۱۳۹۲ آذر ۶, چهارشنبه

آهای مماشاتگران بی وجدان بیدار شوید!




آقایان؛ خانم های مماشاتگر
عزیزان گرامی!
لطفا از خواب ناز بیدار شوید
صبح حقوق بشرتان بخیر!
ربدشامبرتان را بر تن کنید
صبحانه حاضر است!
بفرمائید،
مشام حقوق بشریتان را
با بوی مطبوع قهوه
و خون داغ قتل عام اشرف
تازه کنید!
 «نیوز پیپر » روی میز صبحانه
حاوی اخبار داغ نا مطبوعی است!
امروز هشتاد وهشت روز است
مجاهدین زندان «آزادی»
و یارانشان در سرزمینهای حقوق بشر
برای حقوق بشردست پخت خودتان
اعتصاب غذا کرده اند!
لطفا عجله نفرمائید!
بزم رمانتیک حقوق بشری تان
با شعله شمع وجود آنها
در هاله ای از ابهام و اغماض
آرام آرام در حال آب شدن است!
لطفا قهوه داغ ننگ تان را جرعه جرعه بنوشید!
برای تصمیم گیری، 
وقت بسیار است!
تا اعدامهای «ظریف» پا برجاست
تا زندگی های «خشن» بر دارند
وقت چانه زنی 
برای پنج درصد اورانیوم کمتر
بسیار است.
قبل از اینکه 
وجدانتان
پای میز مذاکره سرد شود
قهوه گرم خیانت تان را بنوشید
شاید نیم نگاهی
چشمان خمار قی کرده اتان
به جنایاتی که در شرف تکوین است باز شود!
ساکنان زندان «آزادی»
عنقریب ربع سالی است
خوردن غذا را بر خود حرام کرده اند
تا بساط سفره رنگین مماشات
برای همیشه برچیده شود.
آهای بی وجدانها؛ بیدار شوید.
هفت گروگان مجاهد را
قربانی حقوق بشرتان نکنید!

علیرضا تبریزی

















ساختمان شماره صفر( 2 )



خسته کوفته شدم؛ تمام روز با پای پیاده چند خیابان طویل پاریس را پیموده بودم. توی مغزم؛ هنوز داشتم به ساختمان شماره 12 فکر میکردم؛ در تمام مسیر که راه میرفتم، یه چیز فکرم را به خودش مشغول کرده بود ـ « همه ساکنین ساختمان شماره 12 به یه شکلی از ایران زده اند بیرون؛ بدون برو برگرد؛ همه آنها به نوعی و به هر دلیلی از رژیم جمهوری اسلامی فرار کرده ان. هرکسی به یه دلیلی، سیاسی؛ اجتماعی، فرهنگی، مذهبی و یا بدلیل نبودن چشم انداز اقتصادی، همه جملگی با هم یه وجه مشترک دارن و اونم اینه که همه اونا ناراضی ان! راستی چرا وقتی دشمن مشترک داریم با هم متحد نیستیم؟ پیش شرط سقوط دیکتاتوری هم مسلک بودن نیست؛ نفرت اس؛ نفرت به دیکتاتور خونخوار و خون ریز اس؛ اگر در صدد بر انداختن او نباشی؛ غیر ممکنه در صدد بر انداختن دیکتاتور فرضی هم باشی؛ نق زدن، مبارزه نیست. نق زدن، مبارزه نکردن بطور جدی با دیکتاتورها؛ عین پذیرفتن دیکتاتوریس. در واقع خودت یک دیکتاتور هستی؛ رفتار، کردار، اعمال؛ گفتار و نوشتارت نشان میده که تو یه دیکتاتوری! تا زمانی ام که یه دیکتاتور واقعی حی و حاضر بر مسند قدرت هس؛ تراشیدن دیکتاتور فرضی یک فرضیه احمقانه اس. فرار از حقیقت اس؛ خود را فریب دادن اس. جواب فرمول سرنگونی دیکتاتورها فقط اتحاد اس. البته یک قاعده مستثنام وجود داره، اونم این اس که اپورتونیست ها با این مجموعه وجه مشترکی ندارن، برایشان عملا هیچ فرقی نمیکنه که چه نوع حکومتی و یا رژیمی در ایران حاکم باشه، دیکتاتوری شاه باشه یا مذهبی؛ چون اونا در هر شرایط میخوان به نون وآبی برسن. بنابراین با شرایط موجود؛ هر چه که باشه، خودشونو بخوبی به آن وفق میدن. انگل های اجتماعند؛ به بدنه جامعه می چسبن؛ و از آن تغذیه میکنن. حتی اگه به ضرر کل جامعه باشه. حتی اگه مخالف کل نظام و سیستم باشن! حتی اگر دودش به چشم نزدیکترینشون بره. حتی اگر بین همه ساکنین ساختمان شماره 12 اختلاف بیاندازن. همه اینها، فقط برای این اس تا خودشون شرایط بهتری داشته باشن. با اینکه تعدادشون از همه کمتراس و در اقلیتند، معهذا هم و غمشون این اس  « ویروس اختلاف » را شیوع بدن؛ تا با اپیدمی اش روابط ساکنین را بیمار کنن، تا از قبالش، خودشون، فقط و فقط خودشون بتونن بهتر زندگی کنن. »

