۱۳۹۶ آذر ۳۰, پنجشنبه

انقلاب کردیم از بهر زندگی بهتر

رو راست بگویم:
هر خاطره ای که
فقر را در نظرم
کند تداعی
از آن بیزارم
تا حد گریه و زاری
خانه های کاهگلیِ
دو ریشتری
بقالی های کوچکِ
بی مشتری
کوچه های تنگ و باریک
پر از گل وشل و تاریک
نشستن به دور کرسی
و چراغ اعلا الدین
یا بخاری های نفتی 
کلاس های سرد و یخ و بی قواره
با معلم های بد اخلاق و بیچاره 
نیمکت های زهوار در رفته 
و تخته سیاه های شکسته
هیچکدام،
هیچکدام نماد
ساده زیستن نبودند
مادامیکه قشری
بنا میکردند دیواری 
از اسکناسهای سبز هزاری
سایه فقر دیوارش
می کرد سنگینی 
بر روی سر بسیاری
آه.... چه تلخ است
دائما برای خاطراتی که 
جز فقر و بدبختی
نداشت هیچگونه خیر،
می گوییم: یادش بخیر!
تو گویی 
ـ از یادمان رفته است
که ما انقلاب کردیم
از بهرزندگی بهتر
 نی زانکه شویم کهتر

علیرضا تبریزی








۱۳۹۶ آذر ۲۸, سه‌شنبه

بن بست


روزگار،
دیگرغریبی نمیکند!
نازنین ها، 
از بی کسی
سالهاست که
تنها شده اند
کوچه ها
از رویش
بی رویه
برج ها 
مُرده اند
دیگر 
هیچ راهی برای آشتی
باقی نمانده است!

علیرضا تبریزی



۱۳۹۶ آذر ۲۳, پنجشنبه

قصه تلخ اسارت

قصه تلخ اسارت

میخواهم  بنویسم
حرف دلم را 
که بند نافمان را
در خاورمیانه بریده اند
نه در خاک اروپا
از بدی شانس مان
هم رئوف هستیم
و هم خوش باور
در محیطی خارج از اراده خودمان
با شوخی های سنگینی که مذهب *
با ما کرد، 
رشد کردیم
روشنفکران، وصله ناجوری بودند
بر پیکر خرافاتی جامعه 
ساده لوحانه
خیال میکردند
میتوانند فکر مردم را با  فکرشان رفو کند!
آنها ندانستند
مردم غرق در«شوخی های» خودشان هستند
که با دیدن ماه
در شب چهارده
صلوات می فرستادند
دم ازداروین
و میمون نئاندرتال زدن
برایشان
یک «شوخی بیمزه» بود
که آخرش گفتند:
«کمو» یعنی خدا
«نیست» هم یعنی نیست!
این بود سرنوشت
روشنفکری که میخواست
جامعه را بسوی آگاهی
هدایت کند
که خود نیز در تار
عنکبوت مذهب 
گرفتار شد!
تفسیر قرآن 
آغازیدن نمود
از ره تزویر
خمینی را
ضد امپریالیسم خواند
و از پی آن
بانگ برآورد
آزادیخواهان را 
دستگیر کنید!
و این قصه
تلخ اسارت
همچنان ادامه دارد.....


علیرضا تبریزی


مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد (سهراب سپهری)




۱۳۹۶ آذر ۱۴, سه‌شنبه

هسمایه ستیزی ممنوع!

قابل توجه آن دسته از کسانیکه پارالل با جمهوری اسلامی بر طبل ضدیت با عربستان سعودی می نوازند! بالاخره باید با این تناقض همسایه ستیزی و گفتن مرگ بر این کشور و یا آن کشوربا خودتان برخورد جدی کنید، در غیر این صورت بدون اینکه خودتان خواسته باشید درمسیری قدم میگذارید که جمهوری اسلامی چهل سال گذاشته است، که جز بدبختی و دشمن سازی و جنگ و فقر و فلاکت دستاورد دیگری نداشته است! باید بپذیرید که ایران از شمال و جنوب و شرق و غرب دراحاطه کشورهایی است که درست به مانند خودش اکثریب با مسلمانان هست! مهم نیست که اکثریت اهل تسنن هستند و یا اقلیت اهل تشیع، مهم این است که چگونه میتوان در سایه صلح و صفا بدون عدوات و کینه ورزی های عقیدتی، دوستی مسالمت آمیز داشته باشیم! اگر خارج از این چهارچوب شعار بدهید و یا عمل کنید؛ مطمئن باشید که شما هم مانند جمهوری اسلامی هستید!
علیرضا تبریزی

۱۳۹۶ آبان ۳۰, سه‌شنبه

صدای پای انقلاب می آید!

بنگر
انقلاب از خواب
چهل ساله خویش
برخاسته است
بنگر
چگونه صدای زمین
زیر پای «انقلاب» کرمانشاه
 به ارتعاش در آمده است!
به همان سان
که صدایش 
سال پنجاه و هفت
زیر پای طبس
به لرزش در آمد!
بنگر
در آینه صداقت
که چگونه مردم
دست ها را بهم زنجیر کرده اند
و عمامه داران
هراسان
گناه سهل انگاری
خویش را
به پای یکدیگر
می نویسند!
آهای جنایتکاران 
اکنون
گوش ها و چشمانتان را
خوب باز کنید
این صدای
پای انقلاب است
که پشت سد
کرمانشاه
آماده خروشان است
تا کاخ هایتان
را بر سرتان
آوار کند!

علیرضا تبریزی




۱۳۹۶ آبان ۲۵, پنجشنبه

من دزد مشترکم تو سکوت کن!

اشک تمساح است
لبخند ساختگی است
عشق، پول است 
اشک آن روز لبخند پولم بود
من حقیقتم
آواز تلخ
با چشم بند
صامت 
نا بینا
نادان
من دزد مشترکم تو سکوت کن!
درخت با تبر سخن میگوید
علف با داس
ستاره خاموش
و من به تو هیچ نمی گویم
ناشناس باش
رهایم کن
به من هیچ نگو
قلبت را تهی کن
من ریشه های  تو را میزنم
با لبانت سکوت کرده ام
دست هایت با دستانم غریبه است
در ازدهام تاریک با تو خندیده ام
برای خاطر مردگان
و در زندستان روشن با تو سکوت کرده ام
زشت ترین مرثیه ها را
زیرا که زندگان این سال
بی مهرترین مردگان بوده اند
رهایم کن
دستانت با من غریبه اند
ای زود یافته با تو حرفی ندارم
بسان آسمان بدون ابر
بسان کویر
بسان ارومیه
بسان قفس
بسان تبر که با درخت سخن میگوید
زیرا که من
ریشه های تو را میزنم
زیرا که صدای من
با صدای تو غریبه است


با پوزش از شاملوی بزرگ به خاطر دست بردن در شعر زیبایش «من درد مشترکم مرا فریاد کن»

علیرضا تبریزی



۱۳۹۶ آبان ۲۳, سه‌شنبه

فاجعه ای بنام آخوند

ازآخوند جماعت
بیش از این 
انتظار سازندگی داشتن
وقت کشی است،
آنها از بهر
خرابی آمده اند
از هر حوادثی
که پیش آید
با خوشحالی
استقبال میکنند!
به تجربه آموخته اند
با ایجاد فاجعه
طبیعی یا غیر طبیعی
در میان آتش و دود و
درد و اشک مردم
چند صباحی دیگر
به زندگی نکبت بارشون
بیشتر ادامه میدهند!

علیرضا تبریزی




زلزله آخوندی

درد، درد زلزله نیست
درد عدم اعتماد
به مردمی است
که حتی به زلزله زده ها
نیز رحم نمیکنند!
چهل سال 
گرفتار زلزله ای گشته ایم
که واحد خرابی اش
"ریش » است
که هزاران بار
مخرب تر از 
 هفت ممیز سه «ریشتر» است!

علیرضا تبریزی

۱۳۹۶ آبان ۸, دوشنبه

در حاشیه گردهمایی روز هفتم آبان

یک نظر کاملا شخصی ـ نه طرفدار کوروش هستم و نه به گذشته دور و دراز ایران افسوس و غبطه میخورم. اما ازهرتجمعی که رژیم را نشانه برود که درنهایت به نفع مردم ایران باشد استقبال میکنم و آنرا یک قدم به سرنگونی رژیم که خودش بیشترین عامل جدایی بین مردم ایران گشته است نزدیکترارزیابی میکنم. 
رژیم برخلاف سال پیش که موضوع حضور مردم در پاسارگاد را جدی نمیگرفت، امسال با بسیج ده هزار نیروی سرکوبگر و بستن راه و مسیر جاده ها بروی آنها گویا متوجه شد که موضوع گردهمایی از سراسرکشور با گویش و فرهنگ بومی مختلف از سراسر ایران دارد به بهانه کوروش راه به اتحاد سراسری می برد! بنابراین پیش دستی کرد با بسیج نیروی سرکوبگرش و با ایجاد سد و موانع در مسیر پاسارگاد قصد داشت مانع برگزاری گردهمایی شود! اما در حاشیه این گردهمایی نظرات ضد و نقیضی از سوی "دلواپسان" البته از نوع دلسوزانه اش در فضای مجازی منتشر میشود گویی در نهایت این تجمع راه به "قومگرایی و شونیسم و نژاپرستی" میبرد! که این نظریه به خودی خود، خط بطلانی روی نظریه هایی از قبیل اینکه "رژیم" در صدد اختلاف انداختن و تجزیه کردن ایران میباشد، میکشد! چون در آن صورت حضور گسترده مردم از هر طیف در پاسارگاد اگر چنانچه پیام تجزیه طلبی داشت، رژیم را وارد میدان نمی کرد! بیشتر از هر کسی خود رژیم از اتحاد مردم با هر اسم و مرامی وحشت دارد! چون خوب میداندـ اگر سرنخ کنترل اوضاع از دستش در برود، شرایط به نفع نیروی براندازی میشود که پتانسیل تغییر و سمت و سو دادن مردم را دارد، رژیم خیالش راحت است که سلطنت طلب ها به مثابه کبریت بی خطر از نوع خیسش می مانند! بنابراین تمام تمرکزش به روی جریانی می باشد که از هر نوع تجمعی استقبال میکند و بطور جدی اخبارش را پوشش میدهد و سعی میکند که آنرا به سوی سرنگونی کانالیزه کند!

به عقیده من، این کاملا اشتباه است که تجمعات مردم را به سلطنت طلب ها و یا قومگراها و نژادپرستان متصل کنیم! چون در آن صورت میشود نتیجه گرفت ـ صدای ما، در سایه دمکراسی بدون ترس از هرگونه برخورد خشونت آمیز از سوی پلیس از جای گرم برمی خیزد! گویا فراموش کرده ایم که در عصر ارتباطات بسر می بریم نه در سال پنجاه وهفت، باور ندارم تمام کسانیکه در گردهمایی شرکت میکنند همه از قشر مرفه جامعه یا نژادپرست و سلطنت باشند و این گونه قضاوت کردند برعکس به نظر من توهین به شعور مردمی است که خودشان بیشترین فشار را روی گرده خودشان احساس میکنند! خوب است قبل از هر گونه قضاوتی خودمان را یک لحظه در شرایط آنها بگذاریم، البته نه با تجربیاتی که از زندگی در خارج ازکشور داریم، دقیقا با همان شرایطی که آنها چهل سال است جمهوری اسلامی را تحمل کرده اند!

علیرضا تبریزی

۱۳۹۶ مهر ۱۹, چهارشنبه

خودرو

پروانه تسمه اش پاره شد
شمع روشن نشد
گل پژمرده گشت
اما ماشین
زندگی ماشینی
همچنان به حرکت خودش
ادامه میدهد!

۱۳۹۶ شهریور ۲۸, سه‌شنبه

انتظار

درسالهای داغ تنهایی 
به انتظار
دیدارت
زمان
چه بیرحمانه 
یخ زده است
ثانیه شمار زندگی 
در میان
چرخ دنده های
زنگار روزگار 
چه کند
میگذرد!  


