۱۳۹۴ آذر ۳۰, دوشنبه

شب یلدا



یاران
بی سبب
یلدا را به هم تبریک نگویید
آسمان شهر 
از دود
سیاه است
همچنان،
وقتی انارها و هندوانه ها
دود گرفته اند
و آجیل مشکل گشا
دیگر مشکلی
از کسی نمی گشاید
بی سبب
یلدا را بهم تبریک نگویید!
آسمان شهر
همچنان دود اندود است
و آسمانخراش ها
در میان 
سیاهی روزناپیدایند.
بی سبب
یلدا را بهم تبریک نگویید!
وقتی آسمان شهر
زیر سایه سنگین فقر
سیاه است
و نون به قیمت خون است،
اکنون
انار و هندوانه
و آجیل مشکل گشا
هیچ دردی از مردم
دوا نمی کند.

علیرضا تبریزی



۱۳۹۴ آذر ۱۶, دوشنبه

مرده خوران سیاسی!

وقتی صفحه فیس بوکم را باز کردم، با  دیدن خبر شوک آور در گذشت « منصور قدرخواه » مات و مبهوت شدم. اصلا نمیخواستم خبر مرگ او را باور کنم، پیش خودم میگفتم حتما دارند یک شوخی بیمزه مجازی میکنند! اما با دیدن پست های متعددی از دوستان، حاوی خبردردناک و پیامهای تسلیت به بازماندگان و دوستدارانش به مناسبت مرگ نابهنگام او دیگر جای هیچ شکی باقی نگذاشت که حقیقت تلخ را ناچارا باید بپذیرم. همه کامنت های دوستداران و نزدیکان وی بدون استثناء ستودنی و حقیقتا درخور شأن و مقام او بودند. در این میان تنی چند از نخاله های رژیم نیز می آمدند مانند پارازیت، پارازیتی می انداختند که با جواب تند و تیز دوستداران زنده یاد منصور روبرو میگشتند که متعاقبا دُمشان را میگذاشتند رو کولشان و میرفتند به همان کثافت خانه ای که تعلق داشتند.
باری از روی کنجکاوی، درست مانند همیشه که غیر طبیعی هم نیست، می بایست در چنین مواقعی رفت سری به سایت های دشمنان مجاهدین و اعضای شورای ملی مقاومت زد، تا ببینم چه موضعی طبق عادت همیشگی، عقرب گونه میگیرند. با مشاهده مقاله عقرب زرد « در مرگ یک خصم سیاسی » با خواندن آن بی آنکه تعجبم برانگخیته شود، پی بردم مشابه همان دلسوزی های از نوع خاله خرسه است که جناب نادم و خادم و شرکاء در مورد کشتار لیبرتی ناشی از حسادت و بخل و بدلیل نکشیدن « بارمبارزه » قلمفرسایی کرده اند، که اکنون بروی گُرده وجدانشان سنگینی میکند. ـ « اَح ـ اینها دیگه کی اند، تحت هیچ شرایطی دست از مبارزه نمیکشند! » برای این جماعت از ما بهتران فرقی نمیکند که مبارزین در مسیر آزادی ایران چه درجبهه خط مقدم ـ « لیبرتی » جان بدهند و یا مانند زنده یاد منصور قدرخواه در پشت جبهه ها جان به جان آفرین تسلیم کنند. بنا به اقضای طبیعتشان مادامیکه هنوز فرصتی دست نداده است تا مراسم تدفینش بر قرار شود، شروع کرده اند به جسد آن مرحوم لگد زدند. دقیقا همان کاری را که با بازماندگان لیبرتی کردند، ضمن نمک پاشیدن بر زخم دل بازماندگان، قتل عام و جنایات رژیم را با شعار « آهااااای باشرفهاااااا » به رهبران مجاهدین منتسب کردند.

معمولا مردم کوچه و بازار به عده ای مفت خور که همیشه در انتظارند یکی به رحمت خدا برود تا با خواندن یک فاتحه به لمباندن غذایی، خرمایی یا حلوایی دلی از « عزا » در بیاورند، « مرده خور » اطلاق میکنند. مرده خوران نه به صاحب مرده کاری دارند و نه به این می اندیشند، متوفی به بهشت میرود یا جهنم! اکنون « مرده خوران سیاسی » در عرصه سیاسی بدلیل ضعف در اراده و پشت کردن به خلق روزشماری میکنند تا یکی از اعضای شورا و یا مجاهدین به هر دلیلی، چه بدست رژیم و یا مزدورانش شهید شوند، یا بر اثر بیماری قند و دیابت و سکته، و یا حتی کهولت سن از دنیا بروند. که با نثار کردن زهر و کنایه به بازماندگانشان از آن بهره برداری سیاسی کنند! این دکانداران اپورتونیست سیاسی تا « حلاج ها » در قید حیاتند پاسخ آنها به اراجیف خودشان را برنمی تابند، مقالات و نوشته های آنها را درغرفه ای تحت عنوان " برای اطلاع ، آموزش ادبیات و نیز احترام به آزادی بیان. چند مقاله از دوستان و پیروان و نان ونمک خوران پیروان عقیدتی " طبقه بندی می کنند، تا در آینده، وقت « سررسید مرگ » طوری دیگر با آنها حساب کتاب کنند! حقا که باید به این جماعت مفت خور سیاسی گفت ـ زهی بیشرمی.

علیرضا تبریزی

۱۳۹۴ آذر ۹, دوشنبه

بدون پلاتفرم هرگز! نقدی بر نوشته اخیرعلی ناظر

با درود آقای ناظر، نوشته تحقیقاتی شما را خواندم کاملا مستدل و منطقی است، دقیقا این معضل جهانی را باید، پس از باز شناخت ریشه های آن به درمانش پرداخت. اما یک مشکل حقیقی و اساسی به "نظر من " وجود دارد، که مانع از آن میشود که " رویای " من وشما محقق شود. به نظر من خیلی ها سوراخ دعای " معضل "  اصلی را گم کرده اند. درست است که همه مشکلات موجود را نباید فقط از چشم " جمهوری اسلامی " دید. اما با کدام " پلاتفرم " باید به جنگ بنیانگذاران این بحرانها رفت؟ دست خودمان که فقط به یک پلاتفرم شناورـ یک تخته پاره ـ در سرزمین " غربی ها " بند است. ما ابتدا باید بتوانیم از امکانات محدود خودمان در غرب برای رسیدن به پلاتفرم ثابت استفاده کنیم. حال خودمان ـ چند دسته هستیم که سایه هم را با تیر میزنیم؟ ماها ـ روشنفکران ـ البته از نوع قلابی ـ نگاهی بیاندازید به نوشته ها و نظرات مان در سایت و رسانه ها، ضمن تنفر از تفکرات هر نوع « داعش » و محکوم کردن هرگونه اش، ناخواسته بدون داشتن هیچ قدرتی ( غربی ها قدرت و ابزارش را دارند ) تخم تنفر و نفاق بین مسلمانها میکاریم، یعنی همان بذری که در نهایت منجر به روئیدن گل یأس عبدالحمید اباعود میشود. به نظر من در این وانفسای هوای مسموم ابرقدرتها  باید فضای تنفسی با همان « تخته پاره » ایجاد کرد، با دیپلماسی خودت را سرپا و زنده نگه داری تا بتوانی خودت را به پلاتفرم « وطن » برسانی؛ با قطع شدن یک پای یکی از عاملین « معضلات » یعنی جمهوری اسلامی ، شاید در آن صورت شانسی داشته باشی که بتوانی تغییراتی ابتدا در سطح منطقه سپس دگرجاها بوجود بیاوری. این امر بدون « گرایش داشتن » یا « احترام گذاشتن » به اسلام صورت پذیر نیست. همه آنهایی که دستی در آتش سیاست دارند در حال اشتباه هستند ـ این اشتباه ـ فقط شامل گروه خاصی نمیشود. اما به نظر من بطور نسبی ـ به نسبت حجم بزرگی « کله ها » آنها کمتر اشتباه کرده اند. مخصوصا که در چند جبهه برای حفظ خودشان مبارزه کرده اند. مماشاتگران اگر از ابتدا سعی نکرده بودند با رژیم همبستر شوند، طبیعتا دامنه معضلات تا سوریه و یمن کشیده نمیشد، که مجبور شوند پای عربستان را هم به میان بیاورند. این توفانی که اکنون دارند درو میکنند نتیجه بادهای « مماشاتی » است که کاشته اند. آنچه که شما در حال بررسی آن هستید بسیار خوب است، اما به نظر من تا به جنگ های حیدری و نعمتی و اسلام ستیزی بین سیاسی های خودمان پایان ندهیم ره به جایی نخواهد برد. همانطور که اشاره کرده اید؛ مشکل اصلی « داعش و بنیادگرایی » نیست. اما فراموش نکنید مشکل دستهای باغبان قدرت طلبی است که این گلهای خشن را می پروراند. نهایتا مشکل اصلی تر آن است، بدون داشتن هیچگونه « پلاتفرمی » بخواهیم با خالق و مخلوق « معضلات » بدون غلبه کردن بر احساساتمان مبارزه کنیم. 