تقریبا دو سه ساعتی میشد که دردریای افکارم غرق بودم؛ امواج آن جسمم را از کنار اجسام سیال جمعیت به این سو و آن سو می برد. تخته های کشتی شکسته اتحاد؛ در « تلاطم ناباوری » روی آب بی ثباتی افکارم بالا و پائین میشدند؛ فقط ته نگاهم، تنها به عده ای دوخته شده بود که به یک تخته پاره ای چسبیده بودند، و تلاش جانفرسا میکردند تا با یکتا امیدشان بتواند خودشان را به ساحل امن « آزادی » برسانند.  و دورتر از آنها، در افق، آنجا که آبشار خورشید نورش به غروب می ریخت؛ چندین نفر بی اعتنا به تخته پاره های دور اطراف خودشان؛ در تکاپو بودند خودشان را به آن گروه برسانند؛ نه برای اینکه خودشان را نجات بدهند؛ بل از روی حسادت و رشک به اراده آنها، تخته پاره را از دست آنها خارج کنند. از دور دست فریاد زمخت و چندش آوری میکشیدند و خطاب به آنهایی که به تخته پاره چسبیده بودند، با دستشان اشاره به سمت دیگر میکردند، کشتی ای را نشان میداند ؛ کشتی دزدان دریایی را و بلند بلند فریاد می زند:
ـ آهای؛ رها کنید آن تخته پاره را؛ آن شما را به ساحل امن « آزادی » نمیرساند. کشتی  نجات « پر از نجاست » ما آنجاست.
آنها راست میگفتند، کشتی ای که پرچمش با آرم « خرچنگ نشان » در هوای کثیف ذلت و پستی در اهتزاز بود، نشان آنها میدادند. همان دزدان دریایی که « ایرانی ها » را از ساحل ثبات وطن به درون دریای پر تلاطم آوارگی پرتاب کرده بودند.

دراین هنگام در میان سیل جمعیت؛ ناگهان نگاهم به نگاه شاعر مبارز سابق تلاقی کرد؛ دست در دست زن فرانسوی اش؛ به احتمال قوی تحت تأثیر فیلمی که دیده بود قرار گرفته بود؛ شتابان؛ امواج انسانی را می شکافتند و به جلو می رفتند. نگاهی از روی کنجاوی به سوی من انداخت و بی اعتنا دوباره با همان تاکت؛ از کنارم گذشت.