علیرضا تبریزی











۱۳۹۶ شهریور ۲۷, دوشنبه

خاطرات شیرین

هرگز فراموش نمی کنم 
محبت هایت را
و روزهایی را که با آنها
برایم یک دنیا
خاطره ساختی
هر چند برخی از آنها را
از پشت شیشه مکدر زمان
فقط مانند شبهی تار
بیاد دارم
اما شیرینی یادش
را هنوز 
روی زبانم مزه مزه میکنم
یاد آن فولکس خاکستری 
بخیر
در راه همدان 
یک چرخش پنجر شد
اما زمان نایستاد
و ما به سیاحت خودمان 
ادامه دادیم
و زمانی دیگر
با پیکان وانت
چادر برزنتی 
بر سرش کشیده بود
رفتیم کنار دریا
سالی دیگر
با پیکان قرمز
بسوی رامسر
و باز سالی دیگر
با اتوبوس زرد
خانه به خانه 
سوار شدیم
تا برویم 
سیزده بدر
خاطره ای 
که هیچ وقت
نشد از یادم بدر 
باغ سلطانی
میز پینگ پنگ
بازی دبلنا
یاد 
درایوینگ سینما
نیز بخیر
میدانم
که خیلی ها 
اصلن آنرا ندیده اند
آه چه هیجانی داشت
اولین پروازم با هواپیما
به چالوس را
هرگز فراموش نمی کنم
و همینطور
شب های خوش
ویلای سلطانی
ورق بازی
بازی مرسی مچکرم
همراه با 
پوران، شایسته
و موجی
تا نیمه شب
بدور از هر غمی
قهقهه میزدیم
شب نشینی های
سکرآور
ویلای سه پنچ
و منوچهرسرا
بدون تو
هرگز وجود نداشتند!

علیرضا تبریزی

۱۳۹۶ شهریور ۱۴, سه‌شنبه

گوش کن فرزندم

فرزندم 
خوب به چهره ام نگاه کن
ببین چه سرخ فام است
نه از شرم،
بلکه از غرور
رنگش، برنگ آبروست
هزاران زخم زبان را
به جان خریدم
با خیانت های پدرت
ساختم و سوختم
اما نگشتم جدا ز پدرت
تا در عنفوان جوانی ام 
بگویند:
زیر سرش بلند شده است.
نگاه کن
به قامتم
که زیر کوه خیانت
خم نگشته است
ماندم و ساختم
 تا فرزندم
سربلند باشد
نگاه کن به رد
کشیده های خیانت پدرت
چگونه بر صورتم
شیار انداخته است
گل جوانی ام را
با دستان خیانتکارش
پرپر کرد
اما من هیچ دم بر نیاوردم
همچو یک شمع سوختم
در این جهان تاریک
پر از تهمت و افترا
نوری شدم 
بر آینده نامعلوم تو
هیچکس ندانست
در این دریای پرتلاطم
 خیانت بار پدرت
کشتی زندگی ام
صد پاره شد
و من
تخته پاره ای شدم
برای نجات فرزندم
تا بدست امواج
نا معلوم زندگی
نابود نشود!
ام چه سود
اکنون که از
صید پدرت خلاص شدم
به دام صیادی دیگر
گرفتار شدم!


علیرضا تبریزی



۱۳۹۶ شهریور ۷, سه‌شنبه

دوستت دارم

تمنا میکنم 
مانعم نشو
بگذار دوستت داشته باشم
حتی اگر دیوار شرم
بین ما
از قاره اروپا تا
خاور دور
و آمریکا
جدایی می اندازد
مرا از لذت بی پایان
دوست داشتنت
باز ندار
لبان تشنه ام
از عطش
عشق
در حسرت یک بوسه
می سوزند
بگذار سیل
رویاهای
شیرین
آغوشت
مرا با خودش
به هر کجا
که میخواهد بکشاند
حتی اگر
رسیدن به آن
محال باشد.

علیرضا تبریزی

۱۳۹۶ مرداد ۲۱, شنبه

کمپین

خدمت شما عرض کنم، شما حتما میدانید که یکی از اهداف رفتن مجاهدین از اشرف در راستای همین بود که آنها از آنجا به کشور ثالث منتقل شوند، لطفا بروید اظهارات طاهر بومدرا را بخوانید تا متوجه بشوید که چه دسیسه هایی پشت خط مماشات، حتی خود سازمان ملل با کمک نماینده اش مارتین گوبلز بوده است. در حدود یک سال و اندی است که اینها با کارت رفتن به لیبرتی به صرف صداقت نشان دادن مجاهدین خواستند مثلا لقمه پذیرش پناهندگی را دور سر لیبرتی بگردانند، در صورتی اگر قرار بود که سازمان ملل به آنها کمک کند که به کشور ثالث بروند، خب مگر چه مرگشان بود که از همان اشرف اقدام میکردند، مگر نه اینکه مالکی بهانه آورده بود، آنها خاک عراق را اشغال کرده اند؛ خب پس بنابراین با رفتن آنها از اشرف به کشور ثالث خودبخود مسئله و ادعای مالکی هم برطرف میشد. اما از آنجائیکه هدف غرب، اروپا و آمریکا، خط مماشات هست. طببعتا خواستند با کارت مجاهدین با رژیم بازی کنند، ( از این دیگر بیشرفتر نمیشود بود)  ما این روی سکه هم باید در نظر بگیریم، از خط، خط تسلیم کردن آنهاست و کشور ثالث سازمان ملل ( ایران ) است. از آنجائیکه رهبران مجاهدین زیر ضرب کسانی مثل همین خانم اقبال و شرکایش میرفتند که اگر رهبران مجاهدین قبول میکردند که آنها به لیبرتی بروند، آنها مجبور نمیشدند که تسلیم شوند که آنها را به ایران استرداد کنند. اما این خط در حقیقت جواب معادله ای بود که برای خیلی ها مجهول بود و از حل آن عاجز بودند. از آن طرف اگر خاطرتان باشد زمانی که آنها در لیست کذایی آمریکا بودند، تقریبا همه کسانیکه دستی بر آتش سیاست داشتند از جمله آقای ناظر در یک تحلیلش هم گفته بود که خروج مجاهدین از لیست مساوی با پذیرش پناهندگی آنها از طرف اکثر کشورهای پناهنده پذیر. شما تصور بفرمائید که مجاهدین بدلیل بدبین بودن به سیاست های غربی، و یا احتمال میدادند که ( که یقین شان هم صد در صد درست بود ) اگر بروند به کمپ لیبرتی آش همان آش است و کاسه هم همان کاسه، خودتان دیدید که حتی با وجود فاضلاب و گندابی که در لیبرتی راه افتاده بود، خود سازمان ملل علنا هیچکاری صورت نداد. از اینجا میشد بفهی که قصد بروندن و تسلیم مجاهدین در دستور کار قرار گرفته بود. خب شما واقع را نباید احساسی بررسی کنیدأ در دل حقایق مسائلی نهفته است، که بعضی ها عمدا خودشان را به کوچه  علی چپ میزنند. حال با این خطی که از قبل آرشتیکتش تسلیم مجاهدین را در دستور کار خودش قرار داده است، با چراغ سبز مارتین گوبلز به مجاهدین با موشک و خمپاره حمله میکنند، این را هم خانم عاطفه میداند و هم شرکایش، اما به عمد میخواهند دهن کجی کنند. که اتفاقا در راستای کمک به مجاهدین زندان لیبرتی نیست. برای اینکه جواب معادله همان است، در صورت مسئله سرکوب هیچ تغییری بوجود نیامده است. بنابراین، از آنجائیکه آقایان سازمان مللی در خواب زمستانی مماشات فرو رفته اند. تا بخواهند سلانه سلانه سر از تخم تصمیم برای انتقال آنها به کشور ثالث کمپین خانم عاطفه اقبال در آورند، به احتمال زیاد رژیم با کمک مزدورش مالکی آخرین تلاش خودش را برای سرکوب تمام عیار مجاهدین کمپ لیبرتی خواهد کرد، تا آنها را به تسلیم وادارد. چرا چون خط از اول هم همین بوده است با کمک سازمان ملل، آنها منتقل شوند به کمپ لیبرتی برای کشتار آنها و تسلیم آنها، حالا رهبران مجاهدین چه میگویند، می گویند که انتقال آنها به یک مکان امن تر و خالی از گند و کثافت تا انتقال آنها به کشور ثالث در الویت قرار دارد. در حقیقت از این ستون تا آن ستون برای آنها فرجی باشد. خب کجای این اشکال دارد، مگر آنها گفته اند بروند اشرف ماندگار شوند، اگر این بود خب چرا از آنجا خارج شدند؟

۱۳۹۶ تیر ۱۳, سه‌شنبه

در انتظار رخداد یک معجزه!



اکنون باور میکنم
گذشت چهل سال
از عمر ننگین
رژیم را،
که چگونه 
عمرم
در کوچه پس کوچه های
ناباوری غربت
پرسه میزند.
زیرا،
گروه بسیار بسیار بزرگی
به انتظار
معجزه نشسته اند
تا این رژیم
خودش
خود بخود
سرنگون شود!
و عزا می گیرند
از اینکه می بینند
"گروهکی"
میتواند 
گروه بسیاری را
زیر یک سقف
گرد آورد!
اکنون باور میکنم
گذشت چهل سال
عمر ننگین
رژیم را
زیرا که گروه بسیاری
به انتظار معجزه
نشسته اند
تا این "گروهک"
نیست و نابود شود
چون بقای خودشان
را در گرو ماندن
رژیم می بینند!

علیرضا تبریزی













۱۳۹۶ خرداد ۱, دوشنبه

کاریکلماتورهای من!

ـ بلند بلند می اندیشم تا گوشهای سنگین کوته فکران بشنود!
ـ لباس فکرم را در آوردم  تا روحم برهنه شود!
ـ شمع عشقم در جام وجودم میسوزد!
ـ جای پطروس خالی است که انگشت اشاره اش را در سد دلم فرو کند تا مانع سیل احساساتم شود!
ـ کلید حرفهایت قفل ذهنم را باز می کند!
ـ تمام این قصه هایی که نوشتم یک قطره از دریا بود، نوشتم تا بعد ازچشیدن آن بفهمی چقدر شور و تلخ مزه است!
ـ زخم خنجر خیانت التیام نمی یابد!
ـ باید پنجره دلم را باز کنم تا کمی هوای تازه وارد کالبد خسته ام بشود!
ـ وقتی هیچی نمی گویی، همیشه در خودت زندانی هستی!
ـ در زندان سکوت خود زندانی بودن!
ـ نشخوار حرف از آخور چرندیات!
ـ عمق دریای حرف ها و وقایع آنقدر ژرف هست که بدون استفاده از کپسول اکسیژن عدالت پرداختن بدان غیر ممکن است!
ـ در جاده زندگی سر هر گردنه باید مانور بدهی تا از گردونه هستی خارج نشوی!
ـ ریسمان پیچیده گی های زندگی با فقر فرهنگی گره خورده اند!
ـ فقر فرهنگی جفت فقر اقتصادی است، با هم زنده اند!
ـ ویروس اختلافات گذشته در تن روابط انسانها پنهان است، با کوچکترین وزش باد تبی نو گریبانشان را میگیرد، نام این اپیدیمی روابط بی ضوابط است!
ـ پی ساختمان اخلاقی اکثرمان از خشت است!
ـ قابله غرب خمینی را از دل آبستن حوادث نامعلوم آینده، زودتر از موعد بدنیا آورد!
ـ کسانیکه از دیدن حقایق برهنه شرمگین میشوند، آنرا با دروغ محجبش میکنند!
ـ ریشه فقردر خاک بی فرهنگی است!
ـ 

۱۳۹۶ فروردین ۳۱, پنجشنبه

قرار ما میدآن آزادی!

