماریا که آن زمان اسمش رقیه بود، اشاره کرد که سرم را یک جوری گرم کنند. اعظم به من گفت: " اونجا رو نگا " تا سرم برگرداندم؛ خدابیامرز با سوزن که آنرا از قبل با کبریت روشن داغ کرده بود، فرو کرد در کورک؛ بی آنکه دردی احساس کنم؛ هر چه چرک بود از آن خارج شد. مسئله این است که « چرک گذشته » از درونم خالی شده است، اما زخمش با برخوردهای مغرضانه یا غیر مغرضانه مجال بهبودی پیدا نمیکند. تا می آید ترمیم یابد، دوباره یک حرف و یک قصه نو؛ زخم دلمان را هم نو میکند. در ضمن حلقه ارتباطی خانوادگی و فامیلی هم مزید بر علت است. شما مطمئن باشید که اگر بهرام و یا پریسا و مهسا غریبه بودند، خیلی راحت میشد که آنها را به باد فراموشی سپرد. اما همیشه مسائلی تداعی کننده هستند که باعث میشوند که از خاطرم بیرون نروند. در این رابطه چندین مثال میزنم. من شاید بتوانم که برای خودم تصمیم بگیرم که با خانواده خودم هیچ ارتباط نداشته باشم. اما آیا میتوانم خاله پروانه را هم وادار کنم که با مادرش تماس نداشته باشد؟ مسلما نه! مادر بزرگ شما بعد از سالها به دیدار دخترش آمده است. بزرگ خانواده هم هست و احترامش هم بسیار واجب. آرزو دارد که بین فرزندانش و نوه هایش هیچ اختلافی وجود نداشته باشد. زنجیر ارتباطی بین او دخترش ( خاله پروانه ) و بهرام، پریسا ومهسا وجود دارد. چهار سال است که نوه هایش را ندیده است، بهرام از زمان قهر کردنش هشت سال میگذرد؛ هیچ وقت به خانه خاله اش نیامده است. وظیفه من چیست؟ علی رغم اینکه تششعات تنفر نسبت به خودم از جانب پریسا و مهسا و بهرام را لمس کرده ام، معهذا باز پیشقدم میشوم؛ ابتدا به پریسا و مهسا ایمیل میدهم و از آنها میخواهم که از این فرصت طلایی برای پایان بخشیدن به کینه و کدورت ها بهره جویی کنند، سپس از طریق حامد برادرم تلفن مبایل بهرام را میگیرم، برایش اس ام اس میزنم، از او میخواهم که به خانه ما بیاید. در کمال تعجب و با علم تحقیر کردنم، جواب اس ام اس مرا به پروانه میدهد ( حتما چون جذام سیاسی دارم ». من در برخوردهایم کاملا صداقت دارم و هم برای شخصیتم ارزش قائل هستم و کاملا در این زمینه ها بسیار غرور دارم. چون من حتی در سنین کودکی و نوجوانی هم اجازه نمیدادم که کسی با من بی احترامی کند مخصوصا در قلمرو خانوادگی. حتی مادربزرگتان هم از این عمل بهرام ناراحت شد. تمام این برخوردها را میشود آنالیز کرد البته اگر برای چند لحظه تصور کنید، که ما در باره بهرام ( قلبتان ) نمیگوییم، تجسم کنید که در باره یکی از پسرعموهایم حرف میزنم، آیا باز نتیجه قضاوت همان خواهد بود؟ اتفاقا برعکس نظر شما تمام این اقدامات من برای برقرار کردن رابطه، نشان میدهد که من در گذشته ام « توقف » نکرده ام و به نظر خودم هر انسانی که نتواند کینه اش را فراموش کند، او است که در گذشته اش « قفل » شده است. من در عمل ثابت کرده ام که من خالی از تنفر هستم، و این را در مورد عمو مرتضی و زن عمو دانا، عمو حسن و ماریا ماده کرده ام. متأسفانه فامیل مادری ام فوق العاده کینه ای هستند، و این را بی هیچ ترس و واهمه ای عنوان میکنم، و حاضرم در هر کجا که منطق حاکم باشد با صدای بلند و با دلیل بیان کنم. کینه و نفرت همزاد هم هستند که اگر کسی بدان دچار شود؛ محال است بتواند در زندگی موفق شود. 
آنالیز کینه و نفرت بهرام، با عرض شرمندگی از شما! چون مدعی هستید که او قلب شما است، و بدرستی هم اشاره کرده اید، صحبت در باره او خوشایند نیست! آیا شما حاضر هستید که به مادر بزرگتان بگوئید: مادر بزرگ شما لزومی نداره که غصه پروانه دخترت را بخورید! لازم نیست غصه نوه هایتان را بخورید، اگر میتوانید به او بگوئید آنها را لطفا فراموش کنید.  آن وقت من هم میتوانم بپذیرم که پروانه بی جهت غصه مادر پیرش را میخورد. پروانه دختر؛ خواهر، مادر و زن با عاطفه ای است؛ که بطور واقعی عواطفش را هم بروز داده است و به آن عمل کرده است. الطاف و محبت های او فقط زبانی نبوده است. اما برگردیم به آنالیز « پسر عمویم! » 

