۱۳۹۷ تیر ۳۱, یکشنبه

دمکراسی یکطرفه!

این کامنت شما نشان از سیاستی دارد که سالها جمهوری اسلامی بدنبال همسایه ستیزی بوده است، چهل سال مرگ بر این و آن گفتن، هنوز برای شما عبرتی نشده است، که گویا اگر فردا شما هم قدرت را در دستتون بگیرید، جا پای جمهوری اسلامی بگذارید جنگ با کشورهای همسایه رو پیشه کنید، خب در این صورت چه فرقی در صورت مسئله جنگ ستیزی رژیم کرده است؟ این اتفاقن نشان میدهد که شما حجاب خانم مریم رجوی را بهانه کرده اید. ک با این کامنت تازه پی بردم به ماهیت جنگ طلبانه و نژادپرستانه شما. شما با این پست نشان دادید که اصلا برای زن برعکس هیچ احترامی قاّئل نیستید، گویا این شما هستی که باید تصمیم بگیرید که یک زن چه استفاده کند و چه نکند!
فعلا که عربستان سعودی با رفرمهایی که در چند ماه اخیر کرده است، نه تنها از جمهوری اسلامی، حتی از شما هم به لحاظ اجتماعی و فرهنگی جلو تر است! وقتی نژادپرست کوردل باشد، حتی دوست ندارد پیشرفت های کشور همسایه را هم ببیند که از خودش جلوتر است از جمله شما که مدعی روشنفکری هم هستید.


علیرضا تبریزی

ناشناس گفت!

ناشناس به ناشناس گفت که چرا ناشناسی؟ گفت: من اگر تو رو نشناسم، تو اگر منو نشناسی، کی ما را بشناسد؟
یک عده ناشناس در اینجا میخواهند یک رهبر شناخته شده را محاکمه کنند بدون اینکه شناخته شوند! آن ناشناسهای آشنایی هم که اینجا نسخه شناسایی می پیچند، خط ناشناس هایی را پیش می برند که سی شش سال است که بطور ناشناس خط ناشناخته ای رابه پیش می برند که کاملا ناشناس است! 

علیرضا تبریزی

۱۳۹۷ تیر ۲۴, یکشنبه

رقص آتش

در میان هلهله و شادی
برقص تا برقصیم
رقاصه هایِ سیاسی،
آتش رقصی
از جنس ققنوس «مریم» نیز
افروختند!
بی آنکه
رقاصه های قمینژاد
هشتکی برایش برپا کنند!

علیرضا تبریزی

۱۳۹۷ تیر ۲۳, شنبه

مرثیه شهلا رجبی از درون حسن!

من شانه به شانه مرگ
آنگاه که شهلا
به انتظار مرگ
آرمیده بود
گیسوانش را شانه زدم

آنگاه که زبان
قاصر بود از بیان، 
«پاها» 
به یک اشاره 
چند سخن میگفتند:
از عشق
آمرزش
مظلومیت
معصومیت
قدردانی.......


علیرضا تبریزی

۱۳۹۷ تیر ۲۲, جمعه

بدرود زندگی!

ساعت ده و چهل و نه دقیقه پیامی از حسن دریافت کردم " انا لله و انا الیه الراجعون، مریم(شهلا) به خدا سلام کرد و جان به جان آفرین تسلیم کرد."

پیش خودم مجسم کردم وقتی شهلا پر کشید، این را فهمیده بود آن لحظه تا واپسین رفتنش تنها مونسش حسن بوده! آنجا نبودم، اما میتوانم مثل دیروز، تجسم کنم که حسن با تمام وجودش لحظه خداحافظی را حس کرده است، رو به شهلا :
ـ میخوای بری!
ـ تکون پا!(خداحافظ زندگی)
و شهلا با چشمانی بسته برای همیشه بی حرکت ماند. سپس عروج او بسوی پدرش، زهرا و فائزه و همسر فائزه که انتظار او را می کشیدند!