ای دوست،
ای رفیق خوب من
در صداقت تو شکی ندارم
این را بارها،
ثابت کرده ای
جنس دوستی ما
رنگ و بوی
سیاسی ندارد
وگرنه سر به سی سال نمیزد
تو که میدانی 
من دربست 
چاکرم،
این را هم خوب میدانی
حتی حاضرم
تو راهی هم سوار نکنم
تو بگو
مقصد کجاست؟
غیر از این است
که هر دوی ما
می خواهیم
به میدان آزادی برسیم؟


علیرضا تبریزی





۱۳۹۶ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

شیادان قاتل


شیره و تریاک 
از وجنات « لجنات »
کریه عالیجنابان
سرخ و
سبز و
بنفس
خاکستری پوش
می بارد!
و چه بی گناهانی
بس ناجوانمردانه
فقط
برای یک « مثقال »
آزادی!
بی هیچ نام و نشانی
ایستاده بر تیرک
مرگ
تیرباران شدند 
تنها جوخه ها
می توانند
شهادت دهند
آنها
چه شجاعانه
زندگانی را بدرود گفتند
و تنها ماشه تفنگ ها
می توانند
شهادت دهند« خلخالی »
چه خصمانه
آنها را می چکاندند
تا جانها را
برای یک « نخود آزادی »
بستاند!


علیرضا تبریزی















کدام خطر در الویت قرار دارد، امپریالیسم یا ارتجاع؟

فرض کنیم درشروع انقلاب سال پنجاه هفت هستیم! با این تفاوت که امروز به « فاسیت » ( یا حل المسائل ) در آخر کتاب « انقلاب » دسترسی داریم و با مراجعه به آن میتوانیم پی ببریم موضع گیری های مجهول گذشته در جدول لگاریتم مبارزه اشتباه بوده اند یا درست؟ اما، پارامترحوادث آینده، یعنی اتفاقاتی که امروز رخ داده است را هم باید درجدول محاسباتمان قرار بدهیم، تا به یک نتیجه عادلانه برسیم.

میوه انقلاب، نرسیده و گس ـ بدست پیرمردی عبوس و شارلاتان رو هوا چیده شد! تا 
به دست آنهایی که زحمت پرورشش را کشیده بودند نیافتد! تقریبا اکثر کسانیکه دستی در آتش مبارزه دارند، با این نظریه که خمینی انقلاب را دزدید هم عقیده اند! دراینکه تاریخ مصرف شاه تمام شده بود شکی نبود، با روندی که شاه بعد از کودتای بیست و هشت مرداد در پیش گرفت، وقوع انقلاب اجتناب ناپذیربود. این مهم از نگاه غرب پنهان نبود که ایران در همسایگی اتحاد جماهیر شوروی، بیم آن میرفت که نیروی انقلابی بلقوه در بزنگاه بلفعل شود و رشته کنترل خاورمیانه با شاخص ایران از دست غرب در برود که دیگر نه از« نفت » نشانی بماند و نه از« نفت نشان » خمینی که تا قبل از جابجایی اش از بغداد به نوفل لوشاتو هیچگاه در رابطه با شاه موضع گیری سیاسی نکرده بود، بهترین آلترناتیو غرب برای سد کردن مسیل انقلاب به رهبری انقلابیون روشنفکر که در زندانها بسر میبردند بود! ایران آبستن یک انقلاب بود و زنگ خطری برای غرب بشمار میرفت، بنابراین غرب با اتکاء به قشر وسیع مذهبی ـ ناآگاه ـ خرافاتی ـ توانست حداکثر بهره را ببرند، چه، با « فرمول خرافات » توانستند معادله رهبری را با قرار دادن عکس « امام » در « قاب ماه »  قبل از اینکه بدست نیروهای مترقی بیافتد، حل کنند! مذهب « شوخی بی مزه ای » بود که با آن توانستند مانع رشد و آگاهی مردم شوند. با نگه داشتن مردم در پیله خرافات توانستند سد روشنفکران را از سرراهشان بردارند. همه به یاد داریم، یکی دیگر از ترفندهای خرافاتی دیگر، تعبیر خواب « آیت الله شریعمتداری » بود: دیدن یک تار مو در لای قرآن پیروزی انقلاب را بشارت میداد! که در حقیقت با سوخت خرافات توانستند موتور حرکت مردم مذهبی را روشن نگه دارند، تا رهبری انقلاب از دست خمینی خارج نشود. از آن طرف مادامیکه خمینی در نوفل لوشاتو بر درخت سیبش تکیه داشت، برای اغفال قشر روشنفکر پشت سپر روشنفکرهای تبعیدی ـ ملی مذهبی ها و جبهه ملی ها پیام میفرستاد که " قصد کسب قدرت ندارد!" بعد از پیروزی انقلاب به قم خواهد رفت تا به " طلبگی » مشغول شود. اینگونه شد که جواب « هیچ » خمینی در برابر سئوال خبرنگار که از او پرسیده بود: چه احساسی دارید؟ از سوی عموم مردم « انشاالله گربه است تعبیر شد » و آنرا به حساب « سادگی » ویا بعبارت دیگر« صداقت » او گذاشتند.

باری، انقلاب پا گرفت، هنوز گردو خاک برخاسته به هوا در اثر گردش پروانه های هلیکوپتر حامل خمینی در بهشت زهرا با آن سخنرانی کذایی اش، بر زمین ننشسته بود که خمینی شروع به خط و نشان کشیدن کرد، با فتوای حجاب اجباری میخش را کوبید. در حقیقت خمینی با این فتوا قصد داشت زن را از تمام صحنه های سیاسی و اجتماعی حذف کند. و عملا با آن فتوا جهت سرکوب مردم استفاده ابزاری نمود. خمینی ماهیتا زن ستیز بود، او حتی زمانی که درعراق در تبعید بسر میبرد با حق رأی زنان در راستای « انقلاب سفید » کذایی شاه مخالفت کرد. حال وظیفه نیروهای مترقی و انقلابی در آن زمان چی بود؟ فاسیت آخر کتاب انقلاب میگوید ـ اگر همه گروهها اعم از مذهبی و غیر مذهبی وکمونیست و غیر کمونیست، درمقابل فتوای خمینی بطور جدی ایستادگی میکردند، فتوای او میتوانست اولین جام زهری باشد که خمینی با نوشیدنش، راه را برای هموار کردن جاده دیکتاتوری خمینی که سراز ولایت فقیه و جنگ هشت ساله ایران وعراق در می آورد، را ببندد. اما گویا این فقط مجاهدین و یکی و دو گروه دیگر بطور قانونمند بدون توجه به اتوریته خمینی با مخالفت خودشان به فتوا توی دهان او زدند. شوربختانه بدلیل همراه نشدن بقیه احزاب و گروهها، خمینی دست بالاتری را پیدا کرد برای به کرسی نشاندن زورگویی هایش، که او با اتکاء بر سه محور « ملی گرا، کافر و منافقین » گروههای سیاسی را سرکوب کرد. در سطور بعد آن سه محور را مورد آنالیز خواهیم قرار داد که چرا مخالفت صریح مجاهدین با فتوای خمینی در رابطه با حجاب اجباری نقطه عطف دشمنی او با آنها محسوب میشود؟ 

خمینی قبل از برقراری رفراندم « جمهوری اسلامی » با شعارغلط انداز « نه شرقی، نه غربی » و در مخالفت با طرح پیشنهادی « جمهوری دمکراتیک اسلامی » " اعلائم نمود " فقط جمهوری اسلامی، نه یک کلمه کمتر و نه بیشتر " و چنین شد که ایدئولوژی سرکوب و شکنجه و اعدام را پایه گذاری نمود. متعاقبا با برقراری مسخره ترین رفراندم تاریخ بشریت « جمهوری اسلامی آری یا نه » عملا حکومت خود خواسته را به مردم ایران حقنه نمود. راستی سئوالی که تا حالا به آن پاسخ داده نشده است، بعد از شمارش آرای مردم، اگر اکثریت آرا با « نه » بود، در آن صورت کدام گزینه دیگر قرار بود جا گزینش شود؟ در حقیقت رفراندم می بایست بین جمهوری اسلامی و جمهوری دمکراتیک اسلامی صورت میگرفت! اما خمینی که بدنبال بنیادگرایی بود، عامدا با حذف « دمکراتیک » از طرح پیشنهادی جمهوری دمکراتیک اسلامی میخ دیکتاتوری خودش را بر تابوت « جنازه دمکراسی » کوبید.

با اعلام « جمهوری اسلامی » بعنوان حکومت رسمی ایران، عملا میدان تاخت تازی شد برای سرکوب، که اولین ثمره آن میوه گندیده فتوای حجاب اجباری بود، بعد تصویب اصل ولایت فقیه در قانون اساسی و قوانین قصاص که مجاهدین با هر سه موارد ذکر شده با توجه به دیدگاه اسلامی و ایدئولوژی اسلامی که داشتند با آنها مخالفت کردند. البته تشکل های دیگری هم به غیر از « حزب توده » با آنها مخالفت نموده بودند. اما بعدها نشان داد که محور سه گانه سرکوب « ملی گرایی ـ کافر ـ منافقین » بعد از مرگ خمینی دجال، مشخص شد برای حفظ خیمه نظام بنا به اصل قانون بقای وحوش دجال ـ نظام جمهوری اسلامی برای ماندگاری اش، با دو محور سرکوب ملی گرایی ـ کافر میتواند کنار بیاید چه در داخل و چه درخارج از کشور، بنا به اقتضای نیازشان، فرزند کوروش هم نامیده شوند و یا با دول شرق و غرب برخلاف ایدئولوژی منحسوس شان که کفار « نجس » محسوب میشوند، معامله و بد و بستان داشته باشند، اما همچنان ـ مرز سرخ رژیم ـ مجاهدین «منافقین » بوده و هست! تا آنجا که حتی سرلوحه اکثر نامه های اداری شعار « منافقین از کفار بدترند » بود.

با توجه به داده های فوق و گسترش بنیادگرایی که منجر به وجود آمدن « داعش از دل ام القرای ولایت فقیه » شده است، میشود نتیجه گرفت ـ بدلیل بافت مذهبی مردم ایران و خاورمیانه و فروپاشی شوروی عملا رشته کنترل از دست غرب خارج شده است و به همین مناسبت غرب برای مصونیت خودش متوسل به یک نوع باج دهی ـ مماشات شده است. همین امر باعث شده است، رژیم بنیادگرا و ضد بشر، میدان تاخت وتاز خودش را ازلبنان وعراق به سوریه و یمن گسترش دهد. و در راستای هدفش از هر ابزاری ازجمله « داعش » استفاده بهینه بکند. بمب گذاری ها وترورهای اخیر در شهرهای اروپا نشان میدهد که جبهه جنگ بطور نا منظم از خاورمیانه به اروپا کشیده شده است. نفس این عملیات فراتر از بحث روشنفکری علیه دین اسلام و محمد و قرآن است. حقیقتا هیچکس نمیداند بعد از فاجعه سوریه صدها « فوندامنتالیسم » بنام آواره جنگی از سوریه به داخل اروپا وارد شده اند که « هارد دیسک » آنها را با عملیات انتحاری  پر کرده اند!!؟؟ و انگاری امروز فقط در حال حاضر از دو ایدئولوژی بیشتر از بقیه حرفی به میان نمی آید ـ سرمایه داری  با شاخص آمریکا و بنیادگرایی با شاخص ایران ـ نگاهی بیاندازیم به امروز « سوئد » آیا همان سوئد بیست سال پیش است ـ سوسیال دمکرات ها امروز بیشتر از خود مودراتها به راست کشیده شده اند، احزاب چپ دراکثر کشورها فقط اسمی از آنها مانده است ـ در این میان چپ ایرانی به سه گروه تقسیم شده اند. یک ـ چپ هایی که بر طبل ضد امپریالیست بودن ارتجاع حاکم میکوبند و با او همسویند! دو ـ چپ های ضد اسلام با شعار ضد امپریالیستی بدون خمیرمایه مبارزاتی. سه ـ چپ هایی که معتقدند که مبارزه با ارتجاع حاکم در الویت قرار دارد. گروه اول حسابش مشخص است که همگام و همسو با رژیم هستند. گروه دوم ـ با اتکا بر محور ضد اسلامی خویش حتی مجاهدین را هم برنمی تابند. با وجودیکه میدانند مجاهدین پتناسیل سرنگونی رژیم را دارند معهذالک چون ضد اسلام هستند خواسته یا ناخواسته با « فرقه خواندن مجاهدین » آب به آسیاب رژیم می ریزند. همزمان بدون هیچ پشتوانه تشکیلاتی پشت سنگر شعار « ضد امپریالیستی » سعی میکنند مجاهدین را به باد انتقاد مغرضانه بگیرند، چرا مجاهدین با فلان سناتور آمریکایی ملاقات میکنند؟ و بدون توجه به قدرت ارتجاع حاکم که اکنون گستره اش تا یمن رسیده است، بیشتر به مسائل حاشیه ای می پردازند که از اصل موضوع بدور است. درحال حاضر رشته کار از دست آنها خارج شده است چون بیشتر بجای ارائه راهکار به دو چیز متمرکز شده اند یک ـ فحاشی به دین اسلام ـ دوـ مبارزه با امپریالیسم جهانی ـ آن هم در چهارچوب « شعار » نه تشکیلاتی دارند و نه مناسباتی که بتوانند همین شعار را در سطح جهانی اجرایش کنند. 