علیرضا تبریزی

۱۳۹۴ آبان ۲۶, سه‌شنبه

نامه ای به یک رفیق نیمه راه!

رفیق نیمه راهی با نام مستعار « ساسان » در سایت « دریچه نفرت » زیر یکی از صدها مطالب کینه توزانه شاعرک مفلوک تحت عنوان « باشرف ها! » نگارنده را مورد عنایت خودش قرار داده است که ذیلا از نظرتان میگذرد:
 " لطفا هموطنان عزیز سری به سایت آفتابکاران بزنید شکر براکنی های اقای علی رضا تبریزی را بخوانید و ملاحظه بفرمایید حامیان مقاومت و فداییان رهبرجه انساها. محترم و والایی هستند ایشان تهدید میفرمایند با زبان زیبا و رسایشان در اینده ای بسیار نزدیک خودشان و رهبرشان همراه با دموکراسی مدل رجوی و ماه تابان وارد ایران میشوند و حساب همه منتقدین را خواهند رسید. شتر در خواب ببند بنبه دانه کهی لف لف خورد که دانه دانه. خواندن مطالب حامیان آقای رجوی به من حال تهوع میدهد و از خودم بیزار میشوم برای روزهایی که از هوادران این سازمان بودم و عمری را با اعتماد به اینها به بطالت کذراندم و امروز خوشحالم که از این خواب خرکوشی مدتهاست بیدار شدم و تمام سعی من در این است که با تماس با هواداران انها را با حقایق آشنا کنم و خوشبختانه تا به امروز موفق هم بوده ام  ادامه خواهم داد "