همه در باره اینکه او از روحیه خوبی برخوردار نبوده است متفق القول هستند. مادر پسرعمویم این را میگوید، دایی اش میگوید، مادربزرگش هم میگوید. همه نگران حال روحی او هستند. هیچکس به این نمی اندیشد، راستی علت ناراحتی روحی یک جوان بیست وهفت ساله از چه میتواند باشد؟ همه میدانند، اما هیچ اقدامی نمیکنند. نه که نخواهند، میخواهند کمکش کنند اما نمیتوانند. مادرش چندین بار گفته بود، یکی از علت هایش ناسازگاری با پدرش هست. در عنفوان نوجوانی و یا بلوغش، می بیند که یک به یک اقوامش به سوئد میروند. عموی بزرگش به او قول میدهد که او را هم میبرد! سال به سال میگذرد اما هیچ اتفاقی نمی افتد. اما همچنان به او وعده میدهند که می بریمیت به سوئد. بعد از چندین سال متوالی، او دیگر آن نوجوان نوبالغ نیست برای خودش جوان تنومندی شده است، اما همچنان افسرده و بدون هیچ چشم اندازی به این سوی آبها. حالا بعد از سالها آوردن او دست به دست میشود، عمویش کنار میرود، عمه اش پا به میدان میگذارد. همان سیستم بی عملی و غلوهای بیش از حد در مورد آوردن او بی آنکه به این نکته توجه داشته باشند این وعده های پوشالی فقط میتواند حال او را بیشتر دگرگون کند، اعتماد به نفس او را ضعیفتر میکند. اما آنها به این چیزها توجه نمیکنند. برایتان قبلا گفته بودم که حتی یک ایده و یا پیشنهاد میتواند قانومند باشد، میتواند تحول و دگرگونی ایجاد کند، نه فقط در مورد زندگی یک نفر، حتی یک جامعه و یا کل جهان، چه در جهت مثبت و یا چه در جهت منفی تحت الشعاع خودش قراردهد. منتهی بستگی دارد که آن طرح و ایده وفکر چی باشد. زندگی  آدمها مانند پازل در مسیر زندگی آدمهای دیگر شکل میگیرد. حلقه مفقوده خوشبختی آدمها با یکدیگر فرق میکند. شاید پول « حلقه مفقوده » خیلی ها باشد. اما « درب خوشبختی »  قفلش با هر کلیدی باز نمیشود، حتی با پول. من فکر میکنم، هر آدمی که در این دنیا هست، بی دلیل نیست. همه آدمها نقشی را ایفا میکنند. یاد « آلکس هیلی » نویسنده سیاه پوست کتاب « ریشه ها » افتادم. اگر « توقف در گذشته » یک معیار بطالت باشد؛ پس او چقدر بینوا بوده است، او که یک سیاه پوست است تصمیم میگیرد ریشه خانوادگی اش را در آفریقا ردیابی کند. کلید حل این معما فقط چند واژه آفریقایی بود از جد هفتم او « کونته کینتا » به او نسل به نسل رسیده بود. سالها وقت صرف تحقیقاتش میکند، همان چند کلمه حرف سر از قصبه مندینکا در اعماق آفریقا در می آورد. نویسنده کتاب با صرف وقت برای ریشه یابی اجدادش در « گذشته » غوطه ور میشود. درنهایت نتیجه ریشه یابی او پرده از جنایت تجارت برداری آمریکا برمیدارد. و با خواندن کتاب متوجه میشویم ـ « حلقه مفقوده » جنایت سفید پوستان عامل تغییر سرنوشت خیلی از شخصیت های کتاب است؛ از جمله خودش. اگر انسان به لحاظ رشد اجتماعی به آنچه که داشت قانع بود؛ هیچ وقت آلکس هیلی بعد از هفت پشت؛ سر از آمریکا در نمی آورد. با مثال بالا در میابیم که وجود « درد » عامل تازگی ذهن میشود. یعنی وجود درد باعث میشود که گذشته را فراموش نکنیم مگر اینکه خیلی به ما خوش گذشته باشد! 
پازل سرنوشت آدمها ـ بستگی به نقطه ثقل یک حادثه و یا اتفاقی که در گذشته رخ داده است دارد؛ که جوابش در آینده نا معین نمایان میشود. معمولا یک سری حوادث عمومی است که مشمول حال خیلی ها میشود. فرض کنید زلزله ای صورت میگیرد و یا سیلی راه می افتد هر چه را سرراه خودش هست میشوید و می برد. کسانیکه در اینگونه حوادث جان خودشان را از دست میدهند نقطه پایان سرنوشتشان است، و آنهائیکه جان سالم بدر می برند، بازیگران سرنوشت آیندگان هستند و برای هدفی ایفای نقش خواهند کرد. نقطه ثقل تغییر حوادث و یا جان بدر بردن هر کسی به خیلی چیزها میتواند بستگی داشته باشد. میتواند به یک نظر و یا تفکر بستگی داشته باشد. البته میتواند آن تفکر غلط ویا درست باشد و یا میتواند ابزار و اشیاء باشند. اگر به خودمان عمیق شویم، حتما متوجه خواهیم شد که برای خودمان هم چندین بار پیش آمده است که خطری و یا حادثه ای از بیخ گوشمان رد شده باشد. فرض به هنگام وقوع یک حادثه تصمیم گرفته اید برای خرید از خانه خارج شوید. تصمیم گرفته اید از پاساژ رضوی در تجریش خرید کنید. از در بیرون میروید، در راه بطور ناگهانی با یک نفر برخورد میکنید که سالها از او بی خبر بوده اید. علی رغم اینکه عجله دارید، ناچارا با او به حکم ادب چاق سلامتی میکنید و از حال و احوال او جویا میشوید. او را به خانه دعوت میکنید تا با هم چایی بنوشید. یک ساعت بعد از رادیو در اخبار حوادث میشنوید که از دربند سیل راه افتاده است. تمام شمیران را گل برداشته است، پاساژ رضوی هم غرق در گل است. نقطه ثقل سرنوشت و زنده بودن شما در چیست؟ آن دوست و یا آشنایی که بعد از سالها او را دیده بودید. حال این ماجرا به همینجا ختم نمیشود. شما بدلیل اینکه از یک حادثه حتمی جان سالم بدر برده اید، در آینده پازل سرنوشت تان با کسان دیگر مشترک میشود. میتواند آنقدر خوب باشد که هر بار به حادثه سیل فکر میکنید، نفسی به راحتی بکشید و بگویید « چه شانسی آوردم » و یا آنقدر بد باشد که خودتان را نفرین کنید و بگوئید « چه میشد اگه اون روز اون دوستم را نمیدیم و از این روزا رو نمیدیدم. »

