۱۳۹۳ اسفند ۲۳, شنبه

ساختمان شماره صفر



زمان: مارس 2010

« مشت نمونه خروار »

مشغول قدم زدن در یکی از خیابانهای پر رفت و آمد پاریس هستم. ناگهان چشمم به یک ساختمان دوازده طبقه می افتد؛ میروم جلوتر کمی خیره میشوم به پلاکش، می بینم صفرهست. بعد به خودم میگویم « چه عجیبه، تا حالا توی عمرم پلاک شماره صفر ندیده بودم که دیدم! » میروم جلوی درب ورودی اش که شیشه ای است می ایستم. بعد زل میزنم روی اسامی ساکنین ساختمان، در کمال ناباوری اسامی ایرانی ها توجه ام را بخودش جلب میکند. از تعداد دگمه های زنگ آیفون که اسامی ساکنین ساختمان در کنار آنها نوشته شده است؛ پی می برم که ساختمان بیست و چهار واحد آرپاتمان دارد. کنار درب می ایستم و به این می اندیشم: « یک ساختمان بزرگ دوازده طبقه با بیست چهار واحد دستگاه آپارتمان در یکی از شهرهای بزرگ اروپایی؛ تماما ایرانی هستند. اگر در هر واحد بطور میانگین چهار نفر زندگی کنند؛ مجموعش میشود 96 خانوار. بعد در عالم تخیلاتم به این می اندیشم؛ این 96 نفر ایرانی در پاریس؛ به چه کارهایی میتوانند مشغول باشند؛ فعالیت های روزانه اشان چی هست؟ سپس اینطور خیال میکنم، که هجده نفر از مجموع 96 طرفدار مجاهدین و شورای ملی مقاومتند، چهار نفر طرفدار حزب توده و اکثریت، دو نفر حزب کمونیست کارگری، هشت نفرشان از احزاب متفرقه؛ چهار نفر مستقل؛ ده نفر احزاب باد و یا کسانی که از فعالیت های سیاسی دست کشیده اند؛ چهار نفر دانشجویی که از ایران آمده اند. چهل و شش نفر بقیه از طبقه « چوخ بختیار ها » هستند.

در عالم خیال کار آنها را اینگونه تجسم کردم:
ـ شش نفراز هوادران مجاهدین وشورا مشغول برگزاری یک آکسیون در جهت افشای اعدام های علنی و غیر علنی رژیم هستند؛ یک نفرشان در حال جمع آوری امضا علیه توسعه بمب اتم توسط رژیم است؛ چهار نفر برای مسائل اشرف در تحصن به سر میبرند،دو نفر مشغول کارهای نیرویی هستند. دو نفر به امور مالی و اجتماعی در خیابانها اشتغال دارند. سه نفرکار های فرهنگی انجام میدهند. در مجموع بیست و چهار ساعته در کنار زندگی روزمره خودشان در حال افشای جنایات رژیم هستند. و احتمالا نیم بیشترشان  ضمن فعالیت های سیاسی، کارهای صنفی خودشان را هم دارند که از همانجا به یک دیگر نیز کمک میکنند. 
ـ حزب توده و اکثریت؛ در حال کار شکنی؛ علیه مجاهدین و لابی گری برای جا انداختن خط اصلاحات قلابی رژیم، به بهانه دوری از خشنونت هستند.
ـ حزب کمونیست کارگری؛ فعالیت مطبوعاتی و اینترتی علیه رژیم دارند و در عرصه پناهنده گی به پناهجویان برای کسب اقامت به آنها کمک میکنند.
ـ احزاب متفرقه؛ بی آنکه با هم متحد باشند؛ شعارهای شیک و دست چین شده « دمکراسی » میدهند؛ که ابدا به آن پایبند نیستند؛ اما چون مخالف مجاهدین هستند و تمایل ندارند که آنها اجازه فعالیت داشته باشند، در نتیجه ابتدا به ساکن اصل « دمکراسی » را نقض میکنند. سالی یک بار نشست سالیانه میگذارند و در باره کارهایی که هیچ وقت انجام نمیدهند به بحث و گفتگو مشغول میشوند. پس از ختم جلسه بیانیه صادر میکنند و سپس نقل و شیرینی بین هم پخش میکنند؛ میروند به خانه هایشان پای اینترنت و فیس بوک؛ چت کردن در باره جلسه ای که برگزار کرده اند و چیزیهایی که اصلا نداشته اند در باره اش بگویند.
ـ افراد مستقل روزانه درمدح « دمکراسی » شعر میگویند و قصه می سرایند؛ با نان واژه ها آنرا میکشند پشت شیشه مربای دمکراسی و به این  می اندیشند که « آزادی مفت » چه شیرین است.
ـ بادیسم ها؛ روزی روزگاری از آن دو آتشه ها بوده اند، از هر مرام و مسلکی در بینشان هست؛ زمانی مجاهد بوده اند؛ بعد ضدش شدند ه اند؛ یا کمونیست بودند اما اکنون مسلمان دو آتشه شده اند. یا رژیمی بوده اند؛ بعد اصلاح طلب شدند؛ اما همچنان بیشتر ضد مجاهدین هستند، ماموریت اصلی شان این است که نگذارند مجاهدین رشد کنند. آنها جملگی تصور میکردند میتوانستند روزی به نان و آب و مقامی برسند؛ همیشه کاسه داغتر از آش بوده اند؛ با گذشت زمان و خسته شدن از مبارزه تا آنجا پیش میروند که حاضر میشوند از پشت به یاران قدیمشان خنجر بزنند. اما حالا که دور هم هستند اصلا به این نمی اندیشند که زمانی همدیگر را محکوم میکردند و برای هم شاخ و شانه میکشیدند، اما اکنون در کنار هم یکدیگر را دلداری میدهند و با گرگ دنبه میخورند.
ـ دانشجویان تازه از گرد راه مبارزه با رژیم جمهوری اسلامی رسیده اند؛ هنوز گرد و خاک مبارزه از روی گرده اشان رفته نشده است، دیگر حوصله مبارزه ندارند و حتی حوصله خواندن مطالب سیاسی سی و چهار سال سانسور جمهوری اسلامی را هم ندارند؛ « عمدا ناآگاهانه » به مجاهدین میگویند منافقین! پاسشان در گروی جمهوری اسلامی است و دست از پا خطا نمیکنند؛ اما در دیسکوها و یا مهمانی های و جشن های شب یلدا و نوروزی علی رغم حرام بودن مشروبات الکی و گوشت خوک در نظام جمهوری اسلامی؛ با ولع وافتخار مشغول نوشیدن و تناول آن هستند .
ـ و اما قشر بزرگ هپلی و هپوی رویایی ما که بیشترین قشر بی خیال و بی عار و بی درد را تشکیل میدهند؛ فقط به زندگی شخصی خودشان فکر میکنند؛ برایشان فرق نمیکند؛ مردم ایران در چه شرایط بسیار بدی زندگی میکنند؛ کارشان ییلاق و قشلاق به ایران است. به روسری زنان مجاهدین اح اح میگویند؛ اما وقتی به ایران میروند روسری سرشان میکنند. در انجمن های ایرانی شرکت میکنند. به سفارت جمهوری اسلامی میروند و در نمایشات انتخاباتی رژیم شرکت میکنند. تا با داشتن مهر جمهوری اسلامی در پاسشان؛ جواز « فخرفروشی به ایرانیان داخل » را برایشان صادر کنند. 
کنار درب ساختمان نشستم؛ در عالم خودم غوطه ورم. درب ساختمان باز میشود؛ یکی از ساکنین ساختمان خارج میشود با شک از من سئوال میکند: ایرانی هستی؟ بر می خیزم و میگویم: بله! به من سلام میکند؛ و بعد از چاق سلامتی، از کیفش ورقه ای در می آورد و توضیح میدهد که دارد علیه اعدامها در ایران امضاء جمع میکند تا آنرا به سازمان ملل بفرستد. با کمال میل امضا میکنم. تشکر میکند و میرود؛ دوباره در باز میشود؛ دو نفر از آن خارج میشوند؛ به فرانسوی میگویند: بونجوق موسیو. می پرسم: ایرانی؟ آنها با خوشحالی میگویند: بله! یکی شان سریع یک آلبوم در می آورد؛ صفحات آن را ورق میزند و عکسهای شکنجه شدگان زندانیان رژیم را نشانم میدهد، توضیح میدهد ما برای افشای جنایات رژیم احتیاج به کمک های مالی داریم. هنوز دستم را در جیبم نکرده بودم؛ در همان لحظه درب ساختمان باز شد. دو خانم و دو آقا با اکراه از کنار ما با عجله رد شدند؛ بوی عطرشان تمام مشام را پر میکند. زیر لب چیزی گفتند که من بدلیل سنگینی گوشم متوجه نشدم که چه گفتند؛ آنها ظاهرا آن چهار نفر را میشناختند واز حرفشان ناراحت شدند. نخواستم فضولی کنم؛ اما حدس زدم باید حرف ناشایستی زده باشند که آن دو آزرده شدند. کیف پولم را در آوردم، بیست یورو کمک کردم. از من تشکر کردند و خداحافظی کردند و رفتند.
چند لحظه بعد یک گروه دختر و پسر جوان از ساختمان خارج شدند؛ شاد و شنگول با قهقهه از آنجا دور شدند. از تعجب سری تکان دادم. چیزی برا ی گفتن نداشتم.عزمم را جزم کردم از آنجا بروم تا به کارهای روزمره ام برسم. هنوزچند قدمی از آنجا دور نشده بودم؛ آقایی با موهای فرفری و جو گندمی؛ صورت گرد و تپلی، با شتاب به همراه یک خانم، دست در دست هم از ساختمان خارج شدند. چشمانش را پشت ویترین گذاشته بود تا خاک نخورند شاید هم برای اینکه چشم نخورند! هوا رو به تاریکی رفته بود. خوب دقت کردم؛ شناختمش؛ دیدم شاعری است که کنار مبارزین صاحب اسم و رسمی شده بود، اما مدتی است چند ایستگاه جلوتر؛ از قطار مبارزه پیاده شده است و مدتهاست خط و خرجش را از مبارزین جدا کرده است.  پیش خودم گفتم اینطور که اینها دست در دست هم میروند، انگارمیخواهند به سینما بروند؛ شاید میخواهند به دیدن فیلم « آواتار » بروند! آنها رفتند. ردشان در تاریکی و درمیان سیل آدمهای پاریسی گم شدند. پیش خودم گفتم؛ حتما بعد از دیدن فیلم آنقدرانگیزه پیدا می کند تا برای « ضعف اپوزیسیون رژیم » شعر بسراید.