صرف نظر از اینکه آیا واقعا ایشان همان دوست سابق و نیمه راه نگارنده باشند یا نه، اما نوع تفکر و ادبیات و اظهار پشیمانی کردن کلیشه ای او از نوع همین جناب، با اسم مستعار « ساسان » است. دوست نادم و نیمه راه سابقم، خطاب به شما میگویم:
ـ من بر خلاف تو، از بدو آشنایی ام با تو که مسلما منشاء آن « سازمان مجاهدین » بود، در مواضعم ثابت قدم بودم، نه مانند تو در یک روز با یک غوره سردی ام میکرد و در روز دیگر با یک کشمش گرمی ام. دوست گرامی سابقم، بارها ساعتها با هم، چه حضوری و چه تلفنی بحث میکردیم، تو خودت گواه هستی، این تو بودی که همیشه در مباحث و دیالوگ هایمان به من اهانت میکردی و من به زعم خودت « برادر مجاهد » هیچ وقت مبادرت به توهین نکردم. حتی در یکی از مباحثمان برای انکار من راضی شدی، خمینی ملعون را هم نسبت به « طالبان ها » روشنفکر قلمداد کنی! در صورتی که « طالبان ها » محصول تفکرات ارتجاعی خمینی هستند. ( بی دلیل نیست میگویند او ابوداعش است ) اکثرا باران اهانت های تو بود که بر سر مسعود رجوی باریدن میگرفت و من فقط سعی میکردم با دلیل و منطق بدون هیچ بی احترامی با تو بحث کنم. شاید همان متانت من باعث میشد که روز بعدش زنگ بزنی و از من بخاطر تندروی بیش از حدت عذر خواهی کنی. لابد بدلیل اینکه هنوز گزارش 92 توسط بره لاجوردی ارائه نشده بود! البته که چندین بار موارد مشابه پیش آمد و من با اینکه دلگیر میشدم اما به تو بی احترامی نمیکردم. یادم می آید در یک کامنت دیگری در دریچه نفرت خطاب به من گفتی که « این برادر مجاهد هر روز که میگذرد سقوط اخلاقی سیاسی اش بیشتر میشود » آیا دفاع از مواضع خود و منکر رژیم دیکتاتوری شدن، سقوط اخلاقی است؟ اما من، بر خلاف تو فحاشی کردند و متوسل شدن به پائین تنه و حرفهای رکیک زدن به اعتقادات مذهبی مردم  را سقوط اخلاقی میدانم، که تو بارها به آن مبادرت کردی و توخوب میدانستی با اینکه لائیک هستم، اما از اینگونه اهانت های چندش آور متهوع میشدم. راستی مگر رژیم دیکتاتوری ایران را سرنگون کرده اید؟ یا بساط دار و طناب و شکنجه اش را برچیده اید که اینگونه از مجاهدین طلبکار شده اید؟ تو این را« حق دمکراتیک » خودت میدانی که چگونه بیاندیشی، آیا من نیز همچون تو میتوانم ازحق دمکراتیک برخودار باشم که چگونه بیاندیشم؟ یا نه این تو هستی که باید برایم من مانند رژیم تصمیم بگیری که چگونه بیاندیشم؟ راستی مگر ایران در کجای این جغرافیای کره زمین واقع شده است که هر جا لازم باشد، خودمان را تافته جدا بافته می دانیم، هر جا که لازم نباشد جزو « بی فرهنگ ترین مردم جهان » میشویم؟ ضد اسلام بودن از نوع شما آن روی سکه مخالفت با مجاهدین است، بی آنکه به این بیاندیشیم اکنون دامنه « اسلام داعشی » با ایجاد موانع بر سر راه مبارزات مجاهدین تا بلاد دمشق و یمن نیز گسترش یافته است. بدتر از آن اکنون تا دروازه پاریس هم رسیده است! آیا غیر از این است که با این نگرش دودش فقط به چشمان مردم خودمان میرود؟ همیشه با این استدلال مضحک معتقد بودید، حضور مجاهدین باعث طول عمر رژیم گشته است، همواره می پنداشتی تا مجاهدین هستند، پس رژیم نیز به بهانه وجود آنها سرکوب میکند! به نظر من محور اصلی ضدیت با مجاهدین از همینجا نشأت میگرد، ماندگاری رژیم را ناجوانمردانه به مجاهدین نسبت دادن. نقطه عطف این « تفکر » از سال 90 با جنگ خلیج شروع شد و در سال 2003 با حمله به عراق و سقوط صدام وخلع سلاح مجاهدین وهمزمان حمله به دفاتر سازمان در پاریس به اوج خود رسید. معیار ماندگاری و استقامت هر رزمنده یا مجاهد، درست مانند خازن های یک وسیله ترانزیستوری است، همه آنها به یک اندازه « مقاوم » نیستند. بسته به ظریفت مقاومت آنها دارد. اما آنها که میسوزند دلیلش این نیست که مبارزه به آخر خط رسیده است. نظرات یک بام دو هوایت، ماهیت رژیم جنایتکار را از یاد بردن وجنایات رژیم را به مجاهدین منتسب کردن خود نشان میدهد در چه گردابی فرو افتاده ای! اگر آنچه که تو مدعی آن هستی درست باشد، پس مگر خود رژیم نمیگوید که « منافقین دیگر وجود ندارند » پس چرا باز شکنجه و زندانش برقرار است؟ مگر ندیدی که بعد از جنبش هشتادوهشت برای سرکوب مردم از وحشت شان « منافقین را تدریجی به عوامل فتنه » تغییر دادند؟ مگر دراویش گناآباد، بهائیان و یا کسانیکه از اسلام به مسیحیت می گرایند را زندانی و اعدام نمی کند؟ در کامنتت نوشته بودی که "  خواندن مطالب حامیان آقای رجوی به من حال تهوع میدهد و از خودم بیزار میشوم برای روزهایی که از هوادران این سازمان بودم و عمری را با اعتماد به اینها به بطالت کذراندم و امروز خوشحالم که از این خواب خرکوشی مدتهاست بیدار شدم  " دوست سابق من، اتفاقا وجه اختلاف ما در همین نکته است، از افتخارات من این است با اینکه « مجاهد » نیستم، اما آنها را با جان و دل دوست شان میدارم، آنها انسانهای وارسته ای هستند، چه آنها که در خط مقدم « لیبرتی » هستند و چه آنها که در پشت جبهه ها، پاریس و دیگر شهرهای جهان هستند. همه آنها دل درگرو آزادی ایران دارند. ساده می زیند، ساده می پوشند، از تجملات زندگی من و تو هم بدورهستند. ضمن اینکه از هیچکس توقع ندارند که باید مانند خودشان زندگی کنند. فهم این مهم برای تو و دوستان جدیدت که به مردم ایران پشت کرده اید بسیار سخت است. چون دیگر به این نمی اندیشید ـ گیریم زیرآب مجاهدین را زدید، رهبرانشان را هم تحویل رژیم ایران دادید. آیا حقیقتا با سرکوب و نابودی مجاهدین، مردم ایران به آزادی و دموکراسی میرسند؟ آیا فکر نمی کنید بر خلاف خیالات شمایان فاتحه مبارزات سیاسی ایران برای همیشه خوانده میشود؟ بارها بر سر ایرج مصداقی تواب تشنه بخون با من بحث میکردی، به او ارادت خاصی داشتی! گویا فراموش کرده ای مردم ایران یک دشمن اصلی بیشتر ندارند، دشمنی قهار، قسی القلب و سنگ دل، بی رحم و فاشیست، که حتی به کودکان سیزده چهارده ساله، زن حامله و پیر و جوان رحم نکرده است. تخفیف دادن به جنایت رژیم عین خیانت به مردم است. ایرج مصداقی شخص گمنامی بود، هیچکس او را نمیشناخت، با طرح و برنامه همنشین شیطان پا به عرصه شانتاژ گذاشت. وقتی او کتاب خاطرات زندانش را به بیرون داد، مصاحبه های همنشین شیطان در سایت دیدگاه و معرفی او و کتابش و تحریف آمار کشتار سال شصت وهفت از سی هزار به سه هزار در واقع آغاز قُرُم قُرُم کردن گزارش 92 و 93 برای متلاشی کردن تشکیلات مجاهدین بود. به عقیده من او « تواب تشنه به خون » یک مرده خور سیاسی بیش نیست، علی رغم انتقادات مغرضانه و زیر سئوال بردن آمارارائه شده کشتار سال شصت و هفت، معهذا با کمک یار شیطانی اش همنشین جبار، هر جا که مجاهدین میتنگ داشتند، میز کتابشان را بساط میکردند، از این فرصت طلایی با یک تیر دو نشان ـ شاید هم سه نشان میزدند! نخست خودشان را مشهور میکردند، دوم کتابهایشان را بفروش میرساندند و سوم اینکه برای کودتایی که در طرح و برنامه اشان داشتند مقدمه چینی میکردند! چگونه است که در آن زمان آقایان به راحتی از این امکانات مجاهدین استفاده میکردند، آن وقت « مجاهدین دگم و انتقاد ناپذیر و غیر دمکرات » نبودند؟ تو همواره طوری با من برخورد میکردی، توگویی با یک آدم « مشنگ و خنگ » طرف هستی که او نه چیزی میفهمد و نه میداند! احتمالا او مانند یک « بسیجی خط امام » مغزش را آکبند در اختیار امامش قرار داده است! تو خودت خوب میدانی در خواندن و پیگیر بودن اخبار و مقالات و بروز بودن در مسائل روز ایران وجهان یک دقیقه هم دریغ نمی کردم و نمی کنم. پس ناآگاه نیستم و انتخابم از روی آگاهی است. حتما بخاطر میآوری در خصوص آمار قتل عام سال شصت هفت یک روز بتو گفتم ـ اگر مصداقی مدعی است که خمینی درسال شصت و هفت بیشتر از سه و هزارو اندی اعدام نکرده است، پس چرا زیرآب افشاگریهای مآمور وزارت اطلاعات « رضا ملک » را میزند؟ ابتدا به ساکن اصلا نمیدانستی که « رضا ملک » کی هست، وقتی هم که در یوتوب سرچ کردم، کلیپش را نشانت دادم، بعد از دیدن و شنیدن حرفهای او گفتی" این کیه دیگه، مرتیکه جفنگ میگه! " نه دوست گرامی سابقم او جفنگ نمیگوید، او حقیقتی را آشکار میکند، که به صرف تو و امثال تو نیست. تویی که همیشه متکی بودی همه چیز باید بر اساس اسناد و مدارک باشد اما غرورت اجازه نمیدهد که آنرا بپذیری کما اینکه مصداقی هم آنرا انکار میکند و مدعی است که او قرص های روانگردان استفاده میکند! خوشا بحال این رژیم که چنین وکیل مدافعانی دارد! حتما محمد نوریزاد معرف حضورت هست، همان کسیکه، یغمایی شاعرک مفلوک او را حلوا حلوایش میکند، او هم با استناد به همان افشاگریهای رضا ملک معتقد است که آمار قتل عام سی هزار و هفتصد نفربوده است. اما دریغ از شمایان! آیا هیچ وقت به این اندیشیدی که چرا مصداقی سعی میکند آمار و ارقام قتل عام سال شصت و هفت را زیر سئوال ببرد؟ راستی چه چیزی در درون او میجوشد که به این موضوع آنقدر حساسیت خاصی دارد؟ رضا ملک قرص روانگردان مصرف میکرد، آیا محمد نوریزاد هم مصرف می کند؟ به عقیده من، برای خراب کردن چهره مجاهدین اتفاقا او نیاز داشت از نقطه ای شروع کند تا با برداشتن یک « خشت » از دیوار مبارزات مجاهدین، زمینه را برای خراب کردن بقیه دیوار فراهم کند. برای این منظور تا ارائه گزارش 92 و 93 کذایی اش زیگزاگ می رفت ومنتظر فرصت مغتنم بود. اما او احمق تر از آنی است که بشود تصور کرد، او غافل بود که پی ساختمان « مجاهدین » را حنیف نژاد و بدیع زاگان و رضایی ها پی ریزی کرده اند و به این آسانی ها با چند ریشتردروغ و شانتاژ و سونامی کشتار طی پنج دهه ریزش نکرده و نمیکند. معمار اصلی این دژ مستحکم، مسئولیت حفاظت آنرا بعهده شیری گذاشته است که همیشه هوشیار و بیدار است که حتی غول های ارتجاع و استعمار نتوانسته اند آنرا ویران کنند، همیشه این را به یاد بیاور که عرصه سیمرغ جولانگه مگس هایی مانند مصداقی نیست! 
با نگاهی به سیر و تحولات مقالات طویل و بلند بالای همنشین شیطان قبل و بعد از کودتای 2003 به راحتی میشود پی به ماهیت دوزیستی این موجود ناقص الخلقه سیاسی برد، که چگونه با زیرکی طرح خراب کردن چهره مجاهدین مخصوصا چهره رهبری سازمان را در سر میپرورانده بی آنکه حضورش محسوس شود! نگارنده نخستین بارهمنشین بهار ( شیطان ) را در نیویورک در تظاهراتی که بمناسبت اعتراض به قرار دادن مجاهدین در لیست تروریستی آمریکا بود، دیدم. سر میز کتابی ایستاده بود، کتاب « نه زیستن و نه مرگ » را که بتازگی چاپ شده بود میفروخت. البته تا خودش را معرفی نکرده بود نمیدانستم کیست. کنار میزش ایستادم سلام کردم سئوالاتی که در باره کتاب داشتم از او کردم، لحظه ای بعد درباره سایت دیدگاه ومقالات شخصی بنام « همنشین بهار » سئوال کردم، که ناگهان اشاره به خودش کرد که او خودش « همنشین بهار » است. در آن زمان مقالاتی در دفاع از مجاهدین نوشته بود که در سایت دیدگاه منتشرکرده بود « اکنون آن مقالات دیگر در آرشیو سایت وجود ندارند » مخصوصا بعد از حمله آمریکا و انگلیس به قرارگاههای مجاهدین در عراق. چند ساعت بعد قرار شد که تجمع کننده گان حرکت کنند. ناگهان او را دیدم که عکس بزرگی از آقای مسعود رجوی در دستش دارد، دراین هنگام من داشتم با دوربین فیلمبرداری ام از صحنه های مختلف فیلم میگرفتم که او به محض اینکه مرا دید، خودش را پشت عکس مخفی کرد، وهرگزتا برداشتن نقاب از چهره اصلی اش نفهمیده بودم چرا اینکار را کرد؟ اپورتونیست از این واضحتر؟ سال بعدش دومین بار او را در میتینگ سالیانه 17 ژوئن دیدم، هنوز ماهیت دوزیستی اش را رو نکرده بود. زیرک بود معهذا حرفهایش را در لفافه انتقاد و دلسوزی میزد، اما در نهایت نیشش را مانند یک مارخوش خط و خال لابلای مقالات طویلش میزد. از جمله اینکه روزی تلویزیون آپادانا با ایرج مصداقی در باره کتابش مصاحبه ای ترتیب داده بود، که همنشین بهار گله کرده بود در حقیقت این « وظیفه » سیمای آزادی است که با مصداقی مصاحبه کند! ( لطفا توجه داشته باشید که طرف فروش کتابش به صد جلد نرسیده است، مدعی میشود که مجاهدین در ارائه آمار قتل عام سال شصت و هفت غلو میکنند، از آنطرف متوقع هستند که در تلویزیون سیما با او مصاحبه کنند ) اما می بینیم در کمال پررویی میز کتابشان را با آن توقعات کذایی در میتینگ های مجاهدین بساط میکنند. آخرین باری که او را دیدم در نشست سالیانه 17 ژوئن اگر حافظه ام خوب یاری کند، سال 2006 یا 2007 بود، چند روز پیش از نشست، اتوبوس کارگران عراقی شهر اشرف هدف خمپاره اندازن مزدوران رژیم قرار گرفته بود. متعاقبا چند کارگر عراقی به شهادت رسیدند و چند نفری هم زخمی شدند. خانم مریم رجوی پیامی به مناسبت شهادت کارگران عراقی دادند. جناب همنشین بهار بلافاصله مقاله ای در سایت دیدگاه درج کردند. اکنون آن مقاله درآرشیو سایت دیدگاه وجود ندارد. بخوانید خود سانسوری، زیرا خود ایشان زمانی از مسئولین سایت دیدگاه بودند. « مضمون آن به ترجمه خیلی خیلی عامیانه می شد ـ به هر ننه قمری که شهید نمی گویند! » ( مطمئن باش اگر خانم مریم رجوی آنها را شهید خطاب نمیکردند، او در آن صورت می نوشت، چرا خانم مریم رجوی آنها را شهید خطاب نکرده است! مگرآنها بدست رژیم کشته نشده اند؟ ) از قضا در اتوبوس برای همفسری که با من عازم پاریس بود از آخرین مقاله همنشین شیطان برایش گفتم. آن همفسر میگفت، تا بحال همنشین بهار را ندیده است! البته من بعید میدانستم که بعد از نظر کذایی اش که مستقیما خانم مریم رجوی را زیر سئوال برده است این مرتبه به کنفرانس سالیانه 17 ژوئن بیاید. اما در کمال تعجب درست نزدیک به درب ورودی سالن بطور تصادفی دیدمش، او را به همفسرم نشان دادم. با هم جلو رفتیم، با حالت هاج واج به او سلام کردم، همفسرم به او گفت ـ این دوستم از شما گله ای داره!گفت ـ خواهش میکنم. آن همفسر ماجرای شهیدان عراقی و مقاله کذایی خودش را برایش بازگو کرد. ابتدا ـ مِن مِن کرد و سپس گفت ـ من والله مجاهدین رو خیلی دوست دارم، اگر چیزی مینویسم نیت خاصی ندارم، از روی دلسوزی ام مینویسم. خیلی سریع این را گفت و رفت داخل سالن، وقتی وارد سالن شدم او را کنارمیز کتابش دیدم که مشغول فروختن کتاب « نه زیست و نه مرگ » بود، اکنون دیگر عنوان آن کتاب را باید « نه شرم و نه حیا » گذاشت.