هیچکسی کامل نیست؛ به هر حال همه آدمها از یک تا صد روی یک درجه ای نقص دارند.اگر این در مناسبات و رفت و آمدها بعنوان یک اصل قرار بگیرد؛ آن وقت آدمها میتوانند بر اساس آن تنظیم رابطه کنند. به نظر من آنکه خیال میکند که بدون عیب و ایراد است؛ درجه نقصش اتفاقا روی صد است. هر آدمی اگر روزی از روی پلی عبور کند؛ فکر نکنم بعد از عبور از آن به این بیاندیشد؛ چرا نرده های آن پل از طلا ساخته نشده اند؟  یک پل حتی اگر یک تنه درخت کج و کوله هم باشد؛ همانقدر که بشود از رویش عبور کرد؛ باز باید آن ممنون باشیم. چه همان پل کج و معوج مسیر و راه را برای مان هموار کرده است و وجودش باعث شده است؛ ما را به هدفمان برساند. حال بعد از اینکه از روی آن گذر کردیم؛ بعد برگردیم به آن فحش بدهیم که « عجب تنه درخت زشت و بدترکیبی! » متعاقبا با لگد آنرا بیاندازیمش در رودخانه تا کس دیگری به صرف زشت بودنش نتواند از روی آن عبور کند! این حرکت ناپسند است در واقع هم خودخواهی است و هم اینکه دودش در چشم خود طرف مربوطه میرود. بعضی اشتباها را میشود جبران کرد، اما بعضی ها را نه، اگرهم بشود؛ چندین برابر باید برایش هزینه پرداخت کرد. باری این پلها را اگر احتمال میدهیم ضعیف هستند؛ در حقیقت میبایست آنها را مستحکمشان کنیم. تا دیگران هم بتوانند از آنها بهره ببرند. و به غیر از این هم باید احتمال بدهیم که شاید بازدوباره بخواهیم خودمان از همین پل استفاده کنیم، پس خرابش نکنیم.

بعضی وقت ها وقایع و حوادث غیر طبیعی روی سرنوشت آدمها تأثیر میگذارد، مانند انقلاب سال 57 در ایران که البته همان هم به طور عمومی هم مرکز ثقل برای خودش دارد که وارد این مقوله نمیشوم که چرا و چه شد که انقلاب رخ داد؟ اما وجود خود انقلاب بطور عمومی روی تک تک مردم ایران تأثیرات منفی و مثبت خودش را داشته است؛ برای بعضی ها خیلی خوب شد؛ از هیچ به همه چیز رسیدن؛ برای بعضی ها هم خیلی بد شد؛ هر چه داشتند از دست دادند. بعضی ها سرنوشت شان خنثی است، نه چیزی از دست دادند و نه چیزی بدست آوردن. طبقه مفلوک زمان شاه؛ همچنان مفلوک مانده اند. طبقه متوسط زمان شاه، امروز با سیلی صورت خودش را سرخ نگه میدارد. میشود گفت ـ بطور گسترده ـ تقریبا دیگر وجود ندارند. فقدان ثبات اقتصادی، سیاسی و اجتماعی در جامعه باعث شد که بعضی ها هم برای زندگی راحتر به خارج از کشور مهاجرت کنند. بیشترین کسانیکه  به خارج از کشور کوچ کردند، ( به غیر از سیاسی ها ) طبقه نیمه مرفه جامعه بودند، چون چشم اندازی برای زندگی بهتر در ایران نمیدیدند. این قشر برای خارج شدن از کشور تمام سرمایه و اندوخته شان  فقط تا اندازه ای بود که بتوانند مخارج قاچاقچی را تأمین کنند. اما طبقه کارگر و زحمت کش، از آنجائیکه قدرت و توانایی مالی نداشتند؛ زور میزدند پولی جمع آوری میکردند و هزینه یکی از اعضای خانواده را فراهم میکردند تا بتوانند با آن او را به خارج از کشور راهیش کنند.


ادامه دارد.....

۱۳۹۵ اسفند ۴, چهارشنبه

دمکراسیِ خفته!

امروز به یک کلیپ نگاه کردم که در باره مجروحین و مصدومین بمباران شیمایی که توسط ارتش دیکتاتوری اسد در اطراف دمشق صورت گرفته بود. نگاهم به مونیتور مات وافکارم در سال 1939 قفل شد. پرژکتور حافظه ام روی پرده چشمانم تمام صحنه های فیلم هایی را که تاکنون در باره جنایات هیتلر دیده بودم، به نمایش گذاشت. با اینکه کلیپ بیشتر از یک دقیقه و شش ثانیه نبود؛ معهذا از بختک جنایاتی که روی چشمانم سنگینی میکرد قادر نبودم خودم را تکان دهم. برای اینکه خودم را از دست آن خلاص کنم به خودم نهیبی زدم تا به دنیای حقیقی برگردم، بٌعد زمان مانع از حرکتم به سوی زمان حال می شد ـ نمیخواستم باور کنم چنین جنایاتی دارد در عصر آیفون و اینترنت صورت میگیرد. اما پی بردم آنچه را که دارم می بینم؛ خواب و خیال نیست، حقیقت ناب است. وحشی گری برهنه ای از نوع « دمکراسیِ خفته » را که متآسفانه نمیتوانم منکرش شوم! پیش خود گفتم؛ اگر بشار اسد یک دیکتاتور است، اگر رژیم ایران ماورای دیکتاتورهاست، ذات آنهاست که چنین جنایاتی را مرتکب شوند! اما جنایتکارتر از آنها کسانی هستند که عامل پیدایش چنین دیکتاتورهایی هستند، آنهایی که با دیدن جنایات دیکتاتورها برای آرامش وجدانشان در محراب دمکراسی و حقوق بشرغسل « جنایت » می کنند.

علیرضا تبریزی


۱۳۹۵ اسفند ۲, دوشنبه

به یاد پدر مهربانم!