آفتاب از پشت پنجره، خودش را توی اتاق هتل محل سکونتم ولو کرده بود؛ چشمم به ساعت دیجتالی افتاد که آنرا 9:00 نشان میداد. خیالم راحت است ساعت شماطه دارنیست که با حرکت عقربه ثانیه شمارش وقتی دیر از خواب بلند میشوم؛ با شماتت استرس به من بدهد. هنوز خستگی پیاده روی های طولانی خیابانهای پاریس شب گذشته از تنم در نشده بود، کرخت بودم، همانطور که دراز کشیده بودم به سمت چپ به پهلو، پشتم را به آفتاب کردم تا چشمانم را اذیت نکند. حدود یک ربعی به همان صورت دراز کشیده بودم؛ ساعت 9:15 نشان میداد؛ یادم افتاد صبحانه در رستوران هتل تا ساعت 10:00 بیشتر نیست. جستی زدم واز تخت پریدم؛ سریع داخل حمام شدم، یک دوش سه شماره ای گرفتم، لباسم را پوشیدم یک راست رفتم سمت رستوران هتل. 

سر میز صبحانه داشتم سعی میکردم بیاد بیاورم که چه خوابی دیدم. فکر شاعر « خسته » درون کاسه سرم خانه کرده بود و از آن بیرون نمیرفت! یاد نگاهش افتادم که در سیل جمعیت برای یک لحظه با نگاهم تلاقی کرده بود. چشمان پشیمانش چه سنگین بودند! دیشب خوابش را دیدم؛ در خواب سعی میکرد مرا قانع کند که از هواداری ام به مجاهدین دست بردارم، میگفت :
ـ فیلم و سند و عکس زیاد دارم که اونا؛ اونی نیستند که تو فکر میکنی.
بعد به طرز وحشتناکی خندید؛ دندانهای ثنایایش افتاده بودند؛ دندانهای نیشش سیاه بودند. از خواب پریدم. دیدم خیس عرق هستم. یک ساعتی طول کشید تا بتوانم بخوابم.

آخرین لقمه صبحانه ام رو خوردم؛ سینی ام را برداشتم بردم گذاشتم توی نرده سینی ها. چشمم افتاد به سه چهار تا کامپیوتری که یک گوشه ای از کریدور نزدیک پیشخوان رسپشیون کار گذاشته بودند. رفتم سمت یکی از آنها دو یورو انداختم، برای یک ساعت. چرخی توی سایت ها زدم؛ رفتم سایت دیدگاه، چشم به مقاله جدیدی از آقای شاعر مبارز سابق افتاد. مضمون تیترش بود « درس شناخت » ،« همبستگی ملی » و اهالی « آواتار »!

برای خواندن قسمت اول ساختمان شماره دوازده اینجا را کلیک کنید.

http://ashegheparvaz.blogspot.se/2013/11/1.html

ادامه دارد.....

علیرضا تبریزی 

۱۳۹۲ آذر ۳, یکشنبه

ساختمان شماره صفر ( 1 )





زمان: مارس 2010

« مشت نمونه خروار »

مشغول قدم زدن در یکی از خیابانهای پر رفت و آمد پاریس هستم. ناگهان چشمم به یک ساختمان دوازده طبقه می افتد؛ میروم جلوتر کمی خیره میشوم به پلاکش، می بینم 12 هست. بعد به خودم میگویم « چه خوب، 12 عدد شانسم هست! » میروم جلوی درب ورودی اش که شیشه ای است می ایستم. بعد زل میزنم روی اسامی ساکنین ساختمان، در کمال ناباوری اسامی ایرانی ها توجه ام را بخودش جلب میکند. از تعداد دگمه های زنگ آیفون که اسامی ساکنین ساختمان در جلوی آنها نوشته شده است؛ پی می برم که ساختمان بیست و چهار واحد آرپاتمان دارد. کنار درب می ایستم و به این می اندیشم: « یک ساختمان بزرگ دوازده طبقه با بیست چهار واحد دستگاه آپارتمان در یکی از شهرهای بزرگ اروپایی؛ تماما ایرانی هستند. اگر در هر واحد بطور میانگین چهار نفر زندگی کنند؛ مجموعش میشود 96 خانوار. بعد در عالم تخیلاتم به این می اندیشم؛ این 96 نفر ایرانی در پاریس؛ به چه کارهایی میتوانند مشغول باشند؛ فعالیت های روزانه اشان چی هست؟ سپس اینطور خیال میکنم، که هجده نفر از مجموع 96 طرفدار مجاهدین و شورای ملی مقاومتند، چهار نفر طرفدار حزب توده و اکثریت، دو نفر حزب کمونیست کارگری، هشت نفرشان از احزاب متفرقه؛ چهار نفر مستقل؛ ده نفر احزاب باد و یا کسانی که از فعالیت های سیاسی دست کشیده اند؛ چهار نفر دانشجویی که از ایران آمده اند. چهل و شش نفر بقیه از طبقه « چوخ بختیار ها » هستند.