پیام تسلیت برای حسن فرستادم و چند ثانیه بعد به او زنگ زدم، گفتم:
ـ الآن میام پیشت.
ـ بیا! 
وقتی رسیدم، حسن رو در آغوش کشیدم و گفتم:
ـ تسلیت میگم حسن جان.
ـ مرسی.
ـ راحت شد.
ـ آره راحت شد.
ـ درود بر تو، واقعن از برادری هیچی کم نذاشتی.
ـ باید بیشتر از این میکردم.
ـ من شاهد بودم اونچه که از دستت بر اومده انجام دادی.
بغض حسن ترکید، سرش را روی شانه ام گذاشت و هق هق کنان گریه کرد!
دقایقی بعد، پروین آمد و از پی او مادر رجبی و حسین برادر بزرگ شهلا و برادرزاده اش! مادر سر روی شانه شهلا گذاشته بود واشک میریخت! اندکی بعد، مینا دختر پروین و سه تن از یاران مقاومت از شهر یوتوبوری مغموم و متأثر وارد شدند. با دیدن مادر رجبی اشکشان سرازیر شد. رفتم بیرون از اتاق، مبایلم را برداشتم زیر پست «لحظات آخر با زندگی»  نوشتم "با کمال تأسف بیمار ما دار فانی را وداع گفتند! با آرزوی صبر وشکیبایی برای بازماندگان مرحومه مریم رجبی"
بعد از آن از حاضرین خداحافظی کردم، مادامیکه از بیمارستان خارج میشدم چهره "معصوم" شهلا از نظرم محو نمیشد!

علیرضا تبریزی


۱۳۹۷ تیر ۲۱, پنجشنبه

لحظات آخر با زندگی

حسن نزدیک به یک هفته است در اتاق شماره 23 با خواهرش تنهاست. دارد نفس های آخر او را می شمارد! او بعد از اولین و آخرین شیمی درمانی بدلیل سرطان کبد به اغماء رفته است. دکترها اینطور تشخیص داده اند، بهتر است: سِرُم را از دستش در آوریم. چون ادامه حیات، جز زجر بیشتر برای او چیز دیگری در بر ندارد! هر چند ساعت یک بار، پرستار می آید، به او مرفین میزند تا مریض با اینکه در اغماء بسر میبرد، درد کمتری بکشد! 
از روزیکه متوجه شده ام، رفته ام به حسن سر زدم تا کمی از آلامش را تسکین داده باشم! امروز حسن با بی حوصله گی کتابچه کوچکی را به زبان سوئدی داشت میخواند « لحظات آخر با زندگی» (من عمدن "آخر زندگی" را اینگونه ترجمه کردم) چند سطری رو خواند، کتابچه را بست گذاشت کنار طاقچه پنجره اتاق، از خواهرش سئوال کرد: آب میخوای؟ او هم پای راستش رو تکان داد. یعنی بله! تنها راه ارتباط برقرار کردن با او همین است. 
حسن گفت: علیرضا اومده، سلام میکنه!  
ـ تکون پا! 
ـ میدونی چقدر همه دوستت دارند؟ 
ـ تکون پا.  
حسن رفت آنطرف تخت، لیوان یکبار مصرف پلاستیکی که درونش یک وسیله ای مثل آبنبات چوبی منتهی بجای آبنبات یک پنبه فشرده ای که از چهارطرف شیار داشت را برداشت و مرطوبش کرد، آنرا دور دهان او مالید ، چندین بار این عمل را انجام داد.
ـ خوبه؟
ـ تکون پا.
لحظه ای بعد سرفه ای کرد، حسن آمد این طرف تخت، کنترل تخت برقی را برداشت، آنرا کمی بالا آورد. بعد با دستمال دور لبش را پاک کرد. به او گفت: 
ـ من میرم پایین سیگار میکشم.
ـ تکون پا.
قبل از رفتن، حسن روی زانو خم شد، دست های خواهرش رو چندین بار بوسید. صحنه دردناکی بود، اشک در چشمانم حلقه زد. رفتیم پایین. حسن از سختی هایی که خواهرش طی مدت اقامتش در سوئد کشیده بود برایم گفت. بی خبر هم نبودم، خب همه از خانواده مقاومت هستیم. تقریبا یک ساعت آنجا بودم، حسن گفت:
ـ قرار است عصری سه چهار تا ماشین از بچه های یوتوبوری بیایند اینجا. خوشحال شدم. همیشه خانواده مقاومت در غم و شادی به یاد هم هستند.
خودم را برای رفتن آماده کردم. حسن را در آغوشم گرفتم. خداحافظی کردم. حسن را  با آخرین لحظات زندگی خواهرش تنها گذاشتم.

غم جانکاهی درونم نشسته بود. خواهر حسن، مریم رجبی کسی جز خواهر شهید زهرا رجبی نیست، خانواده متواضع و بدون چشمداشتی که چندین نفراز اعضای خانواده عزیز خود را در راه آزادی مردم ایران فدیه کرده اند!

علیرضا تبریزی



جهان سوم و جهان سومی

"جهان سوم و جهان سومی"  آدرس ثابتی ندارند،  همه جا حضور دارند.  یک صفت شیطانی است ـ یک  رفتار زشت و نکوهیده است  ـ  عملکردشان  نا...