خسته کوفته شدم؛ تمام روز با پای پیاده چند خیابان طویل پاریس را پیموده بودم. توی مغزم؛ هنوز داشتم به ساختمان شماره صفر فکر میکردم؛ در تمام مسیر که راه میرفتم، یک چیز فکرم را به خودش مشغول کرده بود ـ « همه ساکنین ساختمان شماره صفر به یه شکلی از ایران زده اند بیرون؛ بدون برو برگرد؛ همه آنها به نوعی و به هر دلیلی از رژیم جمهوری اسلامی فرار کرده اند. هرکسی به یه دلیلی، سیاسی؛ اجتماعی، فرهنگی، مذهبی و یا بدلیل نبودن چشم انداز اقتصادی، همه جملگی با هم یه وجه مشترک دارن و اونم اینه که همه اونا ناراضی ان! راستی چرا وقتی دشمن مشترک داریم با هم متحد نیستیم؟ پیش شرط سقوط دیکتاتوری هم مسلک بودن نیست؛ نفرت اس؛ نفرت به دیکتاتور خونخوار و خون ریز اس؛ اگر در صدد بر انداختن او نباشی؛ غیر ممکنه در صدد بر انداختن دیکتاتور فرضی هم باشی؛ نق زدن، مبارزه نیست. نق زدن و مبارزه نکردن بطور جدی با دیکتاتورها؛ عین پذیرفتن دیکتاتوریس. در واقع خودت یک دیکتاتور هستی؛ رفتار، کردار، اعمال؛ گفتار و نوشتارت نشان میده که تو یه دیکتاتوری! تا زمانی ام که یه دیکتاتور واقعی حی و حاضر بر مسند قدرت هس؛ تراشیدن دیکتاتور فرضی یک فرضیه احمقانه س. فرار از حقیقته؛ خود را فریب دادنه. جواب فرمول سرنگونی دیکتاتورها فقط اتحاده. البته یک قاعده مستثنام وجود داره، اونم اینه که اپورتونیست ها با این مجموعه وجه مشترکی ندارن، برایشان عملا هیچ فرقی نمیکنه که چه نوع حکومتی و یا رژیمی در ایران حاکم باشه، دیکتاتوری شاه باشه یا مذهبی؛ چون اونا در هر شرایط میخوان به نون وآبی برسن. بنابراین با شرایط موجود؛ هر چه که باشه، خودشونو بخوبی به آن وفق میدن. انگل های اجتماعند؛ به بدنه جامعه می چسبن؛ و از آن تغذیه میکنن. حتی اگه به ضرر کل جامعه باشه. حتی اگه مخالف کل نظام و سیستم باشن! حتی اگر دودش به چشم نزدیکترینشون بره. حتی اگر بین همه ساکنین ساختمان شماره صفراختلاف بیاندازن. همه اینها، فقط برای اینه که خودشون شرایط بهتری داشته باشن. با اینکه تعدادشون از همه کمتر هس و در اقلیتند، معهذا هم و غمشون اینه  « ویروس اختلاف » را شیوع بدن؛ تا با اپیدمی اش روابط ساکنین را بیمار کنن، تا از قبالش، خودشون، فقط و فقط خودشون بتونن بهتر زندگی کنن. »