در عالم تخیلاتم کار آنها را اینگونه تجسم کردم:
ـ شش نفراز هوادران مجاهدین وشورا مشغول برگزاری یک آکسیون در جهت افشای اعدام های علنی و غیر علنی رژیم هستند؛ یک نفرشان در حال جمع آوری امضا علیه توسعه بمب اتم توسط رژیم است؛ چهار نفر برای مسائل اشرف در تحصن به سر میبرند،دو نفر مشغول کارهای نیرویی هستند. دو نفر به امور مالی و اجتماعی در خیابانها اشتغال دارند. سه نفرکار های فرهنگی انجام میدهند. در مجموع بیست و چهار ساعته در کنار زندگی روزمره خودشان در حال افشای جنایات رژیم هستند. و احتمالا نیم بیشترشان  ضمن فعالیت های سیاسی، کارهای صنفی خودشان را هم دارند که از همانجا به یک دیگر نیز کمک میکنند. 
ـ حزب توده و اکثریت؛ در حال کار شکنی؛ علیه مجاهدین و لابی گری برای جا انداختن خط اصلاحات قلابی رژیم، به بهانه دوری از خشنونت هستند.
ـ حزب کمونیست کارگری؛ فعالیت مطبوعاتی و اینترتی علیه رژیم دارند و در عرصه پناهنده گی به پناهجویان برای کسب اقامت به آنها کمک میکنند.
ـ احزاب متفرقه؛ بی آنکه با هم متحد باشند؛ شعارهای شیک و دست چین شده « دمکراسی » میدهند؛ که ابدا به آن پایبند نیستند؛ اما چون مخالف مجاهدین هستند و تمایل ندارند که آنها اجازه فعالیت داشته باشند، در نتیجه ابتدا به ساکن اصل « دمکراسی » را نقض میکنند. سالی یک بار نشست سالیانه میگذارند و در باره کارهایی که هیچ وقت انجام نمیدهند به بحث و گفتگو مشغول میشوند. پس از ختم جلسه بیانیه صادر میکنند و سپس نقل و شیرینی بین هم پخش میکنند؛ میروند به خانه هایشان پای اینترنت و فیس بوک؛ چت کردن در باره جلسه ای که برگزار کرده اند و چیزیهایی که اصلا نداشته اند بگویند.
ـ افراد مستقل روزانه درمدح « دمکراسی » شعر میگویند و قصه می سرایند؛ با نان واژه ها آنرا میکشند پشت شیشه مربای دمکراسی و تصور میکنند که « آزادی مفت » چه شیرین است.
ـ بادیسم ها؛ روزی روزگاری از آن دو آتشه ها بوده اند، از هر مرام و مسلکی در بینشان هست؛ زمانی مجاهد بوده اند؛ بعد ضدش شدند ه اند؛ یا کمونیست بودند اما اکنون مسلمان دو آتشه شده اند. یا رژیمی بوده اند؛ بعد اصلاح طلب شدند؛ اما همچنان بیشتر ضد مجاهدین هستند، ماموریت اصلی شان این است که نگذارند مجاهدین رشد کنند. آنها جملگی تصور میکردند میتوانستند روزی به نان و آب و مقامی برسند؛ همیشه کاسه داغتر از آش بوده اند؛ با گذشت زمان و خسته شدن از مبارزه تا آنجا پیش میروند که حاضر میشوند از پشت به یاران قدیمشان خنجر بزنند. اما حالا که دور هم هستند اصلا به این نمی اندیشند که زمانی همدیگر را محکوم میکردند و برای هم شاخ و شانه میکشیدند، اما اکنون در کنار هم یکدیگر را دلداری میدهند و با گرگ دنبه میخورند.
ـ دانشجویان تازه از گرد راه مبارزه با رژیم جمهوری اسلامی رسیده اند؛ هنوز گرد و خاک مبارزه از روی گرده اشان رفته نشده است، دیگر حوصله مبارزه ندارند و حتی حوصله خواندن مطالب سیاسی سی و چهار سال سانسور جمهوری اسلامی را هم ندارند؛ « عمدا ناآگاهانه » به مجاهدین میگویند منافقین! پاسشان در گروی جمهوری اسلامی است و دست از پا خطا نمیکنند؛ اما در دیسکوها و یا مهمانی های و جشن های شب یلدا و نوروزی علی رغم حرام بودن مشروبات الکی و گوشت خوک در نظام جمهوری اسلامی؛ با ولع وافتخار مشغول نوشیدن و تناول آن هستند .