این بود شروع دروغ و یاوه گویی علیه مجاهدین و رهبری سازمان از جانب این آقایان که در آن زمان جویده جویده حرف میزدند، اما اکنون شمشیر را از رو بسته اند و خواهان محاکمه و استرداد رهبری مجاهدین هستند، به کی؟ لابد به دمکراترین کشور دنیا، رژیم جمهوری اسلامی! اما هر وقت با دوست سابقم بحث میکردم، حساسیت شدیدی داشت که مجاهدین شفاف نیستند! گویا شفافیت این آقایان چنان چشمانش را خیره کرده است که دیگرنمیتواند دروغ را از راست تمیز دهد. او توقع داشت که مجاهدین باید بقدری شفاف باشند که حتی یک « واو » هم جابجا نشود. شاید بر همین اساس است، در کامنتش به دروغی متوسل شده است که نگارنده حتی از کنار چنین نظری هم رد نشده است. میگوید: "  لطفا هموطنان عزیز سری به سایت آفتابکاران بزنید شکر براکنی های اقای علی رضا تبریزی را بخوانید و ملاحظه بفرمایید حامیان مقاومت و فداییان رهبرجه انساها. محترم و والایی هستند ایشان تهدید میفرمایند با زبان زیبا و رسایشان در اینده ای بسیار نزدیک خودشان و رهبرشان همراه با دموکراسی مدل رجوی و ماه تابان وارد ایران میشوند و حساب همه منتقدین را خواهند رسید. " وقتی دوست سابقم در روز روشن یاداشت مرا به دلخواه خودش تحریف میکند، حتما با الگوبرداری از مدل مصداقی که مدعی است که نباید در حقایق « غلو » کرد! منتقدین از نگاه ایشان، « منتقدینی » هستند که معتقدند رژیم سه هزار نفر را « قتل عام » کرده است، نه سی هزار نفر، ولو اگر نفرات کلیدی رژیم هم آمار ارائه شده توسط مجاهدین را مهر تائید بزنند! و منظورش از « منتقدین » لابد منتقدینی که انتقاد میکنند، اما همان انتقاد را از سایت دیدگاه حذف « سانسور » میکنند! دوست سابق من اینها دیگر کارشان از « انتقاد » کردن گذشته است، بیشتر نق میزنند تا نقد! آنها اهداف دیگری دارند و داشته اندـ مجاهدین را به هر قیمت از سر راه خودشان بردارند تا خودشان بدون کشیدن هیچگونه زحمتی مطرح شوند!

علیرضا تبریزی

۱۳۹۴ آبان ۱۹, سه‌شنبه

اشک خوشحالی تمساحان دربار ولایت فقیه!




باز حمله نظامی به کمپ لیبرتی « زندان آزادی » دست مایه ای شد برای تمساحان گریانی که تا قبل از این واقعه دردناک، اشعار و نوشته های چِرندشان پشت ویترین غرفه های سایت شان خاک میخورد. بی آنکه حتی به هشدارهای پی در پی از طرف دبیر خانه شورای ملی مقاومت مبنی بر احتمال وقوع حمله نظامی و قتل عام ساکنین لیبرتی کوچکترین توجه ای کرده باشند. سکوت « تمساحان گریان » نوید طوفان سهمگینی بود که پشت آرامش سیاه آنها قرارداشت، که عنقریب در حال وزیدن بود. آنها، « تمساحان گریان » از خوشحالی در صدد تهیه و تدارک ملات هایی بودند تا رونقی به دکان های کسادشان ببخشند. تهیه ملات های شوری که برای پاشیدن به روی زخم مجروحان و بازماندگان بکار گرفته شود. آنها به حالت آماده باش تیربارقلم هایشان را خشخاب گذاری کرده بودند تا با رخداد واقعه بی محابا رهبران مجاهدین را به رگبار اتهام ببندند. 

کمیته « خائنین » با بیشرمی تمام با شلاق « دموکراسی » به موازات هشتاد پرتاب موشک به سوی لیبرتی « هشتاد ضربه اهانت به شعور ساکنین لیبرتی » حد صادر کردند « رهبران! ما را از قتلگاه لیبرتی نجاتمان دهید » بی آنکه از اجرای موزیک « روز حسابرسی » توسط روزبه و جوانان پر شور لیبرتی بر روی تلی از خاکروبه ها و خرابه های حاصله از بمباران مزدوران رژیم شرم کنند، در کمال پررویی « آیت الله وار » همچنان به صدور فتوای « نجات » مبادرت میکنند. اما این تمساحان گریان هر چه در لجنزار دروغ هایشان بیشتر تقلا میکنند، مجاهدین راسخ تر از همیشه « هشتاد بار مجاهدتر » میشوند، هشتاد بار رژیم را به سرنگونی اش نزدیکتر میکنند. و متعاقبا برای تمساحان گریان هشتاد بار ننگ و بی آبرویی ببار می آورد.