تقریبا دو سه ساعتی میشد که دردریای افکارم غرق بودم؛ امواج آن جسمم را از کنار اجسام سیال جمعیت به این سو و آن سو می برد. تخته های کشتی شکسته اتحاد؛ در « تلاطم ناباوری » روی آب بی ثباتی افکارم بالا و پائین میشدند؛ فقط ته نگاهم، تنها به عده ای دوخته شده بود که به یک تخته پاره ای چسبیده بودند، و تلاش جانفرسا میکردند تا با یکتا امیدشان بتواند خودشان را به ساحل امن « آزادی » برسانند.  و دورتر از آنها، در افق، آنجا که آبشار خورشید نورش به غروب می ریخت؛ چندین نفر بی اعتنا به تخته پاره های دور اطراف خودشان؛ در تکاپو بودند خودشان را به آن گروه برسانند؛ نه برای اینکه خودشان را نجات بدهند؛ بل از روی حسادت و رشک به اراده آنها، تخته پاره را از دست آنها خارج کنند. از دور دست فریاد زمخت و چندش آوری میکشیدند و خطاب به آنهایی که به تخته پاره چسبیده بودند، با دستشان اشاره به سمت دیگر میکردند، کشتی ای را نشان میداند ؛ کشتی دزدان دریایی را و بلند بلند فریاد می زند:
ـ آهای؛ رها کنید آن تخته پاره را؛ آن شما را به ساحل امن « آزادی » نمیرساند. کشتی  نجات « پر از نجاست » ما آنجاست.
آنها راست میگفتند، کشتی ای که پرچمش با آرم « خرچنگ نشان » در هوای کثیف ذلت و پستی در اهتزاز بود، نشان آنها میدادند. همان دزدان دریایی که « ایرانی ها » را از ساحل ثبات وطن به درون دریای پر تلاطم آوارگی پرتاب کرده بودند.

دراین هنگام در میان سیل جمعیت؛ ناگهان نگاهم به نگاه شاعر مبارز سابق تلاقی کرد؛ دست در دست زن فرنگی اش؛ به احتمال قوی تحت تأثیر فیلمی که دیده بود قرار گرفته بود؛ شتابان؛ امواج انسانی را می شکافتند و به جلو می رفتند. نگاهی از روی کنجاوی به سوی من انداخت و بی اعتنا دوباره با همان تاکت؛ از کنارم گذشت.

آفتاب از پشت پنجره، خودش را توی اتاق هتل محل سکونتم ولو کرده بود؛ چشمم به ساعت دیجتالی افتاد که آنرا 9:00 نشان میداد. خیالم راحت است ساعت شماطه دارنیست که با حرکت عقربه ثانیه شمارش وقتی دیر از خواب بلند میشوم؛ با شماتت استرس به من بدهد. هنوز خستگی پیاده روی های طولانی خیابانهای پاریس شب گذشته از تنم در نشده بود، کرخت بودم، همانطور که دراز کشیده بودم به سمت چپ به پهلو، پشتم را به آفتاب کردم تا چشمانم را اذیت نکند. حدود یک ربعی به همان صورت دراز کشیده بودم؛ ساعت 9:15 نشان میداد؛ یادم افتاد صبحانه در رستوران هتل تا ساعت 10:00 بیشتر نیست. جستی زدم واز تخت پریدم؛ سریع داخل حمام شدم، یک دوش سه شماره ای گرفتم، لباسم را پوشیدم یک راست رفتم سمت رستوران هتل. 

سر میز صبحانه داشتم سعی میکردم بیاد بیاورم که چه خوابی دیدم. فکر شاعر « خسته » درون کاسه سرم خانه کرده بود و از آن بیرون نمیرفت! یاد نگاهش افتادم که در سیل جمعیت برای یک لحظه با نگاهم تلاقی کرده بود. چشمان پشیمانش چه سنگین بودند! دیشب خوابش را دیدم؛ در خواب سعی میکرد مرا قانع کند که از هواداری ام به مجاهدین دست بردارم، میگفت :
ـ فیلم و سند و عکس زیاد دارم که اونا؛ اونی نیستند که تو فکر میکنی.
بعد به طرز وحشتناکی خندید؛ دندانهای ثنایایش افتاده بودند؛ دندانهای نیشش سیاه بودند. از خواب پریدم. دیدم خیس عرق هستم. یک ساعتی طول کشید تا بتوانم بخوابم.

آخرین لقمه صبحانه ام رو خوردم؛ سینی ام را برداشتم بردم گذاشتم توی نرده سینی ها. چشمم افتاد به سه چهار تا کامپیوتری که یک گوشه ای از کریدور نزدیک پیشخوان رسپشیون کار گذاشته بودند. رفتم سمت یکی از آنها دو یورو انداختم، برای یک ساعت. چرخی توی سایت ها زدم؛ رفتم سایت دیدگاه، چشم به مقاله جدیدی از آقای شاعر مبارز سابق افتاد. مضمون تیترش بود « درس شناخت » ،« همبستگی ملی » و اهالی « آواتار »!