ـ و اما قشر بزرگ هپلی و هپوی رویایی ما که بیشترین قشر بی خیال و بی عار و بی درد را تشکیل میدهند؛ فقط به زندگی شخصی خودشان فکر میکنند؛ برایشان فرق نمیکند؛ مردم ایران در چه شرایط بسیار بدی زندگی میکنند؛ کارشان ییلاق و قشلاق به ایران است. به روسری زنان مجاهدین اح اح میگویند؛ اما وقتی به ایران میروند روسری سرشان میکنند. در انجمن های ایرانی شرکت میکنند. به سفارت جمهوری اسلامی میروند و در نمایشات انتخاباتی رژیم شرکت میکنند. تا با داشتن مهر جمهوری اسلامی در پاسشان؛ جواز « فخرفروشی به ایرانیان داخل » را برایشان صادر کنند. 
کنار درب ساختمان نشستم؛ در عالم خودم غوطه ور بودم. درب ساختمان باز میشود؛ یکی از ساکنین ساختمان خارج میشود با شک از من سئوال میکند: ایرانی هستی؟ بر می خیزم و میگویم: بله! به من سلام میکند؛ و بعد از چاق سلامتی، از کیفش ورقه ای در می آورد و توضیح میدهد که دارد علیه اعدامها در ایران امضاء جمع میکند تا آنرا به سازمان ملل بفرستد. با کمال میل امضا میکنم. تشکر میکند و میرود؛ دوباره در باز میشود؛ دو نفر از آن خارج میشوند؛ به فرانسوی میگویند: بونجوق موسیو. میگویم: ایرانی؟ آنها با خوشحالی میگویند: بله! یکی شان سریع یک آلبوم در می آورد؛ صفحات آن را ورق میزند و عکسهای شکنجه شدگان زندانیان رژیم را نشانم میدهد، توضیح میدهد ما برای افشای جنایات رژیم احتیاج به کمک های مالی داریم. هنوز دستم را در جیبم نکرده بودم؛ در همان لحظه درب ساختمان باز شد. دو خانم و دو آقا با اکراه از کنار ما با عجله رد شدند؛ بوی عطرشان تمام مشام را پر میکند. زیر لب چیزی گفتند که من بدلیل سنگینی گوشم متوجه نشدم که چه گفتند؛ آنها ظاهرا آن چهار نفر را میشناختند واز حرفشان ناراحت شدند. نخواستم فضولی کنم؛ اما حدس زدم باید حرف ناشایستی زده باشند که آن دوآزرده شدند. کیف پولم را در آوردم، بیست یورو کمک کردم. از من تشکر کردند و خداحافظی کردند و رفتند.
چند لحظه بعد یک گروه دختر و پسر جوان از ساختمان خارج شدند؛ شاد و شنگول با قهقهه از آنجا دور شدند. از تعجب سری تکان دادم. چیزی برا ی گفتن نداشتم.عزمم را جزم کردم از آنجا بروم تا به کارهای روزمره ام برسم. هنوزچند قدمی از آنجا دور نشده بودم؛ آقایی با موهای فرفری و جو گندمی؛ صورت گرد و تپلی، با شتاب به همراه یک خانم، دست در دست هم از ساختمان خارج شدند. چشمانش را پشت ویترین گذاشته بود تا خاک نخورند شاید هم برای اینکه چشم نخورند! هوا رو به تاریکی رفته بود. خوب دقت کردم؛ شناختمش؛ دیدم شاعری است که کنار مبارزین صاحب اسم و رسمی شده بود، او چند ایستگاه جلوتر؛ از قطار مبارزه پیاده شده است و مدتهاست خط و خرجش را از مبارزین جدا کرده است.  پیش خودم گفتم اینطور که اینها دست در دست هم میروند، انگارمیخواهند به سینما بروند؛ شاید میخواهند به دیدن فیلم « آواتار » بروند! آنها رفتند. ردشان در تاریکی و درمیان سیل آدمهای پاریسی گم شد. پیش خودم گفتم؛ حتما او بعد از دیدن فیلم آنقدرانگیزه پیدا می کند تا برای « ضعف اپوزیسیون رژیم » شعر بسراید.