جا دارد مختصری از زوایای دیگر ویروس نیات درونی آنها زیر میکروسکوپ حقایق مطالعه شود تا به ماهیت خائنانه آنها بیشتر پی برده شود. « کمپین نجات جان ساکنین لیبرتی » از طرف این جماعت بی حیا که در کنار ساحل عافیت آفتابه بدست نشسته اند « حمام آفتاب » میگیرند تا پوست بیشرمشان کمی رنگ شرم بخود بگیرد. یا احمقند یا اینکه خودشان را به حماقت زده اند. چه شده است مادامیکه هشتاد میلیون نفر زیر یوغ آخوندهای مرتجع دارند به هلاکت میرسند، اما این « میرزا بنویس های دهان گشاد » تمام هم و غمشان فقط « نجات دوهزار نفر ساکنان لیبرتی » شده است؟ آنهم بی آنکه حتی بخواهند یک ریال از جیب مبارکشان برای نجات آنها هزینه کنند! همانها که همین چند ماه پیش مسئله مالی مجاهدین را زیر سئوال میبردند، صفحات سایت شان را سیاه کرده بودند و وکیل الدوله های قورباغه صفت میز محاکمه تشکیل داده بودند! جیغ های« زرد و سبز و بنفش » « آی دزد آی دزد » می کشیدند! با یک نگاه اجمالی به سایت شان متوجه میشویم که آنها با کمک « اهرم ولایت فقیه » یک ارتش زهوار در رفته مجازی تشکیل داده اند تا با گذاشتن چوب لای چرخ تنها نیروی سازمان یافته مانع مبارزه علیه رژیم فاشیست مذهبی شوند. اگر این جماعت دوزیستی ذره ای در آنچه که میگفتند و میکنند صداقت داشتند، طبیعتا از جنبه دلسوزی  آن هم نوع خاله خرسه، هر چند که سکوت در اینگونه موارد نیز خیانت است، اما « خفقان گرفتن » نسبت به ابعاد لجن پراکنی اینها، نوعی موضع گیری سیاسی محسوب می شود.

باری در این مختصر یاداشت، پندی برای تمساحان دارم : همبستر شدند با دیکتاتورها در بستر دموکراسی حاصلش تولد نامیمون فرزند ناخلفی بنام « خیانت » میشود که هیچ وقت از ذهن تاریخ پاک نخواهد شد. وبدانید آیندگان پس از استقرار دموکراسی در ایران به قضاوت خواهند نشست و سره « صداقت » را از ناسره « خیانت » تمیز خواهند داد.

علیرضا تبریزی

۱۳۹۴ مهر ۱۰, جمعه

وجدان را گریزی نیست!



نگران هیچ چیزی نیستم،
چون دشمنان بشریت
دارند کارشان را،
به خوبی انجام میدهند.
گذشته ام را به باد فراموشی سپرده ام
تا در آینده نگرانش نشوم.
عمدا،
نمی خواهم به آینده بیاندیشم
آینده سیاهی
که حاصل گذشته ام است،
پراز لکه های قرمز خون
بر دامان وجدانم.
شاهد جنایات علیه بشریتم
برای « حالم » سکوت اختیار میکنم.
تا از حقیقت بگریزم.
نیک میدانم 
اگر از زندگی بگریزم،
از مرگ گریزی نیست!
با این حال
وجدان کثیفم را
با خون ریخته بی گناهان
پاک می کنم
تا آسوده
سر بر بالین حقوق بشر بگذارم.








۱۳۹۴ شهریور ۳۰, دوشنبه

اگر ساکنین زندان « آزادی » غیر ایرانی بودند!





اگر ساکنین زندان « آزادی* » غیر ایرانی بودند 
نویسنده ها، شاعران و نقاشان ایرانی
از مقاومت و استقامت شان
چه کتاب ها که نمی نوشتند،
چه شعرهای حماسی که نمی سرودند و 
و چه صحنه های با شکوهی که نمی کشیدند.

و ابدا هم به این نمی اندیشیدند
آنها چگونه می اندیشند
چه می پوشند 
و چه بر سر دارند.
تنها چیزیکه 
برای آنها قابل ستایش بود
استقامت آنها در برابر مستبدین
و حاکمان دیکتاتور کشورشان بود!
حتما برای مردم ایران
نسخه ایستادگی می پیچیدند
که از آنها بیاموزند
که چگونه با دستان خالی
در برابر حملات
وحشیانه رژیم کشورشان
ایستادگی و مبارزه میکنند

با تحسین و تمجیدهای 
غیر قابل وصف
از پشتکار آنها 
می نوشتند، می سرودند و میکشیدند
به مردمشان یادآوری میکردند:
از آنها بیاموزیم
که چگونه با دستان خالی
مکان و خشک و بی و آب و علفی را
به باغی زیبا تبدیل کرده اند.

اما اکنون،
هیچ نمی نویسند،  نمی سرایند و نمیکشند.
زیرا که آنها ایرانی هستند و مجاهد!
ای کاشک
این روشنفکران بی خطر!
فقط سکوت اختیار میکردند
و با کنایه
به روح و جسم آنها
زهر بیهودگی نمی پاشیدند،
چون که آنها ایرانی و مجاهد هستند!

علیرضا تبریزی


* منظور از زندان « آزادی » همان کمپ لیبرتی است.




۱۳۹۴ خرداد ۲۸, پنجشنبه

مانور سیاسی ویلپنت!





در باره تجمع « ویلپنت » عاشقان و یاران مقاومت قبل و بعد از گردهمایی با بیان و قلمی شیوا به زیبایی گفته و نوشته اند. حقیر نیز وظیفه خود میدانم به سهم خود با اندک سوادم چند سطری در تحسین و ستایش آن بنویسم. بدون شک آنها که بخیل و حسود هستند، نخواهند توانست با چشمان کم سو و عینک بدبینی ناظر دریای مواج انسانهایی باشند که از هر قشر و گروه و ملیتی گرد آمده بودند تا « دردهای مشترک را فریاد کنند ». نیک میدانیم ویروس و اپیدمی بنیادگرایی، فقط گریبان مردم ایران را نگرفته است، بیماری خطرناکی که به جد " صدها بار بدتر از بمب اتم " دارد در سراسر دنیا قربانی میگیرد. طبیعتا می بایست از سراسر جهان برای نابودی اش همه با هم متحد شویم. خوشتبختانه این مهم به همت مجاهدین و مقاومت سازمان یافته بطور جدی شکل گرفته است. برپایی مانور سیاسی ویلپنت نشان از توان وقدرت تشکیلاتی مجاهدین و شورای ملی مقاومت دارد. تجمع ایرانیان و ملیت های دیگر در ویلپنت بدون اغراق بزرگترین رژه سیاسی در مقابل « مماشات » بود، که اجرایش تنها ازتشکیلات منظم و منسجم همچو مجاهدین خلق و شورای ملی مقاومت ایران با اراده آهنین آنها برمیاید. این افتخاری است بس ارزنده در تاریخ سیاسی میهنمان که بی گمان فردا پس از فرو نشستن گردوخاک های تبلیغات منفی، و سانسور های خبری در ایران، هر ایرانی از شنیدنش با جان و دل به آن مباهات خواهد نمود. حاسدان و فاسدان ـ دشمنان رنگارنگ مجاهدین و شورای ملی مقاومت بدانند جیغ های بنفش، « زرد »  وسبزشان  با پوش انتقاد و طنزهای « زرد و مسخره » در میان صدای رعد و تندر حقیقت و صداقت محو خواهند شد. و یقین داشته باشند ابر سیاه خیانتشان  کوچکترین تأثیری بر روی نور خورشید مبارزه و مقاومت نخواهد داشت.