به یاد پدر مهربانم!
گذر زمان را وقتی خودمان توی « سفینه عمر » هستیم، احساس نمی کنیم. نه اینکه اصلا نکنیم، میکنیم. بیشتر وقتی یک جِرمِ عاطفی از بدنه آن کنده میشود، آنرا احساس میکنیم. وقتی عزیز دلت به ایستگاه آخر زندگی اش میرسد و ناچارا باید از « سفینه عمر » پیاده شود تا سفر ابدیش را آغاز کند. تازه متوجه میشوی که چقدر درگیر زندگی خودت بوده ای که حتی فرصت نکرده ای چند صباحی دلخوش اوقاتت را با او باشی، بدتر از آن، حتی آخرین دیدار و خداحافظی هم از تو سلب شده است. متعاقبا دردی جانکاه سر تا پای وجودت را میگیرد و در دل آرزو میکنی کاشک قدرتی داشتی که بتوانی دوباره زمان را به عقب برگردانی تا کمبودها و فاصله ها را از نو پر کنی، اما افسوس ـ عقربه زمان بی وقفه و بی رحمانه بجلو حرکت میکند. اکنون از آن غفلت درسی بیاموزیم و در حافظه ضعیف مان یاد عزیزانی باشیم که دارند به مقصد نهایی نزدیک میشوند. برای بهره بردن از لذت مصاحبت با آنها، با شرایط موجود، نیازی به وسیله نقلیه نیست، تلفن و وایبر و فیس بوک هم کفایت میکند.
امیدوارم همه رفتگان عزیزمان در هر جا که هستند، روحشان شاد باشد. یاد عزیزشان همواره گرامی باد.
معتقدم:

" زندگی فریبی است بلند، 
مرگ حقیقتی است کوتاه "

علیرضا تبریزی

۱۳۹۵ بهمن ۳۰, شنبه

مستی و راستی



مستی و راستی 
با ساغر و ساقی
بزن شراب تلخ تلخ دیرینه
پیمانه از پی  پیمانه

گر میروی به میخانه 
بزن شراب ناب
تا شوی مست و دیوانه
پیمانه از پی پیمانه

ساقیا از جام وجودم 
پر کن شراب عشق پیمانه
تا شوم مست وخراب
پیمانه از پی پیمانه




علیرضا تبریزی









۱۳۹۵ بهمن ۲۹, جمعه

کجایی برادر؟

کجایی برادر؟
طاقت ندارم،
دلم رو شکستن
دیگه پشت ندارم
از زخمهای خنجر
دلم میسوزه 
آتیش میگیره
تموم جونم
دیگه ندارم
طاقت موندن
باید برم من
دیگه ندارم،
من برادر
کجایی برادر؟
دلم میسوزه
آتیش میگیره
تموم جونم 
از زخمهای خنجر
من در این غربت
همدمی ندارم
مرهمی ندارم
کجایی برادر؟
به کی بگویم
که من ندارم
که من ندارم
که من ندارم
دیگر برادر؟


علیرضا تبریزی






۱۳۹۵ بهمن ۲۵, دوشنبه

علم بهتر است یا نفت؟



یک اتفاق جالبی امروز افتاد میخوام با شما دوستانم در میان بگذارم.
یه آشنایی از ایران که خیلی اهل مطالعه اس واخبار ایران و دنیا را هم خیلی جدی دنبال میکنه، اوتقریبا اکثر پست هایی رو که برایش از طریق تلگرام میفرستند، یک نسخه شم برای من می فرستد. اینبار پستش از کانال تلگرام رسانیوز بود. ( احتمالا کانال مربوط به سبزی فروش های اصلاح طلب است ) تیترش بود " علم بهتر است یا نفت ؟ "
با این توضیح:
ـ مقاله ای بسیار خواندنی و پندآموز از نیویورک تایمز به قلم : توماس فریدمن.
من تقریبا اکثر پست هایی رو که نامبرده میفرسته رو میخونم، چون میدونم بعضی وقتها او، به پست ارسالی اش اشاره ای میکنه تا بداند آیا اونارو میخونم یا نه، منم هم بجهت حس کنجکاوی ام و هم اینکه از مفاد پست ارسالی بی اطلاع نباشم، اونارو میخونم. خلاصه مقاله رو خوندم وقتی به انتهایش رسیدم، به این نتیجه رسیدم که غیر ممکن است که اون مقاله در نیویورک تایمز چاپ شده باشد، مخصوصا از نصف های مقاله به بعد یک باره نویسنده، وقتی وارد مسائل ایران میشود و مثالهایی که می آورد، بدون تردید خواننده پی میبرد، نویسنده نمیتواند، « توماس فریدمن » باشد، داد مقاله داد میزنه اون رو یک ایرانی نوشته. بدون اینکه حتی گوگل سرچ کنم، برای آشنا توضیح دادم:
ـ غیر ممکن است که چنین مقاله ای رو نیویورک تمایمز انتشار داده باشه!
در جوابم نوشت : یک قسمتی از مقاله رو یک ایرانی نوشته است!!!
بیشتر تعجب کردم، در هیچ کجای دنیا پیش نمی آید، یک مقاله رو دو نفر مشترکا بنویسند، حتی اگر این مورد نادر و استثنایی هم بوده باشد، اما باز با این حال کوچکترین اشاره ای به نام نویسنده دوم نشده است! بنابراین اینبار بیشتر کنجکاو شدم، از گوگل مدد گرفتم، ابتدا رفتم سایت نیویورک تایمز و درقسمت جستجو اسم توماس فریدمن رو نوشتم، دهها مقاله بنام او ظاهر شد، اما یافتن مقاله مذکور میان آن همه مقاله، کار دشواری بود! این بار تیتر مقاله را نوشتم، اما چیزی پیدا نشد! دوباره دست به دامن گوگل شدم، تیتر مقاله را به انگلیسی وارد کردم، دگمه جستجو رو فشار دادم. در کمال تعجب تیتر مربوطه سر از یک سایت ایرانی در آورد ـ تعجب بر انگیزتر اینکه مقاله مذکوربه انگلیسی بود و نام نویسنده اش هم همان توماس فریدمن!! مقاله را دادم « مستر گوگل » به سوئدی ترجمه کرد، دیدم ترجمه اش تنها با بخشی از مقاله مطابقت میکند!! دوباره مجبور شدم که برای آشنا اینطور توضیح بدم:
ـ من درسایت نیویورک تایمز به چنین مقاله ای با تیتر کذایی برخورد نکردم، اما وفتی درگوگل سرچ کردم به یک مورد برخورد کردم که آن هم در یک سایت ایرانی بود، دقیقا با همان تیتر اما با محتوای دیگر، یک مقدار از برگردونه آن در باره تایوان با اصل انگلیسیش میخوره، نه همه آن، ظاهرا یک نفر ایرانی خواسته با اعتبار نام توماس فریدمن یک تحلیل شخصی از اوضاع ایران رو مقایسه ای کرده باشه با بقیه کشورهای دیگر تا نظرش رو بدین شکل مطرح کنه!