ادامه دارد.... 

علیرضا تبریزی


۱۳۹۲ آبان ۳۰, پنجشنبه

جنون گاوی و روانگاوی شاعر خادم!

آمدم بنویسم شاعر نادم؛ هر چند که « خادم » نیز شده است. دیدم هر چه که بنویسم فرقی نمیکند؛ از دید دکتر روانگاو دچار« اسکیزوفرنی » میشوم؛ بعد میخواهد مرا در وب سایتش مورد مطالعه تحقیقاتی خودش قرار بدهد، گفتم: می نویسم « خادم » چون به نیابت یک جمعی که آنها نیز خودشان « خادم » هستند، آمده است؛ پژوهش کند. گفت: نتیجه تحقیقاتم تا دیروز که شعر « فرمان مسعود » را سرودم، خودم در رهبری بد جوری « ذوب » شده بودم. تا آنجا رهبری خوب بود و سر بر قدمش باید سائید که هنوز فرمان « انقلاب ایدئولوژیک » را صادر نکرده بود؛ بین من و اعیالم اختلاف ایدئولوژیکی نیافتاده بود. سپس ادامه میدهد: برای درک بیماری « اسکیزوفرنی » ابتدا باید ریشه واژه اش را کالبد شکافی کرد: " باز هم تاکید میکنم خوب دقت کنید! باید هم از دنیای صرف سیاست و کشاکشهای سیاسی دور شده وبه دنیای روان و روانشاسی سری بزنیم. من خود سالها هم به دلیل کار شعر و بخصوص رمان و نیز درک کارکردهای انقلاب ایدئولوزیک مقولات روانشناسی برایم جالب بوده است اما نمیدانم که چرا دیر به این حقیقت رسیدم. "  بیست و هشت سال طول کشید تا بفهمم من هم قبلا دچار این بیماری اسکیزوفرنی بوده ام. البته اکنون دچاربیماری دیگری شده ام که سابق دربین « زبون بسته های ایرلندی » شیوع پیدا کرده بود! اما می ترسم ادامه اش به « هاری » برسد که فقط  پر و پاچه بگیرد! به نظر حقیر سابق و کبیر فعلی؛ اسکیزوفرنی از دو واژه « اسکی » و « فرنی » تشکیل شده است؛ البته رابطه تشیکلاتی و" ایدئولوزیک " با هم ندارند؛ همین جوری خوبخود تشکیل شده اند. میگویند ـ اسکی بازی بوده است که خیلی فرنی دوست داشته؛ هر وقت می رفته « دیزین » اسکی بازی کند؛ سردش میشده؛ بد جوری هوس « فرنی » گرم میکرده؛ چون بدان دسترسی پیدا نمیکرده؛ دچار توهم بیش از حد میشده! بعدها کاشف به عمل می آید، طرف اصلا اسکی بازی هم نمیدانسته؛ اما چون فرنی خور خوبی بوده در نبودن فرنی خیلی بهانه های " ایدئولوزیکی " می گیرد. خودش را به ولی فقیه می رساند تا با یک فتوا از شر هوس فرنی نجات دهد. ولی فقیه هم میگوید: حالا مگه حتما باید « اسکی و فرنی » باشد؛ اگر آش یا حلیم با گوشت بوقلمون باشد نمیشود؟ فتوا صادر میکند؛ برای درمان جنون گاوی بهتر است که از « اسکیزو آشی » استفاده کنی! میگوید: تصدقت گردم؛ اسکیزو آشی شاید افاقه نکند، با تشر به او میگوید: مگه؛ در زمان ستارخان و باقرخان هنگام مبارزه در سرمای سرد تبریز مبارزین اسکی سواری میکردند تا هوس « فرنی » کنند؟ مردم از گرسنگی؛ ریشه درخت و علف میخوردند؛ حتی آش هم نبوده! حالا من فتوا میدهم اسکیزوآشی؛ روی حرف من حرف میزنی؟
جناب روانگاو به نظر من شما یک وظیفه داری؛ بری شعر بگی؛ منتهی تازگی ها قافیه ایدئولوژیکی ات؛ سکسولوژی شده است و داری « شر و ور » میگی!
مگه آق کریم، تا چند ماه قبل از استعفایش هوس « فرنی » کرده بود؛ وقتی کتابش را به خانم مریم رجوی هدیه داد. قول میدهم؛ اصلا هوس « شیر برنج » هم نکرده بود؛ چه برسد « فرنی » مخصوصا وقتی شور حسینی گرفته بودش؛ از« سیاوشگرد اشرفی » داستانسرایی میکرد. حالا که بعد از سالها که یادت افتاده است که تو هم طبیب روانگاو هستی, اگر خواستی طبابت کنی؛ نخست برای اینکه « انگ » تواب و مزدور و آستانبوسی نخوری؛ بیماری « سنگ » پرانی اتان را درمان کنید. به یارانت بگو: برای اینکه « انگ » نخورید به سوی مبارزین « سنگ » پرتاب نکنید، چون جواب سنگ زدن؛ انگ خوردن است. از قدیم هم گفته اند: کلوخ انداز را پاداش سنگ است.

علیرضا تبریزی

۱۳۹۲ آبان ۱۵, چهارشنبه

حتی اگر این رژیم، امسال هم سرنگون نشود!






به روشنفکرانی که ایوان ذهنشان
چراغانی است؛
اما در پستوی افکارشان
مملو از حیله و مکر و سیاهی است
به آنها که با دوربین توهمشان
عکس «انقلاب» می اندازند
ولی در تاریک خانه افکارشان
مشغول ظهور عکس «امام» زمانند
آری! منظورم به همانهایی است،
با اینکه خوب میدانند
تا چاه جمکران و بالکن جماران هست،
بسیجی و لباس شخصی و حماران هم هست.
به آنها که بعد از سی سال مبارزه
تشویق میکنند دیگران را به مغازله
به آنهایی که، مردم بینوا را کرده اند مچل
لغز بیهودگی میخوانند زین مبارزه
تا که خلق را بیاندازند در هچل
آری! منظورم دقیقا،
به همان هایی است که پس از سی سال مبارزه
با تعجب می پرسند:
راستی لیلای جمهوری اسلامی زن بود یا مرد!؟
پس از سی سال نبرد
تازه یادشان افتاده است
زندگی در میان خوک ها و گرازهای وحشی،
چه لذت بخش است!
آری همانهایی را میگویم،
که به همسگران سابق شان توصیه میکنند:
مبارزه بس است؛
برگردید به دامان مردم!
تا از لذت «آمیزش» با آنها نشوید ناکام