علیرضا تبریزی

۱۳۹۴ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

رسوایی یک آمار، روسیاهی توابین



بعد از خواندن یاداشت محمد نوریزاد « آهای ای حاکمان اسلامی، چرا جوانان زندانی و اسیر خود را بی محاکمه و با گمانی نادرست، زدید و کشتید؟ » اولین چیزیکه به مغزم خطور کرد، این بود: آیا صاحب دریچه زهر این یاداشت را همچون بقیه یاداشت های محمد نوریزاد در وب سایتشان انتشار میدهد؟ قبل از اینکه سری به وب سایت دریچه زهر بزنم، یقین داشتم که هرگز اینکار را نخواهد کرد. چون آن وقت همپالکی اش ایرج مصداقی حتما ترش خواهد کرد! چرا؟ برای اینکه او با نوشتن خاطرات زندانش در حقیقت به دنبال چیز دیگری بود ـ تقلیل آمار قتل و عام سال شصت وهفت از سی هزار به سه هزار بود، ضمن اینکه مصر بود همه باید این آمار جدید را به رسمیت بشناسند. البته که او در این ترفند تنها نبود، همنشین ویکی پدیا ـ گاید و راهنمای او برای جا انداختن « آمار جدید قتل و عام سال شصت وهفت » بود. در حقیقت شروع دهن کجی با مجاهدین را از همین نقطه آغاز کردند. اما این دو در کمال وقاحت و بی شرمی از تواضع سیاسی مجاهدین به صرف اینکه به اختلافات دامن زده نشود، حد اکثر سوءاستفاده را کردند. چرا؟ بدلیل اینکه با کمال دریدگی ضمن اینکه آمار قتل و عام ارائه شده توسط مجاهدین را زیر سئوال می بردند، در تمام میتینگ ها، نشست ها و کنفرانس ها از جمله در « گردهمایی  ویلپنت » بساط میزکتابشان را پهن میکردند و شروع به فروختن کتابهایشان میکردند.اما چه کسانی خریدار کتاب های « آقایان » بودند، همان هوادارانی که بعضا به آنها تهمت فالانژ و دگم و جدیدا « بیماران عقیدتی » میزدند!  
باری، شروع کننده دعوا و بروز جنگ روانی، کسانی جز خود آقایان نبودند، اما در کمال وقاحت ـ با دست پیش می گرفتند تا آنرا به مجاهدین نسبت بدهند. آقایان که از فروش کتابهایشان در میتنگ های مجاهدین سر از پا نمی شناختند. خیلی حق به جانب ژست حقوق بشری و روشنفکرانه میگرفتند تا کسی جرأت اعتراض نداشته باشد. چند سالی بدین منوال گذشت تا ماهیت تشنه به خون بودن نویسنده « نه زیستن و نه مرگ » بارز شود، و درست از زمانیکه دیگر نیازی نمی دیدند که کتاب هایشان را در میتینگ های مجاهدین بفروش برسانند، بیشرمانه ترتاختند. حتی افشاگری های مامور وزارت اطلاعات « رضا ملک » که اکنون در زندان خود رژیم به سر می برد را راحت انکارکردند. رضا ملک از زندان برای کمیساریای عالی سازمان ملل به صورت کتبی شهادت میدهد که نزدیک به سی هزار و هفتصد نفر در سال شصت و هفت قتل و عام شده اند. اما مرغ  آمار سه هزار نفری جناب مصداقی همچنان یک پا دارد. وکیل مدافع رژیم، جناب مصداقی به زور میخواهد به جهان حقنه کند که الا و بالله رژیم بیش از سه هزار و چندی نکشته است! اما از آنجائیکه در این دنیا هیچ چیزی بی حساب و کتاب نمی ماند، دیر یا زود ابرهای حیله وتزویر به کنار میروند و خورشید حق بر تارک مظلومان می تابد، این بار دیگر این رضا ملک نیست که به آمار کشته شدگان سال شصت و هفت مهر تائید میزند، این بار محمد نوریزاد است، که آقایان و از جمله جناب شاعر بی مایه که اکنون چند سالی  است به جمع این آقایان پیوسته است، ارادت خاصی به او، یعنی محمد نوریزاد دارند، آنقدرکه جناب شاعر به یغما رفته درجواب یک کاربر ناشناس به نام مستعاررهگذرمیگوید " ممنونم رهگذر تاکید میکنم اگر افراد مورد نظر تو انقلابی هستند من از هر چه انقلاب است بیزارم برادر من. انقلابی بودن لاس زدن با ماموران سیا و پنتاگون نیست و گدائی آزادی. انقلابی بودن کاریست که ملکی و نوریزاد و ستوده میکند زنده باشی "

حال از این جماعت سئوال میکنم: اکنون دیگر بر کسی پوشیده نیست، زیر سئوال بردن ارائه آمار کشتار سال شصت و هفت توسط مجاهدین، مرکز ثقل جنگ روانی است که شروع کننده اش خودتان بودید. حال که شمایان آنقدر محمد نوریزاد را حلوا حلوایش میکنید، چه ریگی در کفشهایتان هست که از انعکاس یاداشتش در سایت هایتان واهمه دارید؟ آیا او هم در ارائه آمار کشتار سال شصت و هفت غلو میکند؟ آیا شمایان بعد از خواندن یاداشت محمد نوریزاد از خودتان احساس شرم نکردید و خودتان را به کوچه علی چپ نزده اید؟  بروید شرم کنید و از این سیاست های  کثیف یک بام و دوهوا نه، صد هوایتان ـ دست بردارید!
تواب تشنه بخون در مورد رضا ملک که تعداد شهدای ۶۷ را بیش از سی هزار و هفتصد نفر است اعلام کرده بود، گفته بود او روان گردان استفاده میکند. خوب است شاعر شرف باخته از تواب تشنه بخون سئوال کند نوری زاد چه چیزی مصرف میکند؟ اینهمه رو سیاهی مبارک هر دوتان.

علیرضا تبریزی

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

جایزه صلح نوبل



هنگام جشن نوبل
در میان
دود باروت تفنگ
و گلوله
جایزه صلح نوبل
تقسیم میکنند!

معلوم نیست 
چرا
این جماعت بشر دوست
این همه
در چراگاه صلح
می چرند
فقط
دنبه سلاحشان
پروار میشود؟

علیرضا تبریزی

۱۳۹۴ فروردین ۱۸, سه‌شنبه

مرجان دوستت داریم




از ده ـ دوازده روز پیش علی رغم یک سری گرفتاریهای شخصی و مسافت نسبتا طولانی از شهرمان تا استکهلم ـ برای رفتن به کنسرت مرجان روزشماری میکردم. در دلم آرام و قرار نداشتم. دلشوره داشتم: نکنه نتونم برم. به خودم امیدواری میدادم که ایشاالله موردی پیش نمیاد. بالاخره روز موعود رسید، با اینکه در دقایق آخر قبل از حرکت یک مانع کوچک سر راهم قرار گرفت، اما از شوق رفتن آنرا هم کنار زدم. روزشنبه چهارم آوریل بود، مسئولم مهدی از گوتنبرگ با من تماس گرفت. گفت: علیرضا ما از یوتوبوری ( گوتنبرگ ) دو تا « وَن » نه نفره گرفتیم، من میام بروس دنبالت، از اونجا هم باید سره راهمون بریم شهر نورشوپینگ دو نفررو برداریم،  ما باید یه چندتا جای خالی داشته باشیم، از اون طرف بعد از پایان کنسرت گروه آپادانا با ما بر میگردن.
قرار شد که مهدی تا استکهلم براند و من موقع برگشتن. مهدی، به معنای واقعی مسئول است. از جان و دل مایه میگذارد. اصلا معنای خستگی را نمیداند. همیشه علی رغم کارهای روزمره اش بیش ازمسئولیتش کار میکند و قدم بر میدارد. در راه از هر دری سخن گفتیم. از نشست و مذاکرات لوزان تا موضع گیری آقایانی که سوراخ دعای « بمب هسته ای رژیم » را گم کرده بودند. به بهانه واهی و ترجمه عمدا غلط مقاله جان بولتون در نیویورک تایمز گرای اشتباهی میدهند. چکیده و عصاره حرفشان میشود « بمب اتم، حق مسلم » رژیم است. بعد، از جنایات ابوداعش و داعش و حوثی ها حرف زدیم......
رسیدیم نورشوپینگ، آن دو عزیزی که میخواستند همراه ما باشند، سوار شدند. نزدیکای ساعت شش بعد از ظهر رسیدیم به محل کنسرت، وارد آمفی تآتر هتل پنج ستاره « اسکاندیک » شدیم، یکی یکی مسافران از نقاط مختلف سوئد از گرد راه می رسیدند، آنهاییکه استکهلم زندگی میکردند زودتر از بقیه آمده بودند و به مهمانان خوش آمد میگفتند، ضمن گفتن تبریک سال نو، روبوسی میکردند. یک ساعت بعد سالن از جمعیت پر شد، مجری می آید روی سِن، ضمن عرض سلام و خوش آمدگویی، سال نو را تبریک میگوید ومتعاقبا شروع برنامه را اعلام میکند.
ابتدا نور پرژکتور روی پرده سفید روشن شد، فیلمی کوتاهی از مراسم برگزاری نوروز و رقص و پایکوبی در « رزمگاه لیبرتی » را نشان دادند. منبع انرژی همانجا بود. شور و شعف ساکنین لیبرتی انگیزه ایستادگی و امید میدهد. یک آن تصور میکردی آیا آنها هنوز در « شهر اشرف » بسر می برند؟ چه، اجرای موسیقی و نور و رنگ و رقص و پایکوبی انگار همانی بود که چند سال پیش در اشرف بود. هیچ چیزی در اراده سترگ آنها نمی تواند کوچکترین خللی وارد کند. هر جا که بروند ولو با کمترین امکانات، شروع به سازندگی میکنند، آباد میکنند. حتما همین اراده آنها است، که خاری میشود ودر چشم حسودان فرو میرود " اینها چرا خسته نمی شوند؟ چرا هر جا میروند، حتی با دستهای خالی آنجا را به گلستان تبدیل میکنند؟ " اما حسودان هیچ وقت به این نمی اندیشیدند «  اگر به ایران بروند چه ها که نکنند! »