اما ـ با توجه به تیتر مقاله ـ کدام خطر در الویت قرار دارد، امپریالیسم یا ارتجاع؟ سئوال این است برای مبارزه با آنها کدام گزینه برای رسیدن به آزادی و استقلال کم هزینه تر و واقعی تر است؟ شعارهای دهان پر کن و پر طمطراق « نابود باد امپریالیسم جهانی » بدون مایه تشکیلاتی فطیر است! پیچیدن نسخه اتحاد در نشریه با تیتراژ حدا اکثر « صد تا » با کمی ارفاق « هزارتا » دقیقا حکایت همان بابایی است که با یک کاسه ماست میخواهد با آب دریا یک دریا دوغ درست کند!! اتفاقا امپریالیسم جهانی « خفت » همان نسخه نویس راهم گرفته است، او را گذاشته است در چمبره « شعار » دهه های هفتاد که به قول خودشان « امپریالیسم جهانی »باعث شکست روسیه بود. اما اکنون یک فرقی با آن دوران اقتداراتحاد جماهیر شوروی سابق دارد، این که رفقا شعار میدهند: شکست روسیه، آخر خط انقلاب سرخ نیست. سوسیالیزم زنده است! اما درعمل ـ با این تفاوت اکنون آنها در « بلاد امپریالیسم » یک دیوار نامرئی بدور خودشان کشیده اند ـ بدون توجه به تغییرات جهانی در عرصه سیاست که حتی چین کمونیست هم کاملا در مسیر سرمایه داری گام بر میدارد! آنها درصدد « انقلاب سوسیالیستی » در جوار، کربلا و نجف و قم و مشهد هستند! آن هم کشورهایی که طبق مراحل تاریخ هنوز وارد مرحله بورژوازی شهری هم نشده بودند که به دوران برده داری برگشتند ـ حال اگر یک بار روسیه بدون گذار ازمرحله سرمایه داری پس از هفتاد سال در پروسه سوسیالیسم شکست خورد، اکنون به دوران سرمایه داری آن هم به شیوه مافیایی برگشته اند، چگونه این رفقا می خواهند بدون مبارزه با ارتجاع حاکم، پرچمدار انقلاب سوسیالیسم در ایران و منطقه باشند؟ 

حال دو باره بر میگردم به فرضی که درابتدای این نوشته مطرح شد، فرض کنیم امروزدر شروع انقلاب سال پنجاه وهفت بودیم با توجه به داده های فوق اگر مجاهدین با سه اصل جمهوری اسلامی « حجاب اجباری، اصل ولایت فقیه، قصاص » مخالفت نمیکردند قاعدتاً میبایست در سیستم جمهوری اسلامی با شاخص ولایت فقیه ذوب می شدند. آیا این از نگاه چپ معتقد به انقلاب به نفع مردم میشد یا ضرر آنها؟ با مراجعه به جدول لگاریتم مبارزه با شاخص امروز، مجاهدین به شکل امروزش فقط در چهارچوب مخالفت با سه اصل جمهوری اسلامی « حجاب اجباری، ولایت فقیه و قصاص » تعریف میشود، و جمهوری اسلامی با شاخص دشمن بشریت که شامل حال تمام مردم دنیا میشود با دست یابی به بمب اتم از اقتدار ویژه ای برخودار میشد که آن وقت درمحاسبات جهانی صورت مسئله قدرت وجه دیگری بنام امپریالیسم اسلامی پیدا میکرد. حال با این معادله حضور مجاهدین در صحنه سیاسی ایران بنفع مردم ایران بوده است یا ضرر آنها؟

علیرضا تبریزی

۱۳۹۶ فروردین ۱۸, جمعه

ادلب خون می گرید!




چشمان آسمان شهر
از گاز « سارین »
می سوزد،
باران خون 
برزمین 
خشک بی حاصل
ادلب
می بارد
و در این بلبشو
نگاه های هرز،
به قامت بلند
درد
موزیانه
لبخند میزنند
که چگونه
پیچک مرگ
بر تن ساقه
نونهالان
بیرحمانه
می پیچد!

علیرضا تبریزی  






۱۳۹۵ اسفند ۲۵, چهارشنبه

دزد در خانه ام است


آهای آدمها،
گوشهایتان را باز کنید،
 دارم « فریاددددددد » میزنم:
دزد در خانه ام است
دار و ندارم را
دارد می برد، 
میخواهم بیرونش کنم!
اما عده ای میگویند:
ـ نکن این کار را
هیچ به این اندیشیده ای،
همسایه ات خطرناکتر است!
خطاب به آنها میگویم :
ـ من فقط به دزدی می اندیشم
که در خانه ام هست و بس!
می گویند : 
نه، نکن این کار را،
بهتر است با او متحد شوی
تا بهتر بتوانی 
به همسایه ات غلبه کنی!
اگر او خواست
به توحمله ور شود!
آیا به این فکر کرده ای
چگونه تنها از پس او بر می آیی؟
محکمتر می گویم :
ـ من فقط  یک دشمن دارم 
آن هم دزدی است
که اکنون در خانه ام هست!
می گویند: 
ولی او دزد با انصافی است،
اگر مالت را دزدید
نصف آنرا بر میگرداند
اگر با او مهربان باشی!
میگویم :
ـ من فقط به یک دزد می اندیشم،
اگر او را از خانه ام بیرون کنم
همسایه ام ناچار است
با من دوست شود 
حتی اگر او آن سر دنیا باشد
تا دزد بعد از دزدی از خانه من
به خانه او نرود!


علیرضا تبریزی

۱۳۹۵ اسفند ۲۲, یکشنبه

به من بگو چرا؟

نمیدانم این حالتی را که من بعضی وقتها به آن دست پیدا میکنم، دیگران هم دچارش میشوند یا نه! یک حالت عجیب و استثنائی است، بعضی وقتها صدها فکر به من هجوم می آورند  که می بایست در یک آن همه آنها را به سرعت از هم تفکیک کنم، اما بدون پاسخ  به آنها با یک علامت سئوال بزرگ، در برابر چشمانم رژه میروند! این حالت بیشتر زمانی به من دست میدهد که خیلی کسل ازخواب بر می خیزم، ابتدا به نفس کشیدن می اندیشم. به دستگاه قلب، که از بدو تولد بدون وقفه کار میکنه، بعد، به اینکه کارش پمپاژ خون به تمام اعضای بدن است. با پاره شدن یک مویرگ در قلب، تمام مکانیسمش بهم میریزد! بعد یک لخته خون ـ به اندازه نوک سوزن در یکی از مویرگ های مغز، سیستم مغز را مختل میکنه!  سپس به « فکر » می اندیشم، که چرا این همه افکار متفاوت در سرتاسر گیتی وجود داره، حتی اونایی که در دورافتاده ترین نقاط دنیا قرار دارند ـ برای خودشون تفکرات ویژه ای دارند ـ بعد به خدایان گوناگونی که در اندیشه هر کس وجود دارد و هیچ دلیل منطقی و علمی برای خدای خودش ندارد، هزاری هم درادیانشون در باره اش توضیح داده اند ـ آخر ـ نتیجه اش میشود: چیزیکه اثباتش سختِ، اما هست! و مضحک، با وجودیکه به آن اعتقاد دارند معهذا مرتکب هزاران جنایات میشوند. سپس به بعضی ها که خود را روشنفکر می نامند اما برای خودشان یک خدایی ساخته اند که شبیه هیچکدام از خداهای ادیان دیگرنیست ـ میگویند: من مذهبی نیستم، اما به یه چیزی اعتقاد دارم که این جهان رو دارد او میگرداند، حالا چیست،نمیدونم اسمش رو چی بذارم، من میگم، اون خداس. بعد به « درد » فکر می کنم، چرا درد میکشیم؟ و آنهایی که دیگران را شکنجه میکنند و برایشان درد می سازند و از این کار لذت میبرند، وگرنه غیر ممکن است بدان مبادرت کنند! بعد خواب دیدن ـ بعد وجود میلیاردها سیاره و کهکشان و مهمتر از همه زمین با همه اعجایبش، بزرگترین اسرار این جهان هستی است، بی پاسخ ـ  و انسانهایی که هر چه آگاهترند، بی خدایند، اما بیشتر دست به جنایت میزنند، و به بنیادگرایان کمک میکنند، انسان های ناآگاه را به باد استهزاء میگیرند! و به سیر تکاملی بشر می اندیشم، حال اگر حتی خیلی به سالهای دور هم نرویم که به انسان نئادرتال ختم شود، به همین دو هزار سال گذشته که همه ابزارها و آثار نشان میدهد که انسان رو به تکامل است، ولی انسان امروز مانند همان انسان دوهزار سال پیش است، در آن زمان با شمشیر سر می برید، آدم می کشت و جنگ و خون ریزی راه می انداخت و امروز در عصر ارتباطات « اپل و آندروید » با مسلسل و بمب های خوشه ای! و آنگاه به یک مورد بسیار تعجب بر انگیز می اندیشم، به جوامع عقب مانده ای که آب آشامیدنی سالم برای نوشیدن ندارند ، اما با مبایل ازیک خروسی که در حال دنبال کردن یک پیرزن است فیلم میگیرند و آنرا در یوتوب و یا  فیس بوک و تلگرام میگذارند! و بدتر از آن، کسی در حال سر بریدن انسان دیگری است، و از آن صحنه فجیع فیلم میگیرند و آنرا در شبکه های گوناگون به اشتراک میگذارند! تکنولوژی به بدترین شکل توسط تولید کنندگان در دستان کسانی قرار میگیرد که علم را باور ندارند! اما صاحبان تکنولوژی فقط بفکر سود خالص خود هستند. و باز به « خلقت » می اندیشم و به « خالق » که کدام زودتر پا به منصه ظهور گذاشته اند، به یاد سخنان یک دوست خیلی قدیمی می افتم که معتقد بود « همیشه انسانهای ضعیف خالق خدایان مقتدرند » و انسانی که ـ با کشف اتم ـ هم فاجعه ساخته است و هم برای تسخیر فضا گامی بزرگ برداشته است! و بعد به انسانهای خودخواه و نژاد پرست ـ به دوران برده داری در عصر توپ و طپانچه و امروز در عصر اینترنت که هیچ رابطه منطقی بین آنها نمی یابم که همه اینها جملگی یک « خالق » دارند که در عرض شش روز جهان رو آفریده است! خالقی که با « گِل » توانسته است انسانی را خلق کند که دارای میلیاردها رگ و اعصاب و سلول است! و تلاش روزانه اکثر انسانها برای پیدا کردن یک لقمه نان، و معدودی دیگر کوشش میکنند تا با سودای خون به ثروت خود بیفزایند! و صدها خیالات بی پاسخ دیگر، ایضا به این میرسم آیا « هستی » فقط یک رویا است که روزانه در حال دیدن آن هستیم؟ آیا وجودمان واقعی است؟ چرا هستیم؟ 


علیرضا تبریزی

۱۳۹۵ اسفند ۵, پنجشنبه

مونالیزا

دلنوشته های نانوشته یک دوست!