چهارم مارس 2010

کنار میز کامپیوتر نشسته بودم؛ با کنجکاوی تمام مقاله مزبور را میخواندم. یک بار خواندم؛ از سر و ته آن چیز زیادی دستگیرم نشد؛ آنرا دوباره خواندم. به این نتیجه رسیدم؛ هم خودش سرکار است و خواننده اش. چیزی نیافتم که به من و یا خواننده اش بدهد. مقاله اش درست مثل یک بقچه ای بود که وسطش را پر کرده بود با کلی مطالبی که عملا ربطی به هم نداشتند؛ و چهار گوشه این بقچه را در نهایت با داستان « آواتار » به هم گره زده بود. نتیجه ای که میشد از چکیده مقاله اش گرفت این بود: یأس و بی عملی شاعر نادم، انقلابی بزرگ و مچاله شده در « من »، اوسردرگم و حیران است. در میان یک مشت واژه ها و جملات بی ربط پرسه میزند. در سر آرزوی اتحاد و همبستگی دارد؛ اما نمیداند که خودش یکی از عوامل از هم پاشیدگی « همبستگی » است. خودش در لفافه جملات جورواجور خواهان نابودی یکی از اصلی ترین و منسجم تری عناصرسرنگونی طلب، یعنی مجاهدین هست. او معتقد به همبستگی منهای مجاهدین است. دوست دارد رژیم به غیراز مجاهدین، بدست هر کس دیگری، از جمله همان جانوران تخیلی فیلم « آواتار » سرنگون شود.
جناب شاعر مبارز سابق و نادم فعلی، شروع مقاله اش را با شعری از" شاعری " ( سعدی ) به دین مضمون شروع میکند: « به عمل کار برآید به سخندانی نیست » بعد مثال دیگری از" شاعری " دیگر ( فردوسی ) می آورد « دو صد گفته چو نیم کردار نیست »، حالا چرا کسی که ادعای شاعری اش میشود؛ بی آنکه ذکری از نام سراینده شعر کند و آنرا با « یای » نکره بصورت مجهول بیان میکند، به خودش واگذار میکنم. بعد یاد مقالات و اشعار و حرافی اخیرش می افتم، خنده ام میگیرد. چقدر گفته است، چقدر نوشته است که چو نیم کردار نیست! شاعر مبارز سابق ما، تازه گی ها برای اینکه سیخی به مبارزین بزند مخصوصا به رهبری اپوزیسیون کلی صغری و کبری میچیند تا از آنجا نقبی بزند به صحرای کربلای « آواتار»، او برای اینکه دوزار کاسبی کند، میرود بالای منبر مجازی تا با روضه « توجیه بی عملی اش » اشک هم مسلکان خودش را درآورد. 
او به همراه همسرش رفته است تفریح کند؛ اوقاتش را پر کند؛ رفته است فیلم « آواتار » را ببیند؛ تحت تأثیر تخیلات کارگردان فیلم جمیز کامرون قرار میگیرد؛ نمیدانم چقدر داستان فیلم را متوجه شده است. اما همانقدر میدانم از ابتدای فیلم دچار یک اشتباه بزرگی شده است که تصور میکند سرزمین « پاندورا »، « آواتار » است. او متوجه نشده است آواتار یک پروژه است؛ تا با آن بتوانند در بدن های « ناوی مصنوعی » ( به مردمان سیاره پاندورا ناوی میگویند) که بصورت کلنی بوجود آمده اند؛ وارد آن شوند، تا بتوانند با آن با « ناوی » ها ارتباط برقرار کنند. بعد شاعر مبارز سابق در حین تماشای فیلم درون احساسات خودش غرق میشود، شرشر گریه میکند؛ به نوعی غبطه میخورد، به موجودات تخیلی فیلم حسادت میکند. تحت تأثیر اتحادشان قرار میگیرد. زیر و زبر مجاهدین و مبارزین را با متلک بمباردمان میکند، حرفش را هم راست نمیزند؛ میچرخاند؛ دور سر خودش؛ دور سر خواننده؛ از آخوند نردوست و نرینه باز جاده باز میکند به حیاط مجاهدین و از در پشتی میرود خانه هاشمی رفسنجانی و طبسی میلیاردر و عسکر اولادی! از همانجا دوباره باز به سینما وارد میشود؛ وارد فیلم آواتار میشود. شرشر گریه میکند از هیبت کرگدن های کله چکشی و اسب های شش پا به اندازه فیل؛ پرندگان غول پیکری که هواپیما و هلیکوپتر را با منقارشان مانند فندق می شکنند بسیار تعجب میکند. تعجب میکند که این حیوانات تخیلی چگونه برای اینکه دشمن « زمینی » را از سیاره اشان بیرون کنند؛ متحد شده اند! « و ما نمیتوانیم »، شرشر گریه میکند و اشک میریزد، برای اتحادی که فقط در حیطه تخیلات کارگردان فیلم جمیز کامرون هست افسوس میخورد. او شاعر کوری است که گل بصیرتش درهمان مدت کوتاهی که کنار مبارزین بود شکوفا شده بود، بدلیل ضعف در اراده نشکفته پرپر شد. هر چه به پایش آب غیرت و نمک شناسی میریزی، فایده ای ندارد. اکنون خودش را پادشاه شهر کورها می داند! او شرشر گریه میکند. برای اتحاد و همبستگی میان حیوانات تخیلی و مردمان سیاره ـ « ناوی »ها ـ شرشر گریه میکند برای اینکه آنها دارند مبارزه میکنند و نمی فهمد در نهایت یک " اجنبی و زمینی " جیک سالی بصورت آواتار در بدن یک « ناوی » رهبری مبارزه را بدست میگیرد؛ در جعمشان خطاب به آنها میگوید: اونا پیغام دادن که اومدن هر چی را که میخوان بردارن و با خودشون ببرن. ما هم این پیغام را میفرستیم که ....این سرزمین ماست و به ما تعلق داره! دقت کنید یک اجنبی به آنها می پیوندد و میگوید: « این سر زمین ماست و به ما تعلق داره! » 
هنوز نمی فهمم شاعر نادم و بهانه جو برای چی شرشر دارد اشک میریزد! اتفاقا با دیدن فیلم می بایست متوجه میشد که کاراکتر اصلی فیلم دارد پیام ایستادگی میدهد.  این ایستادگی مکان مشخصی ندارد؛ میتواند در پاندورا باشد؛ در یک نقطه از روی زمین مثلا در عراق و بطور مشخص « اشرف » باشد. نقش محوری درخت « ایوا » که همه ناوی ها را دور هم جمع میکند چیست؟ نقش محوری اشرف برای مجاهدین چیست؟ مگرغیر از این است که اشرف نقش کانون اتحاد را ایفا میکند؟ آیا اشرف بطور سمبلیک کانون اتحاد نیست که پیام رو به بیرون دارد که به بهترین شکل آنرا در اولین حمله نیروی مالکی به دستور خامنه ای 28 ژوئیه 2009 از خود نشان دادن؛ برای دفاع از خودشان منتظر کرگدن های کله چکشی و گرگ های غول پیکر نشدند؛ حتی منتظر این نشدند که شاعر نادم برای آنها قطره اشکی هم از سر ترحم برایشان بریزد. با دست خالی با قشون تا دندان مسلح سپاه قدس و بدرمقابله کردند. سی و شش نفر از آنها را مدت 72 روز گروگان گرفتند. اتفاقا بیشترین نق را همین شاعر نادم میان نق نقوهای بهانه جو زد. همان کسی که برای اتحاد جانوران عجیب و غریب یک فیلم دریک سرزمین خیالی شرشر اشک میریزد؛ اما در عوض برای یک حماسه حقیقی و هزار بار بهتر از آن فیلم، تا توانست از چمبره قلمش به سوی رهبری این مقاومت زهر کنایه و متلک ترواش کرد.

نگاه کردم دیدم که مدتی است که کامپیوترم خاموش شده است؛ گفتم قبل از اینکه بروم سوئد دوباره سری به ساختمان صفر بزنم. شاید دو باره شاعر نادم را ببینم؛ به او بگویم:
ـ مقاله ات را خواندم، آن چیزی را که در فیلم های تخیلی دنبالش میگردی؛ همینجا روی زمین به طور واقعی وجود دارد. نمره یأس و بدبینی عینکت بالا رفته؛ عوضش کن شاید حقایق را بهتر ببینی!


سال 2013

سه سال گذشته است و بعد از آن آخرین « نگاه شاعر پشیمان و نادم » دوباره برایم فرصتی پیش نیامد تا بروم ساختمان شماره صفر را از نزدیک ببینم. پیش خودم هنوز به این می اندیشم؛ آیا هنوز تمام ساکنین ساختمان ایرانی هستند؟  سه سال است که از آخرین برخورد تصادفی ام با شاعر وراج میگذرد؛ نگاهش در ذهنم قفل شده است. و سه سال است که آن مقاله جناب نادم " سرزمین آواتار" را در سرم مرور میکنم؛ بعد از آن مقاله هر چه مشکلات و معضلات مجاهدین بیشتر میشود؛ نقطه ثقل بی ثباتی شاعر نادم نیز به همان نسبت رو به فزونی میرود. یعنی روند نگارشش و سیر نزولی اخلاقی اش در مقالات بعدی او و سقوط  « خودش » درچاه « من ـ ش» بیشتر و بیشتر میشود. او آن بذر سرگردانی را که در سه سال پیش با تواضع کاشته بود؛ امروز با داس دریدگی مشغول درو کردن خوشه های لجن و یاوه هایش هست. آن روزها به دنبال یارمی گشت؛ با نوشته هایش برای آنهایی که باید به دنبالش بیایند؛ زیر تله « روشنفکری » دانه میپاشید. اکنون خوب که ملاحظه میکنیم امروز تنگ نظران حالا که عرصه را از همه جانب بر مجاهدین تنگ می بیند؛ در« تالار وحشت » به رهبری ارکستر تواب و گروه کُر زوار دررفته بی عاطفه ها  قطعه « اشک تمساح » و سمفونی ناموزون « آرزوی سقوط مجاهدین » را اجرا میکنند. 