گروه آپادانا، سیروس، علی، داریوش و مهتاب، اکیپ باحال و گرمی هستند. خودشان را برای اجرای موزیک زنده آماده کردند، آمدند روی سن، خودشان را معرفی میکنند. سیروس مجری است، صدای گرمی دارد، بدون تُپُق حرف میزند. خوش آمد میگوید و سال نو را تبریک میگوید. از جمع میخواهد یک پارچه بگوییم « مرجان دوستت داریم » غریو شادی جمع که یکصدا میگویند « مرجان دوستت داریم » در سالن می پیچد. بعد شروع میکنند به هنرنمایی و اجرای موزیک زنده. پس از پایان برنامه شان؛  تشکر میکنند و به نشانه احترام رو به حضار تعظیم میکنند و میروند.
مجداد مجری می آید روی سِن از آقای پرویز خزایی دعوت میکند تا نطق خودش را ایراد کند. آقای خزایی نطق کوتاهی ایراد میکند، سلام میکند و نوروز را تبریک میگوید، جای هنرمندانی را که درصفوف مقاومت بوده اند و اکنون در میان مان نیستند را خالی میکند ویادشان را گرامی میدارد، مختصری از تاریخچه هنرمندانی که در ایران و یا کشورهای دیگر در صفوف مقاومت بوده اند بازگو میکند، همان را هم به انگلیسی ترجمه میکند، در آخر از خانم مرجان دعوت میکند تا بروی سِن برای اجرای کنسرتش تشریف بیاورد.

مرجان به روی سِن میرود، پیش در آمد اجرای کنسرتش با « مرجان دوستت داریم » آغاز میشود. مرجان خیلی متواضع به شرکت کنندگان میگوید " بیش از این خجالتم ندید " بعد شروع میکند به صحبت کردن، صدای صاف و گرمی دارد. سخن میگوید، اما انگار دارد میخواند. سال نو را خودش میگوید: با وجودیکه سیزده را هم بدر کرده ایم به همه ایرانیان، مخصوصا به رزمندگان لیبرتی تبریک میگویم. دقایقی بعد آهنگ جدیدش را به نام « بهار ناگزیز » میخواند، تو گویی صدایش برگ گلند که میریزند، به همان لطافت، یا آنجا که وقتی صدایش اوج میگیرند، انگاری همان « قمری » شعرش هست که به آسمان پر میکشد. میخواند.

همراه با صدای صاف و زیبای مرجان میروم در عالم خلسه، از دهلیزهای تونل زمان به همه جا سرک می کشم، به دوران کودکی ـ نوجوانی ـ انقلاب ـ مهاجرت به غربت ـ مبارزه  و سالها دوری از وطن ـ غم از دست دادن خیلی از عزیزانی که دیگربعد از مهاجرت بخت با من یار نبود تا دوباره به دیدارشان نایل شوم. صدای مرجان مرا هیپنوتیزم کرده است ـ ناخودآگاه از همانجایی که نشسته ام، دوربینم را از ساکش در می آورم ـ عکس می اندازم ـ نمیخواهم لحظه ها را از دست بدهم. دوربین را دوباره میگذارم سرجایش. محو آهنگ های یکی از یکی قشنگتر و زیباترش میشوم. یادم نمی آید؛ چندتایی میخواند، اما تا آنجاییکه حافظه ام یاری میکند متن آنهایی را  که یادم هست را مینویسم. مرجان یک در میان، کوتاه و مختصر با صدای دلنشینش خاطراتی نیز تعریف میکند و یا اشعاری را که خودش سروده است، میخواند.
کنسرت دارد به انتهای خودش نزدیک میشود ومن به این می اندیشم ـ کسانیکه از صفوف مقاومت بریده اند و یا گریخته اند با اکراه گذشته خودشان را منکر میشوند. هزار انگ و سنگ میزنند و بی پروا هواداران را « بیماران عقیدتی » میخوانند. در این لحظه چشمم را به دور اطرافم می اندازم، سالن مملو از انسانهای از خود گذشته است، چشمم به نگاه مغرور آنهایی که می شناسم  تلاقی میکند، برق غرور از چشمانشان میدرخشد. غرور ایستادگی ـ  چه افتخاری بالاتر از این اگر « سندروم » بیماری عقیدتی ـ مبارزه و مقاومت است و نه گفتن به رژیم پلید آخوندی تا لحظه سرنگونی است. آری اگرقیمت ایستادگی، انگ بیماری عقیدتی خوردن است، باید بگویم من فراتر از اینم، من برای آزادی ایرانم یک « دیوانه » هستم.

کنسرت به پایان رسیده است، اما پژواک « مرجان دوستت داریم » در فضای سالن همچنان طنین انداز است. و این دوست داشتن چیزی جز طنین « بهار ناگزیر » نیست که « رویش ناگزیر » عشق را نوید میدهد که برای خاک اسیر، وطن میخواند. این دوست داشتن ریشه در خاک میهن عزیز دارد که نهیب میزند فصل پرواز نشستن « قدغن »، چشم بروی فاجعه بستن قدغن، منم یکی از این هزار، از این هزار بیشمار....همراه با همه علاقمندانت میگویم ـ مرجان دوستت داریم.

علیرضا تبریزی

بهار ناگزیر
اومدم پاک کنم اشک ماهو از رو گونه ش
باز بیان ستاره ها سر بذارن رو شونه ش
اومدم موجو ببخشم به سکوت برکه
آفتابو رها کنم از قفس شبونه ش
مثل چشمه روشنم
دل سنگو می شکنم
پر حسه رفتنم
میخونم واسه کویر
واسه اون خاک اسیر
از بهار ناگزیر....

رویش ناگزیر
ببین سر سبز و خوش رنگو برومندم
ببین پر برگ و پر شاخ و تنومندم
اگر چه زخمی اند ز تیر و تبرداران
ولیکن ریشه در خاک دارند
چو اینم من
شکوهمنــــــــــــــــــــدم
گیرم که در باورتان به خاک نشسته ام
و ساقه های جوانم از ضربه های تبرهاتان زخم دار است
با ریشه چه می کنیــــــــــــــــــد
چه می کنیــــــــــــــــــــــــــــــد
گیرم که بر سر این باغ
بنشسته بر کمین پرنده ای
پرواز را علامت ممنوع میزنید
با جوجه های نشسته در آشیانه چه میکنید
گیرم  که باد هرزه شبگرد
با های  هوی نعره مستانه در گذر باشد
با صبح روشن پر ترانه چه میکنید
چه می کنیـــــــــــــــــــــــــــــــــد
گیرم که میزنید
گیرم که می بُرید
گیرم که می کشید
با رویش ناگزیر جوانه چی میکنید

یک از هزار
مرا ببین، مرا ببین ز هر یقین
که از تو می رسد به من
تو ای همه ذات کین
تو ای همه حضور شرم
مرا ببین چه پر ثمر
که با جوانه های نو
شکفتم از زخم تبـــــــــــــــر
مرا ببین که من زنم
نه بیش از این
نه کمترم
خود منم
من این زنم
نه از جهان دیگرم
منم یکی از این هزار
از این هزار بیشمار
که عزم خود نهاده بر شکست تو به کارزار
منم یکی از این هزار
از این هزار بیشمار
که عزم خود نهاده بر شکست توبه کارزار
نه میل تو، نه حکم تو مرا به پرده می برد

قمری
قمری ای مسافر همیشگی
همدم روزای خوب سادگی
پر تو یه سایه بون بود واسه من
تو جهنم بزرگ زندگی 
ای صمیمی تر از آسمون و باد
تو چرا اسم منو بردی ز یاد
باز داره صدای خوندنت میاد
تویی که نفس امیدو
توی چشم من میکاشتی
تویی که عطر تنت رو
روی شاخه هام میذاشتی
قمری ای مسافر همیشگی
مرده اون روزای خوب سادگی
حالا که به شهر قلبم نمیای
واسه من راهی نداره زندگی
واسه من راهی نداره زندگی
حالا این منم که بی تو
پر پروازم شکسته
پر پروازم شکسته