داستان پیش رو، دلنوشته ای است که دوستی از من خواست آنرا برایش به رشته تحریر در آورم، موضوع دردل های او با یکی از بستگانش بنام « مونالیزا » است. وقتی داستانش را تعریف میکرد، به این فکر افتادم جمع بندی و چکیده دیدگاه فکری اش را هم قبل از اینکه به اصل داستان بپردازم بنگارش در آورم. شاید بدین وسیله بشود بهتربه روحیات و شخصیت او پی برد! دلش پر است، حجم افکارش بقدری زیاد است که گردآوری آن همه خیالات در یک جا برایم بسیار دشوار است. او به هر سو سرک میکشد. از همه گله مند است. از دست های بی نمکش شاکی است!

او می گفت:
 ـ فرهنگ مون بعد از حمله « سلسله آخوندا » خدشه دار شده است، آدما دیگه اون پرنسیپ های قدیم رو ندارند، روشنفکر و تاریک اندیش کپی هم فکر میکنند، هر دو به یک اندازه متوقع هستن، یعنی بی آنکه کاری انجام دهند، طلبکارند! برای همین مدتی است که واژه « روشنفکر » فکرشو مشغول کرده است. به این فکرمیکرد که اصلا روشنفکر کیست و یا به چه کسانی اطلاق میشود؟ کارش چیست و به چه چیزهایی می اندیشد؟ واحد اندازه گیری روشنایی فکر چیست؟ یعنی با چه معیاری میشود فهمید یک شخص روشنفکر است یا که نیست؟ با عملکردش، رفتارش و یا گفتارش؟ اما در خلال تفکراتش؛ یاد دورانی افتاد که تازه مراحل بلوغش را طی میکرده. یادش آمد اولین بار که با کتاب « پیدایش انسان » آشنا شد، با خواندنش علاقه اش به اینگونه کتابها بیشتر شد؛ تمایل داشت بداند اساسا خلقت چگونه شکل گرفته است، آیا خلقت جهان همانی است که از کودکی به او یاد داده بوده اند که « خدا آفرینده جهان و هستی » است، یا اینکه نه، عوامل دیگری در پیدایش جهان نقش داشته اند؟ هر چه سطح مطالعاتش در این زمینه بیشتر میشد؛ فاصله اش از تفکرات « مورثی » خدا، دین، اسلام، بهشت و جهنم بیشتر میشد. تا جائیکه دیگر برای خانواده اش یک دردسر محسوب میشد. اصلا نمیتوانست بپذیرد، پدر و یا مادرش چرا سالهاست دارند خدایی را عبادت میکنند که وجودش را به آنها دیکته کرده اند. همواره نزد خودش میگفت ـ اگر خدا عادل هست، پس چرا آنقدر بین انسانها و یا محیط زندگی آنها فرق وجود دارد، چرا در آفریقا همیشه قحطی و خشکسالی هست؛ اما در بعضی از کشورهای آنقدر وفور نعمت هست که از زیادی، آنرا اسراف میکنند؟ چرا حاجی بازاری به لحاظ تدینش از احترام خاصی برخودار است؛ اما یک کارگر به مراتب متدین تر از او، نه؟ مجموع این تفکرات باعث شده بود، که دیواری به لحاظ ایدئولوژیک بین او و خانواده اش و یا کسانیکه بل طبع دیدگاه مذهبی داشتند حائل شود. بطوریکه تصور میکرد آنهائیکه که مذهبی هستند، به لحاظ فکری خیلی عقب مانده هستند. رفته رفته با شروع انقلاب سال 57 کل جامعه ایران دچار تحولات غیر قابل تصوری گشت. در این زمان او فقط 16 سال داشت. پرده ضخیم سانسور در دیکتاتوری شاه کنار زده شد، مردمی که به دلیل خفقان مجبور شده بودند حقایق تاریخ معاصر را قورت بدهند و دم ندهند. آنرا در سینه های خود انباشته کرده بودند. حالا پدرانی که نزد تفکرات نسل او، کوته بین و عقب مانده متصور میشدند؛ اکنون از آتشفشان خاموش دلشان مذاب حقایق پرتاب می شد. از مردانگی های دکتر محمد مصدق میگفتند که او کوچکترین اطلاعی از آنها نداشت. برایش این سئوال پیش آمد؛ برفرض که دکتر مصدق؛ همان چیزی بود که شاه می پنداشت، راستی چرا همان را هم سانسور کرده بود؟ اما وسعت حقایق در مورد این ابرمرد تاریخ ایران آنقدر زیاد بود؛ که شاه جرأت نمیکرد در دروس تاریخ اسمی از او ولومنفی هم آورده شود.......

بعد از مکث نسبتا طولانی، نگاهش کردم، چشمم توی چشمش افتاد، سرش را انداخت پائین، یعنی همیشه اینطور بود، نگاهش رو می دزدید، یک شرم صورتی در مردمک چشمانش موج میزد، یک کم بیشتر نگاهش میکردی، رخسارش سرخ میشد! سپس بزاق دهانش رو قورت داد، دیدگاهش را مزه مزه کرد و باز اینطور ادامه داد:

ـ میخواهم ماجرایی را تعریف کنم، اما قبل از گفتنش تمایل دارم بگویم: « هزاران ننگ و نفرت بر رژیم فاشیست مذهبی و حامیانش با هر ایده و مرام و مکتبی و تحت عنوان هر بهانه ای باد » چرا که تمام بدبختی ها و معضلات ما از وجود نکبت همین رژیم ناشی میشود. ما درد مشترکیم، اما همه آنرا فریاد نمی کنیم! راستی چرا وقتی درد را تا بن استخوانمان لمس میکنیم؛ ریشه و جرثومه اش را نیزمیشناسیم. ولی بجای ناسزا گفتن به عاملین « درد » برعکس به کسانی که همدردمان هستند و برای علاجش تلاش و کوشش میکنند، ضمن بدوبیراه گفتن، میگوییم: " چرا دردمان را به ما یادآوری میکنید؟  " اگر « وجدان » علاوه برعذاب روحی، درد فیزیکی نیزداشت شاید دیگر کمتر کسی سعی می نمود آنرا پنهانش کند و خودش را بخواب بزند!


باری، از حرفهای دوستم این نتیجه رو گرفتم، حکومت نکبت و جهل و خرافات، زندان و شکنجه و اعدام، سی و هشت سال سایه سنگین اش مانند بختک روی سر ایران افتاده است، مجال بیدار شدن ازخواب ناخوش پر از تألم را به ما نمیدهد. با اینکه درد را درخواب لمس میکنیم، اما حرکتی به خود نمیدهیم؛ تا از این کابوس خون و جنایت برخیزیم! ما  با « دردهای مشترکمان » مرحمی بر « شمیشر خونین » آخوندهای جنایتکار گذاشته ایم! آنها می کُشند، اما میگوییم تقصیر مظلومین است! این تفکرات مدتهاست که دیگر ریشه سیاسی هم ندارند، به میان مردم عادی هم رخنه کرده است. در و همسایه، خانواده ها، خواهر و برادر و پدر و مادرها هم آموخته اند یا بهتر است گفته شود در برابر فشارهای اجتماعی مجبور میشوند بیاموزند، در قبال خدماتی که به آنها میشود آنرا نادیده بگیرند ویا اینکه آنرا به باد فراموشی بسپارند! این یک معضل بزرگی که جامعه ما دچارش شده است. کس دیگری حق شان را خورده است اما از یاری دهنده طلبکار میشوند.

 دوستم، اکنون بنظر خسته می آمد؛ چندین بار خمیازه های طولانی کشید، هربار دستش رو مشت میکرد انگار که میکروفن دستش هست، میگرفت جلوی دهانش! همان طور که خمیازه کشدار می کشید پرسید: 
ـ با یک فنجان قهوه موافقی؟
ـ بدم نمیاد.
برخاست رفت سمت آشپزخانه که در انتهای پذیرایی اش قرار داشت، قهوه جوش رو روشن کرد ده دقیقه ای طول کشید. بعد با دو فنجان بزرگ قهوه همراه با دو تا « بوله » یک نوع شیرینی سوئدی که دارچین دارد، آمد. قهوه رو با « بوله ها » خوردیم. کمی سرحالتر شدیم. بعد رفت سمت کشوی میز تحریرش، چندین ورقه « آ چهار » رو آورد، گفت این نامه را برای « مونالیزا » نوشته ام، بخوان!
ورقه ها رو گرفتم، خودش رو روی صندلی جابجا کرد، آرام نشست. من شروع بخواندن کردم.

سلام مونالیزای گرامی. در آستانه عید نوروز، مجبورم بنویسم. چون انسان بر خلاف نظر شما تا تخلیه نشود از گذشته اش نمیتواند فرار کند. مطلب خیلی طولانی است، خب طبیعی هم میباشد. چون تاکنون گوش شنوایی برای شنیدن دردم پیدا نمیشد. البته میدانم که بعد از این برای هیچکس دیگرهیچ چیزی نخواهم گفت و هیچ چیزی نخواهم نوشت. اما خواندن این را به شما حتما توصیه میکنم. میدانم حقیقت داروی تلخی است که باشنیدنش « قلب » آدم بدرد میاید. شاید تجربیات بیست و هشت سال دوری از وطن جایی بدردتان بخورد. با رایحه خوش گذشته بوی ایران را از منخرین استنشاق میکنم. این است درد بی درمانم، علی رغم دلتنگی شدید برای میهنم، باید بدلیل احساس مسئولیتم در برابرش، حتی وقتی پدرم پنج سال در بستر بیماری افتاده بود و من بزرگترین آرزویم این بود که بتوانم فقط یک بار بالا سرش باشم. اما در واپسین مرگش از بوسیدن، بوئیدن و در آغوش کشیدنش محروم شوم. اگر این حس مسئولیت در من نبود، باور کنید کمتر از دیگران نبوده ام، مطمئنا اگر چنانچه توانستم با اندک سرمایه خودم را به اروپا برسانم، بسا راحتر از هر کس دیگری میتوانستم به ایران مسافرت کنم. آدمها همیشه در معرض انتخاب هستند. اما هیچکس حق ندارد، انتخاب سختر دیگران را نسبت به انتخاب سهلتر خودشان به تمسخر بگیرند و یا آنرا از زرنگی خودشان بدانند.

شما ابدا موظف نیستید که به من پاسخ بدهید. من پاسخ عملکرد خودم را گرفته ام. ابدا هم برایم مهم نیست دیگران چه در باره من قضاوت میکنند؛ پرونده اعمال هر کس در ضمیر وجدان هرکس ثبت شده است. نیازی به گدایی برای اینکه باورم کنند نیست. چون در بدترین شرایطم حتی دست نیاز بسوی کسی دراز نکرده ام و به هیچ کس هیچ دینی ندارم. اما........اگر حلقه های زنجیر خانوادگی به طور مشخص به خانواده خاله پروانه نبود، درآن صورت کمک چه معنایی پیدا میکرد؛ که اکنون بعد از کمک کردن به آنها سعی کنم بی مهری و بی توجه ای آنها را به فراموشی بسپارم!؟ مگر اینکه شما معتقد باشید اصولا « یاری رساندن » کار اشتباهی است!! بنابراین آنچه که باعث میشود بنویسم، علی رغم بی نیازی اش، بخاطر این است که حق کسی نباید پایمال شود. همین.

اما شروع ماجرا:

بعد از دریافت پیام شما، سه روز است که دارم فکر میکنم از کجا شروع کنم. جواب پیغام شما را بر پایه چهار فاکتور دسته بندی میکنم. که به ترتیب سعی میکنم آنها را بررسی کنم. نخست ـ حول محور فیس بوک. دوم ـ مسائل در جا زدن در گذشته ـ سوم احساس قلبی اتان نسبت به بهرام. چهارم ـ از تنفر مبری بودن.