بلاخره تصمیمم را میگیرم، باید دو باره بروم ببینم در ساختمان شماره صفر بعد از سه سال چه میگذرد. عزمم را جزم میکنم و به سوی پاریس حرکت میکنم. نزدیکای غروب پاریس می رسم. سوار مترو میشوم. دقایقی بعد مقابل ساختمان شماره صفر هستم. از روی کنجکاوی نگاهی به اسامی کناردگمه های زنگ می اندازم. ده تایی اسامی خارجی به چشم میخورد؛ چندتایش به نظرعرب میرسد؛ و بقیه اش اروپایی.
در همین اثنا یک مینی بوس جلوی ساختمان نگه میدارد؛ مسافرینش از آن پیاده میشوند. در همین هنگام شاعر نادم  درب ساختمان را باز میکنند. از قبل هماهنگ کرده بودند. برای همین همزمان که مینی بوس رسید؛ اوهم آمده بود پائین. دو باره چشمانش در نگاهم گره خورد. شیطنت از آنها می بارید.

از درب عقب مینی بوس چند تا صندوق آبجو شیشه ای روی زمین گذاشتند. شاعر به من اشاره کرد.
ـ ایرانی هستی؟ با سر تائید کردم. بله.
ـ اینجا زندگی میکنی؟
ـ نه!
ـ چهره ات به نظرم آشناست. انگاری یه جایی تورو دیدم.
پیش دستی کردم، گفتم:
ـ من شما رو بیشتر میشناسم.
خنده ای از روی شعف زد و گفت:
ـ خب البته!
با انگشت اشاره اش صندوق های آبجو را نشانم داد؛ گفت: میتونی کمک کنی اونا رو بیاری بالا؟ پیش خودم گفتم " حتما دارم خواب می بینم که خوابی را سه سال پیش در هتل دیدم دارد تعبیر میشود! " راستش خیلی کنجکاو بودم؛ گفتم " باشه " رفتم سوی صندوق آبجوها یکی از صندوقها را برداشتم با خودم حمل کردم. خودش و دوتای دیگر که من تا به آن زمان آنها را ندیده بودم ، هرکدام نیز یک صندوق با خودشان برداشتند. خواستم برگردم، شاعر گفت:
ـ اگه دوست داشته باشی میتونی یه چای صرف کنی!
کنجکاویم بیشتر گل کرد؛ گفتم:
ـ بدم نمی آد.
رفتم داخل آپارتمانش؛ به نظرم خیلی بزرگ می آمد. در ابتدای در وردی کفاشهایم را در آوردم. یک راهروی نسبتا طویلی داشت. از آنجا مستقیما به سالن نشیمن منتهی میشد، رفتم روی اولین صندلی خالی نشستم. اشاره کرد به یکی از همان نفراتی که کمک کرده بود صندوق آبجو را آورده بود:
ـ برای این دوستمون یه چایی بریز!
ـ چشم؛ حتما.
رفت سمت آشپزخانه؛ از آنجا که نشسته بودم انتهای آنرا میدیدم. کتری چای و قوری روی گاز بود. چای را ریخت و آمد به سوی من. گرفتم و تشکر کردم؛ نگاه مرموزی داشت. مهمانها همه دور تا دور نشسته بودند. برق نگاهاشون درست مثل نگاههای گرگها در تاریکی بودند. اکثر مهمانها را می شناختم؛ فقط چندتایی بودند که آنها را قبلا در هیچ کجا ندیده بودم. شاعر نادم را صدام زدم؛ گفتم:
ـ ببخشید؛ دستشویی کجاست؟
با دستش سمت راست سالن را نشانم داد؛ گفت:
ـ ته راهرو دست چپ دردومی.
رفتم. احساس میکردم که خوابم درون یک خواب دیگر است. من کجا و خانه شاعر نادم کجا؟
 خودش و دیگر روشنفکران ـ تاریک اندیش ـ که به زحمت تعدادشان به اندازه صندلی های یک مینی بوس بودند جلسه ای برقرار کرده اند. بزمی را ترتیب داده اند؛ لُغز خوانی دارند؛ گرد هم نشسته اند؛ دوره ای « لُغز » میخوانند.
ایرج مثل همه عکس هایش که در اینترنت ریخته است؛ خط نیشش از بناگوشش عبور کرده و احتمالا از زیر موهای پشت سرش رد شده است و در یک نقطه مثل خط استوا به هم متصل شده است؛ همچنان که میخندد؛ رو به حضار میکند؛ کف دستهایش را به هم اصطکاک میدهد؛ میگوید:
ـ دوستان به جلسه « کمپین روشنگری برای نسل آینده »خوش آمدید؛ حتما در جریان کار ما هستید. وظیفه ای به عهده ما گذاشتن، تا فرش فروشی ها از کسادی نجات یابند؛ و این کار به جز من و شما از عهده کسان دیگری بر نمیاد، خودتون شاید کم و بیش در جریانش باشید؛ نفرات قبلی نتونستند؛ بازار کساد فرش را رونقی ببخشند؛ بنابرارباب با مروتم  من را در این زمینه صاحب نظردانسته است. هر چند؛ این همنشین است که زحمت نوشتن گزارش 92 را کشیده؛ اما مأمور اجرائی اش منم. چون خدارو خوش نمیاد؛ نسل آینده؛ متوجه بشوند که من بودم و بازار فرش در گذشته کساد بوده است! و ترتیب اثری برای رونقش نداده ام. در جلسه پیشین که همه دور هم جمع شده بودیم، قراربود که گزارش 92 را در روز نوزدهم بهمن علنی اش کنم؛ اما بدلایلی نشد و به تأخیر افتاد. میخواهم بگویم که آنرا هشت روزه نوشته ام؛ چهار روز هم برای ادیتش وقت گذاشتم. در این هنگام همنشین نیشخندی زد؛ که از چشمان ایرج پنهان نماند؛ معنای نیشخندش را به خوبی دریافت؛ حداقل او، همنشین، نزدیک به شش ماه ـ شب و روز روی گزارش 92 کار کرده است. ایرج پس از مکثی نسبتا طولانی اینطور ادامه داد: فقط جهت اطلاع فردا شب با اجازه شما و مخصوصا همنشین آنرا روی نت می آورمش. میخوام دمار از روزگار مسعود رجوی در بیارم. همانطور که میدانید این جلسه خیلی سری و محرمانه است؛ طبق برنامه؛ با دست اشاره میکند به سمت؛ کریم و محمدرضا؛ شما دو نفر بعد از دو ماه از انتشار گزارش 92، باید خودتان را آماده کنید با کودتایی تحت عنوان « استعفا » آن هم بطور غیر منتظره و ناگهانی کمر شورا را بشکنید. جزئیاتش را در آینده بیشتر توضیح خواهم داد؛ ابتدا منتظر ابعاد عکس العمل ها می مانیم، بعد وارد فاز بعدی میشویم.  
در این هنگام، همنشین از سرجایش پا میشود؛ نیم خیز به او تعظیمی میکند. ایرج؛ کف دست راستش را روی سینه میگذارد و سرش را به جلو تکان میدهد؛ بدین وسیله از او تشکر میکند.
حضار یکباره؛ برایش دست میزنند. اسماعیل که در گوشه ای نشسته، با اشاره ابرو و چشم به هادی فرمانده بطری شامپاین را نشان میدهد؛ شامپاین بریز. هادی هم دست و پاچه اولین بار است میخواهد چوب پنبه بطری شامپاین را باز کند؛ کلنجار میرود؛ چوب پنبه با شدت درست در همان زمان که ایرج دارد شکر میخورد " مسعود را از عرش به فرش بکشانم " به سمت او پرتاب میشود؛ محکم بر دهانش اصابت میکند؛ برای یک لحظه، لبخند پت و پهنش از شدت درد جمع میشود. زیر لب چندتا فحش نثار هادی فرمانده  میکند. کف شامپاین فواره کرد، ریخت روی « فرش »، هادی گیلاس مخصوص شامپاین نداشت، بجایش ریخت توی استکان های کمر باریک چای. استکانها را با سینی نخست می برد سمت محمدرضا که از همه مسن تر است، او یک استکان بر میدارد. کنار دستش کریم نشسته است؛ او هم یک استکان برمیدارد، در این هنگام اسماعیل و همنشین و ایرج دستشان بطور همزمان بسوی سینی استکانهای شامپاین می رود، نگاه معنی داری به هم می اندازند. مهناز هم یک گوشه ای نشسته است، سرش توی لپ تابش هست؛ دارد روی مقاله پورنویش « آمیزش سیاسی » کار میکند. همانطور که آنرا مرور میکند؛ دستش را دراز میکند یک استکان برمیدارد. کنار دستش؛ « ایرج متامرفوز » نشسته است؛ قدش کوتاه است، به زحمت دستش را دراز میکند تا یک استکان از روی سینی بردارد. هنگام برداشتن؛ دستش می لرزد؛ چندتا استکان دیگر را برمیگرداند و متعاقب آن سینی پر میشود از شامپاین، صورت هادی فرمانده از عصبانیت کبود میشود؛ اما چیزی نمیگوید. میرود تا دو باره برای بقیه حضار که در انتظار شامپاین بی تابی میکردند، آنها را از نو پر کند. عاطفه و عفت و مازیار هم که خیلی از « کمپین فوری برای انتقال ساکنین لیبرتی به کشور ثالث » راه انداخته بودند، بسیار خشنود به نظر میرسیدند. داشتند در درباره کمپین با هم پچ پچ میکردند. که فرمانده هادی با احتیاط سینی استکان شامپاین را با سویشان دراز کرد. جمع لُغز خوان به زحمت یک " مینی بوس " میشدند. 