جوابی از آشنا داده نشد. متن ارسالی تلگرام از نظرتان میگذرد!

♨️علم بهتر است یا نفت؟
مقاله اي بسیار خواندنی و پند آموز از نيويورك تايمز
به قلم : توماس فریدمن
گاه و بي‌گاه از من مي‌پرسند: «به جز كشور خودت ‌به كدام كشور ديگر علاقه داري؟»
هميشه يك جواب داشته‌ام:تايوان
و مردم مي‌پرسند «تايوان؟ چرا تايوان؟»
 جواب خيلي ساده است. چون تايوان صخره‌اي لم‌ يزرع در دريايي پر از امواج توفاني و بدون منابع طبيعي براي زندگي كردن است. حتي براي ساخت و ساز بايد از چين ، شن و ريگ وارد كند و با وجود همه اينها چهارمين ذخاير كلان مالي دنيا را در اختيار دارد.
زيرا به جاي كندن زمين و استخراج هر آنچه كه بالا مي‌آيد، ‌تايوان ذهن و افكار 233 ميليون تايواني را مي‌كاود‌، استعدادشان را، انرژي‌‌شان را و هوش و ذكاوت شان را. چه زن و چه مرد.
 هميشه به دوستانم در تايوان مي‌گويم:‌ شما خوشبخت‌ترين مردم دنيا هستيد، چطور اينقدر خوشبخت شده‌ايد؟ ‌نه نفت داريد،‌ نه سنگ‌آهن، نه جنگل، ‌نه الماس،‌ نه طلا، ‌فقط مقدار كمي ذخاير ذغال سنگ و گاز طبيعي ‌و به خاطر همين هم است كه فرهنگ تقويت مهارت‌هايتان را توسعه داده‌ايد؛ كاري كه امروزه ثابت شده با ارزش ترين و تنها منبع تجديدپذير واقعي جهان است.
همیشه شنیده ایم میگویند ایرانی ها بهره هوشی بالایی دارند.  امادر واقع نتایج تحقیقات چنین چیزی را ثابت نمی کنه. میانگین بهره هوشی ما شاید چیزی بین پنجاه تا هفتادم دنیا باشد. حالا مهاجرت نخبگان و کوچ بهره های هوشی بالا را به این واقعیت اضافه کنید که به مرور غلظت ژن های با بهره هوشی بالا را در میان مردم این سرزمین کاهش می دهد.
اما چیزی که باعث شد این خطوط را بنویسم خواندن یک خبر در میان انبوه خبرهای مربوط به حملات تروریستی پاریس بود:
تاکسی های پاریس پس از بروز اولین موج وحشت در شهر، تاکسی مترهای خود را خاموش کردند و مردم را به رایگان و سرعت به خانه هایشان رساندند.
دقت کنید فرار نکردند که جان خود را نجات دهند. مثل وقتی توی این مملکت یک نم باران می زند مسیرهای خطی را نیز تعطیل نکردند که توی چشم مردم مستاصل زل بزنند و یک مسیر همیشگی را فقط دربستی آن هم چند برابر قیمت ببرند. خیر! وظیفه شهروندی خود را بیشتر از قبل آن هم رایگان انجام دادند.
در ژاپن سونامی آمد و مردم میلیون ها «ین» پول نقد را که پیدا کردند به دولت دادند. عده ای به صورت داوطلبانه خطر مرگ را پذیرفتند و در نیروگاههای هسته ای باقی ماندند.
بم زلزله شد عده ای برای یافتن پولهای بی صاحب از آنسوی کشور به زحمت خود را رساندند!
می دانید کشورهای توسعه یافته متمدن ترند. شاید به شما بربخورد اما ما کمتر از آنها متمدن هستیم. حرف از گذشته های دور نزنید. ۲۵۰۰ سال پیش فلان بودیم .....
تمدن یاد گرفتنی است. از همین نکته ساده که در کودکی یادمان می دهند با دست غذا نخوریم تا جایی در بزرگسالی هنوز یاد نگرفته ایم چیزی که در ماشین ما اضافه است در خیابان هم زباله محسوب می شود آن را بیرون نیندازیم.
همین که در این فرهنگ «زرنگ» کسی است که کمتر زحمت می کشد و سر دیگران کلاه می گذارد و از شرایط اضطراری جامعه ثروت جمع می کند و کسی که پشتکار دارد و شبانه روز زحمت و مشقت می کشد «احمق» است نشان می دهد ما بهره هوشی پایینی داریم.
🍃رسا صداي شماست...

۱۳۹۵ بهمن ۲۳, شنبه

سوداگران خون و نفت!




آهای .....!
استفن لوون... 
هرگز باور نمی کردم
سی سال در تله
غربت زندانی شوم،
سالها گذشت
تا بیاموزم
اهدای پناهندگی
حقی است
که بدون مماشات 
و سودای
خون و نفت
به کسی تعلق نمی گیرد!
اما امروز
پس از سی سال 
آموختم
« حقوق بشر » 
تابلوی دکان
بشردوستانی است
که هیچ بویی 
از انسانیت نبرد ه اند!