البته کسی که سمجات میکند به قول شما « ریز » میشود به مسائل، حتما دلایلی برای خودش دارد. حتما میخواهد از حیثیتش دفاع کند. حتما بیست و هشت سال بعد زمان، دیواری به مسافت دیوار چین بین فرهنگ گذشته اش و فرهنگ جدیدش حائل کرده است. برای همین ارتباط با آن دنیا بعد از بیست و هشت سال مانند « برخورد نزدیک از نوع سوم » می ماند. برای همین شما مرا با همان معیارهایی که در داخل ایران مرسوم است می سنجید. شما از رک گویی، میگویی. چیزیکه در فرهنگ ایرانی ها کم جا افتاده است، عموما آنرا مساوی با دریدگی میدانند. بی آنکه به این نکته توجه داشته باشند دریدگی در قالب « رک گویی » نمی گنجد. اتفاقا من هم علی رغم کم رویی ام،  حرفم را رک میزنم. اما تعارفات ایرانی مجالی برای رک بودن نمیگذارد، بیشتر اختلافات هم از همین جا نشأت میگیرد. اینکه هم رک باشی و هم تعارفی ـ پارادوکس خنده داری است. چون وقتی مطلبی را رک عنوان میکنی با فرهنگ و تعارفات ایرانی در تناقض هست. ایرانی ها از رک گویی ناراحت میشوند. برای همین من هم اتفاقا چوب رک گویی هایم را خورده ام. چون انتظار ندارند و میگویند: اینکه خیلی کم رو بود، چطور شده است که حالا حرفش را بدون رودوروایسی میزند! بعضی از رک گوهای ایرانی، رک بودن را فقط حق خودشان میدانند.

ابتدا از اینجا شروع کنم، آنها که گفته اند من خیلی فعالیت سیاسی میکنم، [ حقیقتا نمی دانم که اینجا صفت سیاسی بودن بار منفی دارد یا مثبت! چون هر دو وجهش را در مورد خودم شنیده ام. جهت اطلاع، آنچه به قول شما باعث شده بود در این خصوص « پیش داوری » کنم. از من یک « جذامی سیاسی » ساخته اند که انگار هرکس من را در فیس بوکش ادد کند بیماری ام به او سرایت میکند. اتفاقا صفحه فیس بوک سیاسی ام را از صفحه خانوادگی جدا کرده ام، دوستانی هم که دارم از هفت دولت آزاد هستند وعموما قبل از اینکه کسی را ادد کنم، در قرنطینه می مانند تا ثابت شود فاقد بیماری جذام از نوع سیاسی اش هستند! هر چند که اکنون دیگر همان فیس بوک خانوادگی ام را بسته ام.
خدمت شما عرض شود، هفت ـ هشت ماه پیش بود که خاله فرشته صفحه فیس بوکی باز کرد و پا به عرصه دنیای مجازی گذاشت. ادد ـ بازی شروع شد، تند تند طبق معمول « خانواده فرشته » به لیستش اضافه میشدند. مهسا و پریسا و بهرام هم که من را بلوک کرده اند در فهرستش نمی بینم، چندتایی دوست متفرقه هم در لیست کذایی اش هم داشت. خاله پروانه را هم ادد کرده بود. دو هفته ـ شاید هم بیشتر گذشت، نه من را ادد کرد و نه بچه های مراـ آدمیزاد موجود پیچیده ای است، اهمیت ندهی، میگویند حتما طرف بیغ است، اهمیت بدهی، میگویند طرف چقدر حساس است! اما وقتی صحبت از یک آدم نرمال با احساسات نرمال میکنیم، طبیعتا او به روابطش دردنیای مجازی و یا غیر مجازی، اهمیت میدهد.  بی تفاوتی های دیگران آزارش میدهد. مخصوصا اگر این « دیگران » از جنس بیگانه نباشند. برای همین باز هم بقول شما « ریز » میشود، دنبال چرایی اش میرود. چون همان آدم در پروسه های مختلف، به احساسات اطرفیانش توجه نشان داده است، سعی کرده است دستی برساند، سعی کرده  است باری از روی دوش آنها بردارد، بی آنکه چمشداشتی داشته باشد. اگرغیر از این بود نسبت به محیط اطرافش بی اهمیت میشد. زندگی « چوخ بختیار » بی دردسری را پیشه میکرد. چماق توی سرش نمیکوبیدند؛ چرا اینجوری گفت؟ چرا اینجوری کرد؟ چوخ بختیارها از هفت دولت آزادند، نه غم کسی را میخورند و نه میخواهند کسی غمشان را بخورند! شما شاید ـ چیزهایی در مورد پریسا و مهسا شنیده باشید، اما نمیدانید همه قصه چه هست. اکنون حدود دو سال و نیم میشود ـ خر اقامت آنها از پل گذشته است و بقول مادرشان آنها رفته اند « سیه » خودشان! اما این « سیه چگونه سیهی » میخواهد باشد، مهم نیست. مهم این است تو « محکوم » هستی! فعلا قاضی از خود راضی حکم « وظیفه » را برایت صادر کرده است. هیس! در این گونه موارد، خاطیان مشمول قانون جوانی میشوند ـ معلوم هم نمیشود، این جوانی چند وجه دارد؟ آیا معنی نادانی میدهد ـ یعنی اینکه حق با شماست اما آنها نادانی کرده اند! یا اینکه آنها جوان هستند شما چرا همان اشتباه را انجام میدهید!؟ حاضر بودم که قاضی سر حکمم شرط بندی میکرد، یعنی میگفت: ـ اگر شیر بیاد حق با توست اگر خط آمد حق با آنهاست. حداقل در این صورت پنجاه درصد شانس داشتم. اما این « سکه »هر دو طرفش فقط  یک رو دارد؛ آنهم « محکومیت » است. از هر طرف بنشیند باز تو محکومی، حالا اینبار « در گذشته در جا زدن » هم به آن اضافه شد. لب مطلب هر طرفش که بیاید باز تویی که محکومی! 

در زمانی زندگی میکنیم که شکل ارتباطاش، خیلی راه دور هم نمی رویم،  با همین بیست سال پیش مان فرق نجومی کرده است. عصر اینترنت و مبایل بزرگترین دگرگونی ها را در سیستم ارتباطی انسانها بوجود آورده اند. فیس بوک یک پدیده نوین درعصر ارتباطات در عرصه مجازی است. ما چه آنرادوست داشته باشیم و چه نداشته باشیم پل ارتباطی بین همه انسانها در سراسر گیتی شده است. آدمهای مختلف با مسائل متفاوت در این فضای مجازی با هم رابطه مشترک دارند. همه آدمها از آن استفاده میکنند؛ یکی به نحو عالی و دیگری به بدترین شکل. گله های خاص خودش را در بین دوست و آشنا بطور پنهان و نا آشکار نمایان میکند. در همین مورد یک پست در استاتوسم گذاشتم؛ اتفاقا ناتاشا نادرپور به نظرش جالب آمد، آنرا به صفحه خودش « شئر » کرد. 

باری خاله فرشته نمیدانم چکارش کرده بودم که تمایل نداشت که مرا ادد کند. مطمئنم که مسئله سیاسی نمیتوانسته باشد. اگر بود حتما میگفت؛ در ضمن آن زمان در صفحه خودم پیمان، آرمان؛ مهتاب خانم و آرام را داشتم. اما جالب اینجا بود که می آمد، زیر پست های فرزاد و ناتاشا هر جا که من نظر میگذاشتم؛ نظر میداد. به این هم هیچ ایرادی نبود، اما یک چیزی مثل کرم اعصاب و مغزم را میخورد: « چرا ؟ » هیچکس نمیخواهد باورکند؛ بیشتر از خود من، خاله پروانه به هم میریزد. چون بی توجهی به من؛ بی احترامی به اوست. مضافا آخر نفهیدیم ـ کجای کار آوردن پریسا و مهسا بد بوده است؛ که مستوجب هر گونه بی احترامی هستم!؟ این شاید از نگاه خیلی ها پیش و پا افتاده به نظر بیاید. اما از دریچه چشم من و خاله پروانه ـ حرکت نرمالی انجام داده ایم، انتظار برخوردهای نرمال هم داریم. بنابراین از ابزار خود فیس بوک استفاده میکنم. برایش پیغام مینویسم؛ توضیح میدهم و اتفاقا روی پاشنه آشیل بی توجهی اش انگشت میگذارم و مینویسم " دوست داشتید که من در همان زمان که برای آوردن پریسا و مهسا  به آب و آتش میزدم و تلاش میکردم که آنها به سوئد بیایند؛ حادثه ای رخ میداد، که منجر به نابودی و نیستی ام میشد؟ خوب میدانم که هیچ وقت چنین آرزویی نمیکردید، چون باید آنها توسط من به هدفشان برسند. مگر نه اینکه اکنون منفورم ـ در صورت مسئله « مدد رساندن »، آن شخصی که با جان و دل برای آوردن بچه های شما تلاش کرده؛ با اکنون چه فرقی کرده است؟ او همان آدمی است که قبل از آمدن بچه هایت سه بار به خانه اش آمده اید، نان و نمکش را خورده اید. یعنی شناخت کامل داشته اید. اگر غیر از این بود، آیا خودتان بعد از بار اول که به سوئد آمدی، به مجردی که پی به خصوصیات اخلاقی بدش می بردید؛ در آن صورت برای بار دوم و سوم بازپا به خانه او میگذاشتید؟ آیا اطمینان میکردید که دوتا دخترتان را به خانه کسی بفرستید که قبلا از دست او به هر دلیلی ناراحت شده بودید؟ با اینکارتان بیشتر خواهرتان اذیت میشود.و.....و......و....و.....و" در جوابم نوشت: « کاری که شما کرده اید قابل تقدیر است، اما ببخشیدا، مانند گاو نه من شیرده بوده است! » میگویند در مثال مناقشه نیست اما او به مثالی بسنده کرد که تا مغز استخوانم را سوزاند. سپس خاطره ای از سفر اولش به خانه ما نوشت: « من بار اول که آمدم سوئد، حرفی را که پروانه به من زده است را فراموش نمیکنم، همیشه به آن فکر میکنم، شما در اتاق پذیرایی بودید، ما هم در آشپزخانه، من به شما خیره شده بودم؛ پروانه به من گفت اگر یک باره دیگه به شوهرم خیره بشی، چمدانت و بلیط رومیدم میفرستمت بری ایران » با خواندن این مطلب، حقیقتا خیلی متأثر شدم که چرا او مسئله ای را که بین دوتا خواهر اتفاق افتاده بود را برای من « غریبه » صفتی برای « داماد » در فرهنگ ایرانی ها؛ باز گو میکند. هر چند که من برایش توضیح دادم: "  لزومی نبود، چیزی را که بین تان اتفاق افتاده بود را برای من بگوئید، چون من اصلا ازاین موضوع اطلاعی نداشتم. و این برخورد در حقیقت تف سربالاست. از خودم نیک خبر دارم که من هیچ وقت از اینگونه  افشاگریها بر علیه خواهرتان سوء استفاده نمیکنم. اما فقط برای من بگو چگونه توانستید بار نه سال کینه را به دوش بکشید ضمن اینکه هر بار برایتان دعوتنامه فرستادیم، با توجه به گفته خودتان که از فکرتان خارج نمی شده است، دوباره و سه باره پا به خانه کسی بگذارید که چنان حرفی به شما زده است؟ من اگر جای شما بودم؛ هرگزنه خودم پا به آن خانه میگذاشتم و نه حتی دخترانم را در بدترین شرایط هم که بسر می بردند به آن خانه می فرستادم. اما این مسئله را به عمد مطرح میکنید تا بگویید حتما تقصیر خودتان است که پریسا و مهسا به دامن غریبه ها پناه برده اند؟ خدمت شما خاطر نشان کنم؛ این حرف شما مصداقش عذر بدتر از گناه است. بعد از این مرا با شما هیچکاری نیست. "
بعد از مدتی خاله فرشته مرا بلاک کرد که حتی صفحه اش را هم نتوانم ببینم.