ایرج رو به جمع به استکانهای شامپاین اشاره ای میکند؛ استکان خودش را بالا میبرد؛ بقیه هم از او پیروی میکنند. با سر اشاره ای به کریم میکند هادی فرمانده را به آنها نشان میدهد. زیر لب به او میگوید؛ یادت باشه در باره او چیزایی بگم.
هادی  تازه نفس است؛ چند روزی است که مدال فرمانده افشار یکم را بر سینه اش نصب کرده اند. اما در حال حاضر مسئول تدارکات چای هست تا بعدا مآموریتش به او محول شود. اما فعلا کارش این است برای جمع چایی بیاورد. منتهی این بار به جای چای؛ چون میخواهند مجلس لُغز خوانی راه بیاندازند؛ تا سرشان را با باده گرم کنند. برای جمع شامپاین وشراب و اسمرینوف، ودکای روسی میریزد. 

ایرج؛ استکان شامپانش را بالا می برد، رو به جمع میکند؛ میگوید:
ـ ما که نسل فعلی مون نفله شد؛ پس میخوریم به سلامتی نسل آینده!
همه بطور یک پارچه میگویند:
به سلامتی نسل آینده!
شروع میکنند؛ جرعه جرعه شامپاین را نوشیدن! اسماعیل؛ استکان خالی اش را جلوی هادی فرمانده میگذارد، تا او میخواهد دو باره آنرا از شامپاین پر کند؛ جلوی دستش را میگیرد؛ اشاره میکند به ودکا، میگوید:
ـ ودکا بریز برام؛ میخوام امشب لول لول بشم. 
او هم پشت هم دو سه تا پیک می ریزد. اسماعیل بعد از هر بار بالا انداختن پیکش؛ پشت ویترین چشماش؛ تغییر دکوراسیون میدهد؛ چنان جمعشان میکند؛ مثل پارچه چروک میشود. دهانش را میکشد تو؛ وقتی میخواهد دو باره آنرا باز کند؛ تققی صدا میدهد.
زن فرنگی اش کنار دستش نشسته است؛ توی چشماش زنش زل میزند و به او میگوید:
ـ بعد از جلسه میریم سینما.
زنش لبخند بی روحی میزند؛ با تعجب می پرسد:
ـ سینما؟ تو که چیزی از قبل در باره اینکه بریم سینما؛ نگفته بودی!
ـ آره میدونم، یه دفه بهم الهام شد. شکم خالی؛ عرق خوردم؛گرفت منو. 
ـ کدوم فیلمو بریم؟
ـ آواتار!
ـ آواتار؟ اونو چند سال پیش که با هم رفتیم!
ـ آره میدونم. دوست دارم اونو دوباره ببینم.
ـ ولی اون فیلم دیگه الآن روی اکران نیست. 
در این زمان؛ لحن اسماعیل کمی تند میشود:
ـ نیست که نیست؛ ویدئوشو میگیریم.
ـ ویدئوش که داری؛ اونو صد دفه تا حالا دیدی!
ـ ولی سینماش یه حالی دیگه ای میده!
ـ ولی اون فیلم رو الآن هیچ سینمایی نشون نمیده.
ـ خودت که میدونی؛ وقتی مشروب میخورم دوست ندارم؛ خیلی باهام کل کل کنی؛ بگو چشم!
این مجادله از چشم مهناز؛ پنهان نمانده بود. به تمام گفتگوی اونا گوش میکرد. اما چیزی نمیفهمید؛ از حرکات دست و لحن اسماعیل متوجه شده بود؛ حتما باید موضوع خاصی باشه؛ که او اینطور منقلب شده است. ولی از اینکه واژه « آواتار » را چندین بار آنها تکرار کرده بودند؛ حدس زد که باید در باره فیلم « آواتار » باشد.
به یک مرتبه سکوت برای چند لحظه ای همه جا را فرا گرفت، اما دوباره با صدای خش دار ایرج شکسته شد. خب دوستان باید یواش یواش مرخص شویم، ظاهرا صاحب خانه، اسماعیل یک کم بیشتر از حد معمول سرش گرم شده است. راحتشان میذاریم. بعد از انتشار گزارش 92 در آینده نزدیک در جلسه بعد همه دور هم جمع میشویم. تا آنها سرشان به خداحافظی گرم بود، به سرعت برق کفشهایم را بپا کردم از در زدم بیرون. بیرون جلوی درب شیشه ای ساختمان با تمام وجودم هوای سالم را استنشاق کردم تا از حالت تهوعی که به آن دچار شده بودم، خلاصی یابم.