علیرضا تبریزی

  













۱۳۹۵ بهمن ۱۸, دوشنبه

شراب حقیقت

دارم فکر میکنم
اگر ذره ای استعداد شعر گفتن داشتم
چقدر خوب میشد!
آن وقت میتوانستم
شعر بگویم
طغیان دلم را آرام کنم
مانند کوه آتشفشان
مذاب حرف داغ تراوش کنم
آن وقت میتوانستم
داغ دلم را خنک کنم

کاش میتوانستم
لباس کلمات یک «شاعر» را قرض کنم
آنرا می پوشیدم
میرفتم جلوی آئینه ذهنم
با لباس «شاعر» 
تن برهنه احساساتم را میپوشاندم
نگاه میکنم، چه لباسی، به تنم گریه میکند!
قد وقواره ام نیست
توی آئینه ذهنم
می بینم لباس کلمات 
از سر شانه ام آویزان است.
اما اهمیت نمیدهم و آنرا می پوشم
به نظرم آنقدرها مضحک نمی آید!
چون من هم احساس دارم
چون من هم کارم درست است
با اینکه ابزار ندارم!
من هم میتوانم چنگی به کلمات شاعر بزنم
با آن، ابزاری دیگری از آنچه که او میسازد، بسازم
تا قفل دلم را با آن باز کنم
من از عالم شعر نمی آیم
من با شعر زندگی نمیکنم
کلمات قلچماق و زمخت را دستچین میکنم

در تاریک خانه ذهنم
زیر نور خون
نگتیو افکارم را ظاهر میکنم
در زوایای نور عکس دلم را می بینم
بعد به جای اینکه «با خدای کور وکر وچلاق»
درد و دل کنم
آرزو میکنم
زورو از گرد راه برسد!
سوار اسب رستم
از خیابان «انقلاب» مثل تندر رکاب زند
یک راست برود به سوی پااندازها
سوی «جماران»
از کوچه لاشخوارها گذر کند
منزل آقای ارتجاع
توی حیاط وحوش 
از میان هزاران کفتار جستی زند توی بالکن
آنجا آقای ارتجاع 
با بالا و پائین کردن حرکات دستش
به گوسفندانش میگوید "خاک بر سرتان" 
با شمشیرش گردن ارتجاع را قطع کند
بر پیشانی اش به جای مهر نماز
آرم «زِد» حک کند!
سپس با یک جست سوار اسب رستم شود
به تاخت سوی میدان آزادی
بر فراز برج آزادی 
اسبش روی دو پایش برخیزد
شیهه سر کشد آزادی
آسمان رعد زند جای «زِد» 
 نقش کند حرف آزادی

جلوی آئینه ذهنم
می ایستم
لباس کلمات «شاعر» را 
از تنم بدر میارم
زمان سر رسید قرضم آمده است
استارتم را خورده ام
دگر به آن نیازی ندارم
اکنون به قد قواره ام
زار میزند
نگاه میکنم به پدر بی سوادم
که اکنون در میان آدمها نیست
لباس معرفتش را به تن میکنم
کلمات ژنده و پاره اش را به تن میکنم
بی سوادی که دنیای معرفت بود
کارگری که سفره اش 
برای همه باز بود
گوشهای سنگینش بهتر از خدا می شنید!
هیچ زمان به عمرش سمعک نداشت
اگر میداشت یقین نیم حرفهایی را که نشینده بود
آن وقت می شنید
تازه متوجه می گشت
چیز زیادی را از دست نداده است،
درست مثل خودم!
دگر لباس کلمات «شاعر» را نمیخواهم
می ترسم که «بی وفا» شوم!
من خودم پر از احساسم
با کلمات ژنده 
غرورم را می پوشانم
مقابل آئینه ذهنم
زیر نور آگاهی
افکارم را شانه میزنم
به چشمان حقیقت خیره میشوم
و به مردم می اندیشم
و به مبارزین
به همان هایی که تعلق دارم
بخش کوچکی از اراده آنها شده ام
و باز دقیقتر به مبارزین می اندیشم
همان هایی که زیر فشار پای 
مرتجعین، استثمارگران
و منتقدین مغرض
کمر خم نمیکنند!
وبه این می اندیشم که چگونه با دستان خالی
بر شمشیر پیروز میشوند
سرها و قلب هایشان
آماج تیر و تبر انسانهای اولیه است
و چگونه با سلاح گرسنگی شان،
اشتهای مماشاتگران را کور کرده اند
نگاه می کنم
که چگونه دایه های نا مهربان
با شمشیر زبان
زخم میزنند بر صورت حقیقت
از مظلوم ظالم میسازند
و از ظالم مظلوم

در آئینه ذهنم
نگاه میکنم
سوراخ های دعاهایی را
که دیگران دائم در جستجویش
جست وخیز میکنند
سوراخ های گمشده ای که دیگر پیدا نمیشوند
و دعاهایی که دیگر اجابت نمیکنند
روبروی آئینه ذهنم
نگاه میکنم 
به آنها که حقایق پیروزی را کتمان میکنند
و آنهایی که دکان عطاریشان 
مملو از علوفات سیاسی است
و کسادی بازار کارشان را،
که برای مبارزین دلسوزانه
نسخه بیهودگی می پیچانند
و با اصرار "شال سبز" را بی تعارف
دور گردن "امام خیالی" ساخته ذهن خود
مانند طناب دار گره میزنند
بی آنکه تلنگری بهشان وارد شود
و به خود تکانی دهند
جنبش سبز را حلوا حلوایش میکنند
شیرینی حلوای سبز را ملچ ملچ میکنند
بی آنکه حتی آنرا 
به صاحبش تعارف کنند
می برندش سر سفره "موسوی وکروبی"
انگار نه انگار صدو بیست هزار شهید
کمی بیشتر یا کمی کمتر
خرجش شده است
اگر به «بره تواب»
رقم صد و بیست هزار بر نخورد!
انگار نه انگار
که از کیسه همان شهیدان
به نان آبی رسیده اند
و صاحب «نامی»  شده اند

در آئینه ذهنم 
شفافتر نگاه میکنم
صفحه شطرنج روزگار را
که اکنون دیگر 
این شاهان و فقیه ها و "امامان" نیستند که
برای سربازان و پیل ها و اسب ها
و رخ های زیبا تصمیم میگیرند
سیزده آبان است
مه رویان دست در دست هم
زنجیر اتحادشان
دژ زیبارویانی شده است
رو در روی دیو زشت بدترکیب
تا جوانان خوش اندام و قویدل
عکس منفورترین،
زشترین موجود «ولایی» را بزیر بکشند
تا زیر پایشان پایکوبان لگد مال کنند
و فقیه وقیح را برای همیشه در صفحه شطرنج تاریخ
مات و مبهوت کنند
اکنون دیگر جوهر فکرم
دارد رو به خشکی میرود
اما باور دارم
حقیقت شراب تلخی است
اگر آنر بپذیریم، از مستی اش
خیلی بیشتر از شیرینی های
خودباوری سر کیف خواهیم گشت
سلام
سلامتی
نوش جان......آزادی.....