حال از شما می پرسم:
ـ منظورتان، کدام مردم است؟
همانی هایی است که «اسلام» را قبول ندارند
در خارج از ایران بسر می برند
به وقت شب های یلدا و عید نوروز
به عیش و نوش و رقص پایکوبی مشغولند
و هر تابستان با حجاب و ریش و آستین بلند
با جیب پر از دلار و یورو
خیلی مغرور و پررو
برای گردش به ایران میروند
همان هایی که وقتی از ایران بر میگردند
با چند قاب عکس و نقاشی
 یا که چند تا قابلمه و قالی
به کرمان زیره می برند
همان هایی که دنبال نشئه ارزان هستند
به سوئد و آلمان تریاک وشیره می آورند
من به شمایان میگویم :
ـ نه، اینها مردم ایران نیستند!

مردم ایران؛ همان مهمان نوازان دیروزند
اما فقیرو بینوایان امروزند
گر تو می بینی عذارشان سرخ است
تو بدان از سیلی فقر نیست
از شرم روشنفکران «خر» است
بعد از عمری بودن با مبارزین؛
در کنار مقاومت و مجاهدین
میگویید:
بعد از سی سال نبرد، نفهمیدیم
خاتمی بهتر است!
انگاری خیلی «ببو» بودیم
حالا می فهمیم دنیا دست کیست!
بعد از سی سال مبارزه، فهمیدیم
فرق «منافق و کافر» در چیست؟

آن یکی شاعری است زرنگ
پس از سی سال نبرد و جنگ
 قافیه اش آمده است به تنگ
چپ و راست میگوید جفنگ
تا اشعار دیروزش را کند رنگ
پس از سی سال کسب مشهوریت
باز کرده ای زبان یاوه گویی
انگار نه انگار تو همانی بوده ای
شعر" فرمان مسعود " را سروده ای
حالا در گروه کر نادمین
همصدا با دگر خائنین
به مسعود میگوئید:
ـ تو که هر سال میگفتی
سال سرنگونی است امسال!
چرا هیچ وقت پیش نیامد این مجال؟
گر میدانستیم
این هست یک آروزی محال
 از روز اول ترجیح میدادیم
فرار را بر قرار
می شتافتیم به سوی امام  الفرار
افسوس که خیلی دیر دریافتیم
می بایست سیلی نقد قدرت را می جستیم 
دست ز سرنگونی نسیه می شستیم
چه خر بودیم ما؛ نفهمیدیم
کاین مبارزه خیلی سخت است.
همه عمرمان فنا شد
به مانند ایرج و وفا شد
دگر آبرویی نمانده 
مثال خر در گل مانده
برای توجیه کارمان
به نازیم به زبانمان
دانیم به مردم چه بگوییم
آسمان و ریسمان بهم بدوزیم
میزنیم فریاد:
ـ آهای ایهاالناس!
نروید به دنبال سرنگونی
چه میخواهید بهتر از روحانی!

حال بگذارید تا برایتان بگویم:
ـ حتی اگر این رژیم امسال هم سرنگون نشود!
این رژیم همان است!
به جز کشتار بر سر پایش نماند!
حتی اگر این رژیم سال دگر هم سرنگون نشود،
این رژیم همان است!
به جز فقر و فحشا هیچ کاری دگر نتواند
حتی بر فرض محال
این رژیم تا چند سال دیگرهم سرنگون نشود،
این رژیم همان است!
به جز سراب چیزی بر شمایان نه چشاند.
اما نیک بدانید این رژیم تا ابد و دهر نماند
آن روز که دگر سرو پا نماند
خلق ایران از نام شما یان به جز نفرین و لعنت
چیز دگری بر سر زبانهایشان نرانند.

علیرضا تبریزی







جهان سوم و جهان سومی

"جهان سوم و جهان سومی"  آدرس ثابتی ندارند،  همه جا حضور دارند.  یک صفت شیطانی است ـ یک  رفتار زشت و نکوهیده است  ـ  عملکردشان  نا...