ناگهان از خواب پریدم، خیس عرق بودم. بعد خیلی خوشحال شدم وقتی دیدم در جمع این گرگها نبوده ام؛ تمامش فقط خواب و رویا بوده است. وای چه سعادتی. اما دلم بعد از دیدن این خواب نوید از یک اتفاق نامیمون میداد.

علیرضا تبریزی

۱۳۹۳ اسفند ۲۲, جمعه

فریاد برای آزادی





چشمانم را بستم تا که سفر کنم به اعماق تجسم، بروم به آنجائیکه گمشده ای را که سالهاست درون وجودم سرگردان و آواره به هر سو میرود، پیدا کنم. بروم آنجائیکه، افکارم درلنجزار اضداد مانع از یافتن گمشده ام میشود. بروم آنجائیکه گمشده ام زیر کوهی از آت و آشغال افکار پوچ و واهی مدفون است. در سفر تجسم، تجسم یک تبسم به دور لب های تناس بسته تشنه گان « آزادی » مثابه روز های روشن « کوران » است. سرشک چشمانشان از دیدن « سراب آزادی »، کویری خشکیده از دریای خون است. توی این سفر میشود سوار بال واژه ها شد. بال کشید توی سینه احساسات، اوج گرفت تا فراسوی کهکشانها، تا آنجا که « زمین » یک نقطه کور با شش میلیارد زندانی، در تلالوء نور خورشید در عظمت فضای لایتناهی از حقر بسوی فضای ناشناخته چشمک میزند.
ـ آری من زمینی ام، با باری از عقده ناگشودنی بر روی دوشم: " من برترم، حرص و آزم تمامی ندارد، خودخواهی ام نقطه پایانی ندارد. « زمین افکار » مال من است و به من تعلق دارد، من؛ « سفیدم » و تو « سیاهی »، تو تعلق به « زمین افکار »  من داری. من مسیحی ام، مذهبم با آنکه به آن اعتقادی ندارم، معهذا برتر است. خون من رنگینتر است و خون تو هم مال من هست، اگر چه از آن من نیست! من اربابم و تو برده من، من خالق « افکارم » تو بنده « افکارم » ـ این بار بر خلاف معمول ـ من میکارم و تولید میکنم. زمین کشت « سلاح » من با « نفت » تو آبیاری میشود. بذر « مین » در زمین حماقت تو میکارم. 


من در جستجوی آزادی، آواره « دمکراسی » بدنبال « گمشده ام »  در میان لالوی زالوها که سلاحهای « کشتار جمعی » تولید میکنند، هستم. زرق و برق « دمکراسی » بعنوان یک کالای شیک و اختصاصی چشمانم را خیره میکند. مهمان ناخوانده ای هستم سر سفره « آزادی »، با اکراه تکه نانی از « دمکراسی » به من هم میدهند. مادامیکه خودشان خسته ازکار روزانه تولید سلاح کشتار جمعی با حرص و ولع ناگفتنی ضمن احترام به یکدیگربه تناول آن اشتغال دارند. ظرف خالی آن را جلوی من میگذارند تا با همان تکه نان « ته » آنرا پاک نمایم. همه با هم مشغول اختلاط هستند، من کنار سفره آنها فقط حق دارم گوش کنم و هیچ نگویم. آخرمن را از سر دلسوزی به خانه اشان راه داده اند! بحث وجدل داغی پا گرفته است. جنگ ایران و عراق هست. میگویند: " طفلکی عراق با هشت میلیون جمعیت مقابل سی و شش میلیون ایرانی می جنگد! بدور از انسانیت هست، نمی شود دست روی دست گذاشت و همینطور بِروبِر نگاه کرد! باید هر چه زودتر یک کاری کرد. بیچاره نیروهای عراقی همینطور زیر دست و پای بسیجی های سیزده و چهارده ساله هلاک میشوند! همینطور مانند شیر از روی « مین » هایی که ساخت خودمان هست، میگذرند. مانند وحوش بیابانی عراقی های بی زبون را تار و مار میکنند و به جلو پیشروی میکنند. الساعه همین روزهاست که ایران عراق را قبضه خودش کند. باید کاری کرد. پس این حقوق بشر کجاست؟ درسته که ابتدا عراق حمله کرده است، اما باز خدا رو خوش نمیاد، آخه هر چه باشه آنها همش هشت میلیون نفرند! گناه که نکردند، خب اول یک اشتباهی کرده اند. حالا پشیمانند. اگرما حمایت نکنیم، کی بکنه، هان؟ نه، باید دست بکار شد. باید یک جوری با ملک حسین و شاه حسین یا از همه مهمتر فهد در تماس باشیم. یک جورهایی باید عِرق ناسیونالیسم اعراب را جوش بیاریم. بگیم ـ بابا بی غیرتها ایران داره عراق رو درسته درسته قورت میده، یه کاری کنین، یک حرکتی ا زخودتون نشون بدین، یه چارتا تانک، چارتا تفنگ، یه هفت ـ هشت تا سرباز، یه کاری بکنین که فردا خیلی دیره، خرج و مهماتش با ما، عجله ای هم برای پولش نیست! برای پولش بعدها یه جوری باهم کنار می آییم. جاش نفت میگیریم، نفت نداشتین، گاز می بریم، حالا اونش زیاد مهم نیست، مهم عراقه که داره زیر دست و پا ی ایرانیها تلف میشه، معطلی جایز نیست، هر چه زودتردست بکار بشین "