علیرضا تبریزی

11 ـ 09 ـ 2009







۱۳۹۵ بهمن ۱۶, شنبه

پالوده های آلوده به خون ونفت




از پشت شیشه زمان،
می نگرم به دوران کودکی ام
زندگی چه ساده بود!
غرق افکارم هستم
شنا میکنم سوی ساحل خاطراتم
از پشت شیشه زمان
نگاهم به دور دست هاست
همراه پدرم
سوار اتوبوس دو طبقه لیلاندم
سرم را به شیشه تکیه داده ام
از تکان های اتوبوس، در دست اندازها
گوشم خارش میگیرد!
می رویم « فانفار»
در میدان ونک
نه برای بازی با چرخ و فلک
برای رزق و روزی و نان و نمک
فانفار، پدرم غرفه ای دارد
پالوده فروشی
از پشت شیشه زمان
چه شفاف می بینم
هر چه که هست
طبقه دوم
ردیف اول نشستم
از پشت شیشه اتوبوس
تابلوهای مغازه ها را میخوانم
نوشته ها از جلوی چشمانم می دوند
تند تند میخوانم
تا به نوشته ها برسم
می خوانم دو « زندگی »
دو « زندگی » نیست
دوزندگی است
کمی آنطرف تر
زیر لبم زمزمه میکنم:
ـ اغذیه فروشی شادی
می خوانم " آش جو"
به تصورم همان « آبجو » است
و به خیالم حرام است
حالا اتوبوس
پر از مسافر است
نشسته و ایستاده
با نگاه های آسوده
و بی دغدغه
گوش میکنند
به سروصدای شاخه های درختان چنار
که صورت اتوبوس را شلاق میزدند
گوشه سمت راستش
از ضربات 
صورتش آبله رو و قر گشته اند
اما من بی توجه به اطرافم
غرق در افکارم هستم
عمق اش چهل ساله است
خفه نمیشوم
شنا میکنم،
ادامه میدهم
میخوانم
لنت کوبی
به خیالم « لعنت کوبی » است
آرام، آرام به خواب آینده میروم
دگر تابلوها را نمی بینم
" بازداشتگاه اوین " 
یکتا تابلویی است که می بینم
تابلوی جنایات آخوندهای خون آشام
افسوس و هزار افسوس
پالوده ها، 
آلوده خون و چرک جنایات
ملایان شده است
دگرشیرینی اش
از پشت ویترین زمان
میسر نیست
رشته های طناب « دار »
پالوده خون
در غرفه « 209 » اوین
جلادها لیوان، لیوان
«شربت خون» انسانها را
سر می کشند.
اکنون فقط بوی چرک وخون ونفت میدهد
هر چه هست دگر پالوده نیست
آلوده است، آلوده چرک وخون
اکنون دگر مدتی است
شیشه زمان شفاف نیست
طعم شیرین پالوده های پدرم
پیدا نیست!
پالوده ای که نشاسته اش
روی دیگ احساسم می جوشید
در ظرف زمان
رشته های شیرین افکارم
با تکان های گهواره وار اتوبوس
خامه می بست
ناگهان با صدای گوشخراش 
کمک راننده
فانفارررررر.....
باید از اتوبوس خیالی ام
بدون « پدر »
پیاده شوم!
اکنون دگر رویا نیست
آینده شومی است
که به گذشته بر نمیگردد.....