دارم سعی میکنم توضیح بدهم که چه عواملی باعث میشود که آدم نسبت به یک سری برخوردها حساسیت نشان بدهد. درعصر آنفورماتیک بسر می بریم، اما شیوه برخوردها نسبت به یکدیگر هنوز عصر حجری است. در اینجا مجبورم بحثم را در مورد فیس بوک تا سطور بعدی ببندم و عجالتا وارد مبحث « در جا زندن در گذشته » بشوم. که شما معتقد هستی که من در « گذشته ام توقف » کرده ام. من حقیقتا نمیدانم که چقدر با دستور زبان فارسی آشنایی دارید، اما زمان « گذشته » تعریف دارد. آنچه را که شما عنوان کرده اید، مربوط به « ماضی ساده و یا مطلق » میشود، کاری که در گذشته دور انجام شده است و دیگر تمام شده است. اما مسائل من با حوداث که هر روز برایم اتفاق میافتد متعلق به « ماضی استمراری یا حال کامل در زبان انگلیسی » است. مثال شما « توقف در گذشته » برای من یک قیاس مع الفارق است. برایتان چند مثال خواهم زد که در چه زمانی و یا زمانهایی یک انسان میتواند در « گذشته توقف » کند. تصورش را بکنید، رابینسون کروزو بعد از اینکه به یک جزیره دور دست افتاد، به جای تلاش کردن برای زنده ماندنش برعکس زانوی غم بغل میگرفت و دائما در رویاهای گذشته اش فرو میرفت « وای چه جای گرم نرمی داشتم و چه زنی داشتم؛ چه بچه هایی داشتم؛ چه خانه مجللی داشتم و الا آخر..... » او در عمل انجام شده ای قرار گرفته بود که برای زندگی تلاش میکرد و خودش را در گذشته قفل نکرده بود؛ تلاش میکرد برای آینده نامعلوم چون در زمان حال ساده و یا استمراری زندگی میکرد. مصداق دیگرش سرنوشت مردم ایران هست، در شرایط بس دشوار بجای حرکت اصولی و تغییر دادن سرنوشت بدی که دچارش گشته اند، دلشان را به گذشته های دور دوران اقتدار کوروش کبیر خوش کرده اند. دائما به این می اندیشند که چه شاعران بزرگواری داشته ایم. « هنر نزد ایرانیان هست و بس ». من تصور نمیکنم که من در گذشته ام قفل شده ام، برعکس نظر شما آدم پویایی هستم، علی رغم ضربات متوالی هنوز اگر کسی به کمکم نیاز داشته باشد، دست رد به سینه اش نمیزنم. هنوز تلاش میکنم که پریسا و مهسا را از اشتباهی که کرده اند آگاه کنم. اما حرفها و نیشدر و زخم زبان هاست که باعث میشوند « زخم چرکین گذشته ام » سر وا کند. یادم می آید زمانی که هشت سالم بود، در بی سیم نجف آباد زندگی میکردیم؛ روی شصت پایم کورک بزرگی زده بود، از درد نمیتوانستم دمپایی ام را پام کنم. تابستان بود، شب بود و در حیاط نشسته بودیم. مادر بزرگ خدا بیامرز، به اعظم و ماریا که آن زمان اسمش رقیه بود، اشاره کرد که سرم را یک جوری گرم کنند. اعظم به من گفت: " اونجا رو نگا " تا سرم برگرداندم؛ خدابیامرز با سوزن که آنرا از قبل با کبریت روشن داغ کرده بود، فرو کرد در کورک؛ بی آنکه دردی احساس کنم؛ هر چه چرک بود از آن خارج شد. مسئله این است که « چرک گذشته » از درونم خالی شده است، اما زخمش با برخوردهای مغرضانه یا غیر مغرضانه مجال بهبودی پیدا نمیکند. تا می آید ترمیم یابد، دوباره یک حرف و یک قصه نو؛ زخم دلمان را هم نو میکند. در ضمن حلقه ارتباطی خانوادگی و فامیلی هم مزید بر علت است. شما مطمئن باشید که اگر بهرام و یا پریسا و مهسا غریبه بودند، خیلی راحت میشد که آنها را به باد فراموشی سپرد. اما همیشه مسائلی تداعی کننده هستند که باعث میشوند که از خاطرم بیرون نروند. در این رابطه چندین مثال میزنم. من شاید بتوانم که برای خودم تصمیم بگیرم که با خانواده خودم هیچ ارتباط نداشته باشم. اما آیا میتوانم خاله پروانه را هم وادار کنم که با مادرش تماس نداشته باشد؟ مسلما نه! مادر بزرگ شما بعد از سالها به دیدار دخترش آمده است. بزرگ خانواده هم هست و احترامش هم بسیار واجب. آرزو دارد که بین فرزندانش و نوه هایش هیچ اختلافی وجود نداشته باشد. زنجیر ارتباطی بین او دخترش ( خاله پروانه ) و بهرام، پریسا ومهسا وجود دارد. چهار سال است که نوه هایش را ندیده است، بهرام از زمان قهر کردنش هشت سال میگذرد؛ هیچ وقت به خانه خاله اش نیامده است. وظیفه من چیست؟ علی رغم اینکه تششعات تنفر نسبت به خودم از جانب پریسا و مهسا و بهرام را لمس کرده ام، معهذا باز پیشقدم میشوم؛ ابتدا به پریسا و مهسا ایمیل میدهم و از آنها میخواهم که از این فرصت طلایی برای پایان بخشیدن به کینه و کدورت ها بهره جویی کنند، سپس از طریق حامد برادرم تلفن مبایل بهرام را میگیرم، برایش اس ام اس میزنم، از او میخواهم که به خانه ما بیاید. در کمال تعجب و با علم تحقیر کردنم، جواب اس ام اس مرا به پروانه میدهد ( حتما چون جذام سیاسی دارم ». من در برخوردهایم کاملا صداقت دارم و هم برای شخصیتم ارزش قائل هستم و کاملا در این زمینه ها بسیار غرور دارم. چون من حتی در سنین کودکی و نوجوانی هم اجازه نمیدادم که کسی با من بی احترامی کند مخصوصا در قلمرو خانوادگی. حتی مادربزرگتان هم از این عمل بهرام ناراحت شد. تمام این برخوردها را میشود آنالیز کرد البته اگر برای چند لحظه تصور کنید، که ما در باره بهرام ( قلبتان ) نمیگوییم، تجسم کنید که در باره یکی از پسرعموهایم حرف میزنم، آیا باز نتیجه قضاوت همان خواهد بود؟ اتفاقا برعکس نظر شما تمام این اقدامات من برای برقرار کردن رابطه، نشان میدهد که من در گذشته ام « توقف » نکرده ام و به نظر خودم هر انسانی که نتواند کینه اش را فراموش کند، او است که در گذشته اش « قفل » شده است. من در عمل ثابت کرده ام که من خالی از تنفر هستم، و این را در مورد عمو مرتضی و زن عمو دانا، عمو حسن و ماریا ماده کرده ام. متأسفانه فامیل مادری ام فوق العاده کینه ای هستند، و این را بی هیچ ترس و واهمه ای عنوان میکنم، و حاضرم در هر کجا که منطق حاکم باشد با صدای بلند و با دلیل بیان کنم. کینه و نفرت همزاد هم هستند که اگر کسی بدان دچار شود؛ محال است بتواند در زندگی موفق شود. 
آنالیز کینه و نفرت بهرام، با عرض شرمندگی از شما! چون مدعی هستید که او قلب شما است، و بدرستی هم اشاره کرده اید، صحبت در باره او خوشایند نیست! آیا شما حاضر هستید که به مادر بزرگتان بگوئید: مادر بزرگ شما لزومی نداره که غصه پروانه دخترت را بخورید! لازم نیست غصه نوه هایتان را بخورید، اگر میتوانید به او بگوئید آنها را لطفا فراموش کنید.  آن وقت من هم میتوانم بپذیرم که پروانه بی جهت غصه مادر پیرش را میخورد. پروانه دختر؛ خواهر، مادر و زن با عاطفه ای است؛ که بطور واقعی عواطفش را هم بروز داده است و به آن عمل کرده است. الطاف و محبت های او فقط زبانی نبوده است. اما برگردیم به آنالیز « پسر عمویم! » 

همه در باره اینکه او از روحیه خوبی برخوردار نبوده است متفق القول هستند. مادر پسرعمویم این را میگوید، دایی اش میگوید، مادربزرگش هم میگوید. همه نگران حال روحی او هستند. هیچکس به این نمی اندیشد، راستی علت ناراحتی روحی یک جوان بیست وهفت ساله از چه میتواند باشد؟ همه میدانند، اما هیچ اقدامی نمیکنند. نه که نخواهند، میخواهند کمکش کنند اما نمیتوانند. مادرش چندین بار گفته بود، یکی از علت هایش ناسازگاری با پدرش هست. در عنفوان نوجوانی و یا بلوغش، می بیند که یک به یک اقوامش به سوئد میروند. عموی بزرگش به او قول میدهد که او را هم میبرد! سال به سال میگذرد اما هیچ اتفاقی نمی افتد. اما همچنان به او وعده میدهند که می بریمیت به سوئد. بعد از چندین سال متوالی، او دیگر آن نوجوان نوبالغ نیست برای خودش جوان تنومندی شده است، اما همچنان افسرده و بدون هیچ چشم اندازی به این سوی آبها. حالا بعد از سالها آوردن او دست به دست میشود، عمویش کنار میرود، عمه اش پا به میدان میگذارد. همان سیستم بی عملی و غلوهای بیش از حد در مورد آوردن او بی آنکه به این نکته توجه داشته باشند این وعده های پوشالی فقط میتواند حال او را بیشتر دگرگون کند، اعتماد به نفس او را ضعیفتر میکند. اما آنها به این چیزها توجه نمیکنند. برایتان قبلا گفته بودم که حتی یک ایده و یا پیشنهاد میتواند قانومند باشد، میتواند تحول و دگرگونی ایجاد کند، نه فقط در مورد زندگی یک نفر، حتی یک جامعه و یا کل جهان، چه در جهت مثبت و یا چه در جهت منفی تحت الشعاع خودش قراردهد. منتهی بستگی دارد که آن طرح و ایده وفکر چی باشد. زندگی  آدمها مانند پازل در مسیر زندگی آدمهای دیگر شکل میگیرد. حلقه مفقوده خوشبختی آدمها با یکدیگر فرق میکند. شاید پول « حلقه مفقوده » خیلی ها باشد. اما « درب خوشبختی »  قفلش با هر کلیدی باز نمیشود، حتی با پول. من فکر میکنم، هر آدمی که در این دنیا هست، بی دلیل نیست. همه آدمها نقشی را ایفا میکنند. یاد « آلکس هیلی » نویسنده سیاه پوست کتاب « ریشه ها » افتادم. اگر « توقف در گذشته » یک معیار بطالت باشد؛ پس او چقدر بینوا بوده است، او که یک سیاه پوست است تصمیم میگیرد ریشه خانوادگی اش را در آفریقا ردیابی کند. کلید حل این معما فقط چند واژه آفریقایی بود از جد هفتم او « کونته کینتا » به او نسل به نسل رسیده بود. سالها وقت صرف تحقیقاتش میکند، همان چند کلمه حرف سر از قصبه مندینکا در اعماق آفریقا در می آورد. نویسنده کتاب با صرف وقت برای ریشه یابی اجدادش در « گذشته » غوطه ور میشود. درنهایت نتیجه ریشه یابی او پرده از جنایت تجارت برداری آمریکا برمیدارد. و با خواندن کتاب متوجه میشویم ـ « حلقه مفقوده » جنایت سفید پوستان عامل تغییر سرنوشت خیلی از شخصیت های کتاب است؛ از جمله خودش. اگر انسان به لحاظ رشد اجتماعی به آنچه که داشت قانع بود؛ هیچ وقت آلکس هیلی بعد از هفت پشت؛ سر از آمریکا در نمی آورد. با مثال بالا در میابیم که وجود « درد » عامل تازگی ذهن میشود. یعنی وجود درد باعث میشود که گذشته را فراموش نکنیم مگر اینکه خیلی به ما خوش گذشته باشد! 
پازل سرنوشت آدمها ـ بستگی به نقطه ثقل یک حادثه و یا اتفاقی که در گذشته رخ داده است دارد؛ که جوابش در آینده نا معین نمایان میشود. معمولا یک سری حوادث عمومی است که مشمول حال خیلی ها میشود. فرض کنید زلزله ای صورت میگیرد و یا سیلی راه می افتد هر چه را سرراه خودش هست میشوید و می برد. کسانیکه در اینگونه حوادث جان خودشان را از دست میدهند نقطه پایان سرنوشتشان است، و آنهائیکه جان سالم بدر می برند، بازیگران سرنوشت آیندگان هستند و برای هدفی ایفای نقش خواهند کرد. نقطه ثقل تغییر حوادث و یا جان بدر بردن هر کسی به خیلی چیزها میتواند بستگی داشته باشد. میتواند به یک نظر و یا تفکر بستگی داشته باشد. البته میتواند آن تفکر غلط ویا درست باشد و یا میتواند ابزار و اشیاء باشند. اگر به خودمان عمیق شویم، حتما متوجه خواهیم شد که برای خودمان هم چندین بار پیش آمده است که خطری و یا حادثه ای از بیخ گوشمان رد شده باشد. فرض به هنگام وقوع یک حادثه تصمیم گرفته اید برای خرید از خانه خارج شوید. تصمیم گرفته اید از پاساژ رضوی در تجریش خرید کنید. از در بیرون میروید، در راه بطور ناگهانی با یک نفر برخورد میکنید که سالها از او بی خبر بوده اید. علی رغم اینکه عجله دارید، ناچارا با او به حکم ادب چاق سلامتی میکنید و از حال و احوال او جویا میشوید. او را به خانه دعوت میکنید تا با هم چایی بنوشید. یک ساعت بعد از رادیو در اخبار حوادث میشنوید که از دربند سیل راه افتاده است. تمام شمیران را گل برداشته است، پاساژ رضوی هم غرق در گل است. نقطه ثقل سرنوشت و زنده بودن شما در چیست؟ آن دوست و یا آشنایی که بعد از سالها او را دیده بودید. حال این ماجرا به همینجا ختم نمیشود. شما بدلیل اینکه از یک حادثه حتمی جان سالم بدر برده اید، در آینده پازل سرنوشت تان با کسان دیگر مشترک میشود. میتواند آنقدر خوب باشد که هر بار به حادثه سیل فکر میکنید، نفسی به راحتی بکشید و بگویید « چه شانسی آوردم » و یا آنقدر بد باشد که خودتان را نفرین کنید و بگوئید « چه میشد اگه اون روز اون دوستم را نمیدیم و از این روزا رو نمیدیدم. »