یکی آن وسط با پیشبند دمکراسی دور لبش را پاک میکند، توأم با مِلچ مِلچ زیاد، حرفش را مزه مزه میکند، محکم نُچ میکشد:
ـ پس تکلیف قانون اساسی مون چه میشه؟ طبق قانون اساسی کشورمون ما نمی تونیم به کشورهای در حال جنگ سلاح و مهمات بفروشیم!
ـ قانون اساسی؟ ربطی به عراق و ایران نداره، قانون اساسی برای خودمونه،  در ضمن ما که نمیخواهیم مستقیما با کشورهای درحال جنگ وارد معامله بشیم، ما میفروشیم به دلالها؛ اونام خودشون واردن چطور جنسارو آبش کنند. ما که دیگه به بهشت و جهنمش کاری نداریم، وظیفمون اینه که مرده رو بشوریم. هان؟ کجای این کار غیر قانونیه؟
ـ اگه فردا گندش دراومد چی؟ به مردم چی بگیم؟ به دنیا چی بگیم؟ این عینه کلاه شرعیه!
طرف مخاطب با پوزخند در حالی که با خلال قانون تتمه دمکراسی را که لای دندانش گیر کرده، پاک میکند، میگوید:
ـ هه...! بابا مثه اینکه با یه ناشی سروکار داریم. بابا فکر میکنی این مالیاتایی که از مردم میگیریم جوابگوی نیازاشون هس؟ فکر میکنی چار تا ولوو؛ ساب، اریکسون، میتونه رفاه عمومی مردم ما رو تأمین کنه؟ هان!؟ نترس! همون مردم وقتی ام گندش در اومد، اگر بفهمن داستان و ماجرا از چی قراره، ممنونم میشن! وانگهی ما که نباید از کشورهای همسایمون غافل باشیم، دیر بجنبیم پیش دستی میکنن اونوقت نوبت به منو تو نمیدن. همین حالاشم با اجزت ته صفیم، فروختن سلاح برای صلاح جرم نیست. وگرنه جنازه ای میشه  می مونه روی دست خودمون که اونوقت میباس باهاش ترشی بیاندازیم تا درشو بذاریم سر کوزه آبشو بخوریم. شیرفهم؟
طرف هنوز گیج و ویج، مبهوت، چشمانش را به دهان مخاطب دوخته، هنوزم توی چشمانش هزار سئوال ناگفته موج میزند « داستان چیه؟ یعنی چه ؟ من که عقلم به جایی قد نمی کشه » دستی می کشد برروی سرش و با هزار ابهام سئوال میکند:
ـ من که حقیقتش رو بخواهی سر در نمیارم،  شاید بشه سر مردم و خودمون رو یه جورایی کلاه بذاریم، اما آنچکه مسلمه نمیشه سر « دمکراسی » را توی کیسه کنیم! و این عینه خیانته!
مخاطب این بار با صورتی برافروخته و گداخته، طوری که صدایش از شدت خشم چنان میلرزد که خون توی چشمانش مانند دو گوی قرمز آتشین گُر میگیرد، فریاد میزند:
ـ دمکراسی بهانه  ای است برای رسیدن به هدف، هدف هم وسیله ایس برای رسیدن به امیالمون، رفاه، مدرسه، بیمارستان، آسایش، ثروت، تکنیک، تکنولوژی، قدرت، حاکمیت اقلیت بر اکثریت، « نژاد برتر » رسیدن به همه اینا بدون بهونه دمکراسی میسر نیست.
کم کم لرزش صدایش کمتر میشود، خیلی آرام و مسلط این مرتبه با غرور و خودخواهانه اضافه میکند:
ـ تا احمق ها وجود دارند، بازار خوبی هم برای « سلاح » ما هست، ما که مسئول حماقت دیگران نیستیم، میخواستن هوشیار باشن، ضمنا هدف این نیست که بخوایم فقط به عراق سلاح بفروشیم، ایران هم در دستور کار هس، نباید تنها به کشور مهاجم سلاح فروخت، بلکه کشورمدافع را نیز میباس تغذیه کرد. چرا؟ چونکه خاتمه جنگ بنفع یکی از دو کشور، نشونش اینکه انبارهای مملو از سلاحمون فقط برای ترشی انداختن خوبه! هرچه بتونیم به ادامه و استمرار جنگ بین ایران و عراق  و کشورهای جهان سومی دیگر کمک کنیم، اون وقت صادرات سلاح ما به نتیجه مطلوب خواهد رسید. حالا اگر شیر فهم نشدی بگو تا با زور توی مغز خرفتت فرو کنم!
طرف مستمع زیر کوهی ازتناقض کمر خم میکند خیلی آرام از کناره سفره « دمکراسی » به سمت بیرون میخیزد، یک راست به توالت میرود و آنچه را که خورده است با تمام قوا با هاله ای از ابهام، عق میزند و بالا می آورد و در دل میگوید " این دمکراسی خوردن نداره "

پانزده سال است که از ایران زده ام بیرون، پانزده سال است که گرفتار تضادم، فکر میکنم که همه ما به نوعی « تضاد » دچار هستیم و یا میشویم. بعضی ها کمرشان زیر فشار تضاد ها طاق میشود، به همین سیاق به دامن تضاد اولیه متوسل میشوند. تبدیل به همان تضادی میشوند که خود از آن فرار کرده بودند. بعد با سلاح ضدیت نو، زیر لوای اضداد بدوی با دیگران شروع میکنند به ضدیت، سد میشوند و راه دیگران را می بندند، شاخ میشوند و خط و نشان میکشند برای دیگران، و اصرار دارند که بقیه نیزباید برگرددند به همانجا که نطفه « تضاد » بسته شده است. یعنی برویم زیر یوغ بندگی وضدیتی هم با اصل ومنشع « تضاد » نشان ندهیم. مرز بین تضادها « خون » است. دست از خون وجان شستن کارهر کس نیست. زمینه میخواهد، زمینه اش هم ایدئولوژی است، یک ایدئولوژی خلص و نوین که درهر مقطع ازمصاف با تضادها واهمه نداشته باشد. ابتدا تضادها محدود به یک سری خواسته ها ابتدایی میشدند، البته ضمن اینکه ابتدایی هستند، جزء ارکان پیدایش « تضادها » هم هستند. وقتی میگوییم " ابتدایی " دلیلش این نیست که ناچیز هستند، برعکس، اتفاقا از اهمیت ویژه ای برخوردار می باشند. که زندگی ما با وجود آنها مفهوم و معنی پیدا میکند. درست به همین دلیل سعی میکنند با مخدوش کردن همین حق و حقوق ابتدایی، بین حق و ناحق مرز بندی کنند. تا با آن باورها و اعتقادات ما را به مرز اضمحلال بکشانند. برسیم به آنجا که ناباورانه بگوییم " مرز تضاد ما با دیکتاتورها، یک مرز خنثی هست و ما هیچ مشکلی سیاسی،  اجتماعی و اقتصادی با « حکومت ها » نداریم و آنچه که تحت عنوان « آزادی » به ما صدقه داده میشود، از سر ما هم زیاد هست و باید سپاسگزارشان باشیم "

علیرضا تبریزی

۱۳۹۳ اسفند ۱۸, دوشنبه

جنایات « فشن »


این طرح را به مناسبت آتش سوزی مهیبی که در یکی از کارخانجات تولیدی و دوزندگی در بنگلادش اواخر سال 2012 اتفاق افتاد، کشیدم. در آن حادثه ناگوار بیش از 100 نفر کشته شدند و بیش از 200 نفر زخمی و مصدوم گشتند.

علیرضا تبریزی

جهان سوم و جهان سومی

"جهان سوم و جهان سومی"  آدرس ثابتی ندارند،  همه جا حضور دارند.  یک صفت شیطانی است ـ یک  رفتار زشت و نکوهیده است  ـ  عملکردشان  نا...