علیرضا تبریزی







۱۳۹۵ بهمن ۱۵, جمعه

در بازار آشفته ترامپ




هنوز رفسنجانی گوربگور را کفنش نکرده اند، فاجعه پلاسکو را بوجود آوردند، هنوز دود و دم آتش پلاسکو فروکش نکرده است، سیل سیستان بلوچستان از گرد راه میرسد، وهنوز گل و لای سیلاب آن خشک نشده است، فاجعه بهمن بر سر«کولبرهای» سردشت آوار میشود! اما «رژیم دزد» بازار آشفته «منع روادید آمریکا» میخواهد تا، یک قتل مشکوک و سه فاجعه مصیبت بار را به حاشیه ببرد! و توی این هیرویری کارخانه جوک سازی دجالان «به اسم مردم» پشت هم جوک تولید میکند! 
امروز یک کاریکاتوری ازطریق تگلرام بدستم رسید که در آن احمدی نژاد را کنار ترامپ کشیده اند که نقلی هم زیرش بدین مضمون نوشته شده بود "احمدی نژاد همیشه میگفت شیوه های مدیریت رو به جهان صادر میکنه، ما هی بهش میخندیدیم، کجاست ازش حلالیت بطلبیم" توی شلوغی بازار «ترامپ» دارند سعی میکنند که جنس بنجل «احمدی نژاد» را هم به مردم قالب کنند! مطلبی را که میخواهم بنویسم ابدا در دفاع از ترامپ نیست! آدم باید خیلی بیکار باشد برود دنبال ضعف های «ترامپ» تا زمانیکه تمام سران جمهوری اسلامی از صدرتا ذیلشان هر کدام هزار تا مثل ترامپ را قورت داده اند و مردم را می برند دم چشمه صلح اما تشنه جنگ برمیگردانند. از زمان انتخاب شدن ترامپ بعنوان رئیس جمهور آمریکا، گربه دزده حساب کار خودش رو کرده است وقتی دیده که ترامپ چوب را برداشته! آقا دزده با کاریکاتورهایی که میکشد و جوک هایی که میسازد میخواهد ترامپ را هم تراز احمدی نژاد نشان دهد تا مردم عامی آنها را در تلگرام دست بدست کنند. یک امر مهم را فراموش کرده اندـ که با کمی دقت میشود فهمید که جنس این جوک ها با زمان احمدی نژاد زمین تا آسمان با هم فرق دارند. مردم ناراضی فقط به حرفهای احمدی نژاد نمی خندیدند، بلکه برای قیافه و طراز لباس پوشیدنش هم هزاران جوک ساختند که « جنسش » با امروز فرق میکند، آن جوکها کاملا مردمی بودند. چیزیکه در مورد ترامپ چنین نیست. احمدی نژاد نه کریسما دارد ونه کاراکترـ برای همین عنوان «رئیس جمهور» لباسی بود که برایش خیلی خیلی گشاد بود وبه قول مشهور به گروه خونش نمیخورد! اما خامنه ای بدون توجه به این امر او را از جعبه جادویی «انتصابات» بیرونش کشید! احمدی نژاد در نزد مردم فرد منفوری بود که بعد از رئیس جمهور شدنش، منفورتر هم شد. اما ترامپ اگر رئیس جمهور نمی شد، همچنان به صرف کاراکتر و کریسمایش بین مردم از محبوبیت ویژه ای برخوردار بود مخصوصا که او مجری یک برنامه تلویزیونی پر بیننده ای با مدیریت خودش هم نیز بوده است. حتی جنس کاریکاتورها و جوک هایی که برای ترامپ در اروپا و آمریکا میسازند هم با جنس احمدی نژاد فرق میکند! جوک های احمدی نژاد را خود مردم می ساختند و در فضای مجازی انتشار میدادند، یکی اش هم در روزنامه های رژیم نه چاپ شد و نه باز پخش! در صورتیکه جوک ها وکاریکاتورهایی که برای ترامپ میگویند و می کشند در تمام مدیای سمعی بصیری کشورش باز پخش میشوند، بی آنکه مدیران و دست اندرکاران مدیاها تهدید به بسته شدن و یا دستگیر شدن بشوند! اصولا یک چنین قیاسی مع الفارق است، مثل این می ماند که یک سیب زمینی گندیده را با یک سیب زمینی سالم مقایسه کنند. البته بهتر بود میگفتم ـ که بین یک سیب زمینی گندیده با یک سیب درختی، معهذا اجتناب میکنم تا از سوی «ضد امپریالیست ها» حکم طرفداری از ترامپ برایم صادر نشود!

علیرضا تبریزی

۱۳۹۵ بهمن ۱۴, پنجشنبه

آسمان خونبار




آسمان شهر
چه غمزده است
ابرهایش
خون می بارند
حتی دل خورشید 
هم گرفته است
از این همه
بارش خون،
اما زمین وقیحان
همچنان سرد است
با اینکه از دشت لاله های سرخ
آتش شهید زبانه میکشد!

علیرضا تبریزی 




نرد ظالم و مظلوم



ظالمانی که در نرد سیاست
شش درشان بسته میشود
تاس امید سرنوشت شان
بی شک شش و بشِ یأس است
بیچارگان نمی دانند که
گشایش سیاست منفورشان
« کورکور» است
شانس تاس شان
جای جفت شش
جفت چش است
که از حدقه چشمان مظلومان
بدر میآورند.
و اما.. و اما..
غافلند که در نرد صداقت توده ها
این مردم اند
با تاس حق شان
در تخته نرد
مماشاتگران را با میخ قهر
تخته میکنند.

علیرضا تبریزی

بگذارید به حال خود باشیم

آنقدر با نغمه های حزن آلود
ملامت نکنید 
مردم بینوا را
و بیش از این
با « زخمه » زبان
بر تار روح مردم 
چنگ نزنید
لبریزند، از حرفهای مفت
و ناروها
دگر نخوانید که خود کرده ای
که خود کرده را پندی نیست!
آنها آسمانی نیستند،
زمینی اند
حق دارند اشتباه کنند
دروغ بگویند
خطا و گناه کنند،
اشتباه فکر کنند وباز اشتباه
آنقدر ملامت نکنید
و با مضراب نکوهش
بر تن و جسم خسته آنها
ننوازید،
که ظرف دلشان لبریز است، لبریز
از آدمک ها
با مردمک های تنگ 
با سینه های فراخ!
اما پراز بغض و کینه
همان ها که در دلها
تخم جدایی می کارند
و با اشکهای کاذب
نهال تنهایی آبیاری میکنند
و با داس تفرقه
خوشه های زندگی را
درو میکنند.
القصه از کدام قصه بنالم:
از پر مدعا های بی عمل
بی منطقان و زروگو
منت گذاران و پرگو
و یا آن دیوانگان چرند گو
از آنها که
ایران را کرده اند وایرانه 
و مردم را آواره؟
از کدام قصه بنالم
هی هیهات از این آدمک های کوردل،
نمیدانند آنها نیز انسانند؟
و نه از آسمان
جایز و الخطایند،
بمانند هزاران
میخواهم بگویم به همانان:
بگذارید همین اینی که هستیم بمانیم
نمیخواهیم باشیم بمانند شمایان
عاری ازهرگونه خبط وگناه 
بگذارید که همان انسان بمانیم
در دوزخ گناه هانمان بسوزیم
نمی خواهیم به مانند شمایان راستگو   
پر از عشق و عاطفه 
و آسمانی باشیم،
میخواهیم زمینی باشیم
و همان انسان بمانیم
لبریزیم از این همه آدمک ها
با مردمک های تنگ
و چشمان تاریکی
که سوسوی نیرنگ شان
شعله های خشم می افروزند
با گوش های در و دروازه ای که
هیچگاه
ندای حرف حق را نمی شنوند
و به دروغ 
یاوه های دوست داشتن!
بیخ گوش یک دیگر
نجوا می کنند.....

علیرضا تبریزی

جهان سوم و جهان سومی

"جهان سوم و جهان سومی"  آدرس ثابتی ندارند،  همه جا حضور دارند.  یک صفت شیطانی است ـ یک  رفتار زشت و نکوهیده است  ـ  عملکردشان  نا...