هیچکسی کامل نیست؛ به هر حال همه آدمها از یک تا صد روی یک درجه ای نقص دارند.اگر این در مناسبات و رفت و آمدها بعنوان یک اصل قرار بگیرد؛ آن وقت آدمها میتوانند بر اساس آن تنظیم رابطه کنند. به نظر من آنکه خیال میکند که بدون عیب و ایراد است؛ درجه نقصش اتفاقا روی صد است. هر آدمی اگر روزی از روی پلی عبور کند؛ فکر نکنم بعد از عبور از آن به این بیاندیشد؛ چرا نرده های آن پل از طلا ساخته نشده اند؟  یک پل حتی اگر یک تنه درخت کج و کوله هم باشد؛ همانقدر که بشود از رویش عبور کرد؛ باز باید آن ممنون باشیم. چه همان پل کج و معوج مسیر و راه را برای مان هموار کرده است و وجودش باعث شده است؛ ما را به هدفمان برساند. حال بعد از اینکه از روی آن گذر کردیم؛ بعد برگردیم به آن فحش بدهیم که « عجب تنه درخت زشت و بدترکیبی! » متعاقبا با لگد آنرا بیاندازیمش در رودخانه تا کس دیگری به صرف زشت بودنش نتواند از روی آن عبور کند! این حرکت ناپسند است در واقع هم خودخواهی است و هم اینکه دودش در چشم خود طرف مربوطه میرود. بعضی اشتباها را میشود جبران کرد، اما بعضی ها را نه، اگرهم بشود؛ چندین برابر باید برایش هزینه پرداخت کرد. باری این پلها را اگر احتمال میدهیم ضعیف هستند؛ در حقیقت میبایست آنها را مستحکمشان کنیم. تا دیگران هم بتوانند از آنها بهره ببرند. و به غیر از این هم باید احتمال بدهیم که شاید بازدوباره بخواهیم خودمان از همین پل استفاده کنیم، پس خرابش نکنیم.

بعضی وقت ها وقایع و حوادث غیر طبیعی روی سرنوشت آدمها تأثیر میگذارد، مانند انقلاب سال 57 در ایران که البته همان هم به طور عمومی هم مرکز ثقل برای خودش دارد که وارد این مقوله نمیشوم که چرا و چه شد که انقلاب رخ داد؟ اما وجود خود انقلاب بطور عمومی روی تک تک مردم ایران تأثیرات منفی و مثبت خودش را داشته است؛ برای بعضی ها خیلی خوب شد؛ از هیچ به همه چیز رسیدن؛ برای بعضی ها هم خیلی بد شد؛ هر چه داشتند از دست دادند. بعضی ها سرنوشت شان خنثی است، نه چیزی از دست دادند و نه چیزی بدست آوردن. طبقه مفلوک زمان شاه؛ همچنان مفلوک مانده اند. طبقه متوسط زمان شاه، امروز با سیلی صورت خودش را سرخ نگه میدارد. میشود گفت ـ بطور گسترده ـ تقریبا دیگر وجود ندارند. فقدان ثبات اقتصادی، سیاسی و اجتماعی در جامعه باعث شد که بعضی ها هم برای زندگی راحتر به خارج از کشور مهاجرت کنند. بیشترین کسانیکه  به خارج از کشور کوچ کردند، ( به غیر از سیاسی ها ) طبقه نیمه مرفه جامعه بودند، چون چشم اندازی برای زندگی بهتر در ایران نمیدیدند. این قشر برای خارج شدن از کشور تمام سرمایه و اندوخته شان  فقط تا اندازه ای بود که بتوانند مخارج قاچاقچی را تأمین کنند. اما طبقه کارگر و زحمت کش، از آنجائیکه قدرت و توانایی مالی نداشتند؛ زور میزدند پولی جمع آوری میکردند و هزینه یکی از اعضای خانواده را فراهم میکردند تا بتوانند با آن او را به خارج از کشور راهیش کنند.


ادامه دارد.....

۱۳۹۵ اسفند ۴, چهارشنبه

دمکراسیِ خفته!

امروز به یک کلیپ نگاه کردم که در باره مجروحین و مصدومین بمباران شیمایی که توسط ارتش دیکتاتوری اسد در اطراف دمشق صورت گرفته بود. نگاهم به مونیتور مات وافکارم در سال 1939 قفل شد. پرژکتور حافظه ام روی پرده چشمانم تمام صحنه های فیلم هایی را که تاکنون در باره جنایات هیتلر دیده بودم، به نمایش گذاشت. با اینکه کلیپ بیشتر از یک دقیقه و شش ثانیه نبود؛ معهذا از بختک جنایاتی که روی چشمانم سنگینی میکرد قادر نبودم خودم را تکان دهم. برای اینکه خودم را از دست آن خلاص کنم به خودم نهیبی زدم تا به دنیای حقیقی برگردم، بٌعد زمان مانع از حرکتم به سوی زمان حال می شد ـ نمیخواستم باور کنم چنین جنایاتی دارد در عصر آیفون و اینترنت صورت میگیرد. اما پی بردم آنچه را که دارم می بینم؛ خواب و خیال نیست، حقیقت ناب است. وحشی گری برهنه ای از نوع « دمکراسیِ خفته » را که متآسفانه نمیتوانم منکرش شوم! پیش خود گفتم؛ اگر بشار اسد یک دیکتاتور است، اگر رژیم ایران ماورای دیکتاتورهاست، ذات آنهاست که چنین جنایاتی را مرتکب شوند! اما جنایتکارتر از آنها کسانی هستند که عامل پیدایش چنین دیکتاتورهایی هستند، آنهایی که با دیدن جنایات دیکتاتورها برای آرامش وجدانشان در محراب دمکراسی و حقوق بشرغسل « جنایت » می کنند.

علیرضا تبریزی


۱۳۹۵ اسفند ۲, دوشنبه

به یاد پدر مهربانم!

به یاد پدر مهربانم!
گذر زمان را وقتی خودمان توی « سفینه عمر » هستیم، احساس نمی کنیم. نه اینکه اصلا نکنیم، میکنیم. بیشتر وقتی یک جِرمِ عاطفی از بدنه آن کنده میشود، آنرا احساس میکنیم. وقتی عزیز دلت به ایستگاه آخر زندگی اش میرسد و ناچارا باید از « سفینه عمر » پیاده شود تا سفر ابدیش را آغاز کند. تازه متوجه میشوی که چقدر درگیر زندگی خودت بوده ای که حتی فرصت نکرده ای چند صباحی دلخوش اوقاتت را با او باشی، بدتر از آن، حتی آخرین دیدار و خداحافظی هم از تو سلب شده است. متعاقبا دردی جانکاه سر تا پای وجودت را میگیرد و در دل آرزو میکنی کاشک قدرتی داشتی که بتوانی دوباره زمان را به عقب برگردانی تا کمبودها و فاصله ها را از نو پر کنی، اما افسوس ـ عقربه زمان بی وقفه و بی رحمانه بجلو حرکت میکند. اکنون از آن غفلت درسی بیاموزیم و در حافظه ضعیف مان یاد عزیزانی باشیم که دارند به مقصد نهایی نزدیک میشوند. برای بهره بردن از لذت مصاحبت با آنها، با شرایط موجود، نیازی به وسیله نقلیه نیست، تلفن و وایبر و فیس بوک هم کفایت میکند.
امیدوارم همه رفتگان عزیزمان در هر جا که هستند، روحشان شاد باشد. یاد عزیزشان همواره گرامی باد.
معتقدم:

" زندگی فریبی است بلند، 
مرگ حقیقتی است کوتاه "

علیرضا تبریزی

۱۳۹۵ بهمن ۳۰, شنبه

مستی و راستی



مستی و راستی 
با ساغر و ساقی
بزن شراب تلخ تلخ دیرینه
پیمانه از پی  پیمانه

گر میروی به میخانه 
بزن شراب ناب
تا شوی مست و دیوانه
پیمانه از پی پیمانه

ساقیا از جام وجودم 
پر کن شراب عشق پیمانه
تا شوم مست وخراب
پیمانه از پی پیمانه




علیرضا تبریزی









۱۳۹۵ بهمن ۲۹, جمعه

کجایی برادر؟

کجایی برادر؟
طاقت ندارم،
دلم رو شکستن
دیگه پشت ندارم
از زخمهای خنجر
دلم میسوزه 
آتیش میگیره
تموم جونم
دیگه ندارم
طاقت موندن
باید برم من
دیگه ندارم،
من برادر
کجایی برادر؟
دلم میسوزه
آتیش میگیره
تموم جونم 
از زخمهای خنجر
من در این غربت
همدمی ندارم
مرهمی ندارم
کجایی برادر؟
به کی بگویم
که من ندارم
که من ندارم
که من ندارم
دیگر برادر؟


علیرضا تبریزی






جهان سوم و جهان سومی

"جهان سوم و جهان سومی"  آدرس ثابتی ندارند،  همه جا حضور دارند.  یک صفت شیطانی است ـ یک  رفتار زشت و نکوهیده است  ـ  عملکردشان  نا...