قدغن
حالا که گل بانوی تن خستگی
توی پنجه های شب می پژمره
وقتی مثله خوره این زخم عمیق
روحشو تو انزوا هی میخوره
حالا که تو دست بابا جای نون
شرم خالی بودن و نداریه
ابرک چشما مادر انگاری
ماه و سال حال وهواش بهاریه
چشم بر فاجعه بستن قدغن
زیر بار شب شکستن قدغن
ای قفس شکن پاشو منم بزن
فصل پرواز نشستن قدغن
حالا که شوق رسیدنو داریم
بهترین بال پریدنو داریم
فرصت شکستن قفلای کور
هم قفس شوق رهیدنو داریم
حالا که رو در و دیوار غروب
عشق خورشید کشیدنو داریم
از تو باغ آسمون سبد سبد
جرأت ستاره چیدنو داریم
چشم بر فاجعه بستن قدغن
زیر بار شب شکستن قدغن
ای قفس شکن پاشو منم بزن
فصل پرواز نشستن قدغن
حالا که همه غزل گریه هامون
گُر گرفته سرخ و عنابی شدن
حالا که اخترکا بی واهمه
زیر ساطور شب آفتابی شدن
حالا که پنجره با چشم سحر
توی باغ آینه قرار داره
حالا که تقویم بی برگی خاک
دوباره رنگ و بوی بهار داره
چشم بر فاجعه بستن قدغن
زیر بار شب شکستن قدغن
ای قفس شکن پاشو منم بزن 
فصل پرواز نشستن قدغن

قطره ها
ای که حرف همه عالم شده آوازه تو
خودمو دوست دارم اما نه به اندازه تو
فرق بین تو و این آدما فرق شب و روزه
تو چراغ جستجویی که تو لحظه ها می سوزه
بی تو دنیا ها تماشا ندارن
شبا دلگرمی به فردا ندارن
تو اگه جاری نباشی مثل رود
قطره ها راهی به دریا ندارن
تو بخوای زشتیا زیبایی میشن
لحظه ها خوب وتماشایی میشن
تو اگه معنی زندگی باشی
جمله ها دشمن تنهایی میشن

شوخ
دلی که دل  داره
نازش خریدار داره
عزیز هر انجمنه
رونق بازار داره
دل که بی دلدار باشه
از همه بیزار باشه
فرقی براش نمی کنه
گل باشه یا خار باشه
گل باشه یا خار باشه
ای شوخ مرا چشم تو سرگردون کرد
در پیچ و خم زلف تو در زندون کرد
در حق دل من این ستم بود که دل 
نیش سخن از تو دید و نوش جون کرد
ای کاش دلم تو رو گواهی میداد
یا این که شهادت شفاهی میداد
یا این که سر مرا به سامان است
دست تو نوید سرپناهی میداد
دست تو نوید سر پناهی میداد

ای شوخ مرا چشم تو سرگردون کرد
در پیج وخم زلف تو در زندون کرد
در حق دل من این ستم بود که دل
نیش سخن از تو دید ونوش جون کرد
من از تو به غیر از تو تمنایم نیست
در هیچ کجا بدون توجایم نیست
با دیه فردا منو سرگرم نکن
امروز بیا امید فردایمم نیست






۱۳۹۳ اسفند ۲۳, شنبه

ساختمان شماره صفر



زمان: مارس 2010

« مشت نمونه خروار »

مشغول قدم زدن در یکی از خیابانهای پر رفت و آمد پاریس هستم. ناگهان چشمم به یک ساختمان دوازده طبقه می افتد؛ میروم جلوتر کمی خیره میشوم به پلاکش، می بینم صفرهست. بعد به خودم میگویم « چه عجیبه، تا حالا توی عمرم پلاک شماره صفر ندیده بودم که دیدم! » میروم جلوی درب ورودی اش که شیشه ای است می ایستم. بعد زل میزنم روی اسامی ساکنین ساختمان، در کمال ناباوری اسامی ایرانی ها توجه ام را بخودش جلب میکند. از تعداد دگمه های زنگ آیفون که اسامی ساکنین ساختمان در کنار آنها نوشته شده است؛ پی می برم که ساختمان بیست و چهار واحد آرپاتمان دارد. کنار درب می ایستم و به این می اندیشم: « یک ساختمان بزرگ دوازده طبقه با بیست چهار واحد دستگاه آپارتمان در یکی از شهرهای بزرگ اروپایی؛ تماما ایرانی هستند. اگر در هر واحد بطور میانگین چهار نفر زندگی کنند؛ مجموعش میشود 96 خانوار. بعد در عالم تخیلاتم به این می اندیشم؛ این 96 نفر ایرانی در پاریس؛ به چه کارهایی میتوانند مشغول باشند؛ فعالیت های روزانه اشان چی هست؟ سپس اینطور خیال میکنم، که هجده نفر از مجموع 96 طرفدار مجاهدین و شورای ملی مقاومتند، چهار نفر طرفدار حزب توده و اکثریت، دو نفر حزب کمونیست کارگری، هشت نفرشان از احزاب متفرقه؛ چهار نفر مستقل؛ ده نفر احزاب باد و یا کسانی که از فعالیت های سیاسی دست کشیده اند؛ چهار نفر دانشجویی که از ایران آمده اند. چهل و شش نفر بقیه از طبقه « چوخ بختیار ها » هستند.

در عالم خیال کار آنها را اینگونه تجسم کردم:
ـ شش نفراز هوادران مجاهدین وشورا مشغول برگزاری یک آکسیون در جهت افشای اعدام های علنی و غیر علنی رژیم هستند؛ یک نفرشان در حال جمع آوری امضا علیه توسعه بمب اتم توسط رژیم است؛ چهار نفر برای مسائل اشرف در تحصن به سر میبرند،دو نفر مشغول کارهای نیرویی هستند. دو نفر به امور مالی و اجتماعی در خیابانها اشتغال دارند. سه نفرکار های فرهنگی انجام میدهند. در مجموع بیست و چهار ساعته در کنار زندگی روزمره خودشان در حال افشای جنایات رژیم هستند. و احتمالا نیم بیشترشان  ضمن فعالیت های سیاسی، کارهای صنفی خودشان را هم دارند که از همانجا به یک دیگر نیز کمک میکنند. 
ـ حزب توده و اکثریت؛ در حال کار شکنی؛ علیه مجاهدین و لابی گری برای جا انداختن خط اصلاحات قلابی رژیم، به بهانه دوری از خشنونت هستند.
ـ حزب کمونیست کارگری؛ فعالیت مطبوعاتی و اینترتی علیه رژیم دارند و در عرصه پناهنده گی به پناهجویان برای کسب اقامت به آنها کمک میکنند.
ـ احزاب متفرقه؛ بی آنکه با هم متحد باشند؛ شعارهای شیک و دست چین شده « دمکراسی » میدهند؛ که ابدا به آن پایبند نیستند؛ اما چون مخالف مجاهدین هستند و تمایل ندارند که آنها اجازه فعالیت داشته باشند، در نتیجه ابتدا به ساکن اصل « دمکراسی » را نقض میکنند. سالی یک بار نشست سالیانه میگذارند و در باره کارهایی که هیچ وقت انجام نمیدهند به بحث و گفتگو مشغول میشوند. پس از ختم جلسه بیانیه صادر میکنند و سپس نقل و شیرینی بین هم پخش میکنند؛ میروند به خانه هایشان پای اینترنت و فیس بوک؛ چت کردن در باره جلسه ای که برگزار کرده اند و چیزیهایی که اصلا نداشته اند در باره اش بگویند.
ـ افراد مستقل روزانه درمدح « دمکراسی » شعر میگویند و قصه می سرایند؛ با نان واژه ها آنرا میکشند پشت شیشه مربای دمکراسی و به این  می اندیشند که « آزادی مفت » چه شیرین است.
ـ بادیسم ها؛ روزی روزگاری از آن دو آتشه ها بوده اند، از هر مرام و مسلکی در بینشان هست؛ زمانی مجاهد بوده اند؛ بعد ضدش شدند ه اند؛ یا کمونیست بودند اما اکنون مسلمان دو آتشه شده اند. یا رژیمی بوده اند؛ بعد اصلاح طلب شدند؛ اما همچنان بیشتر ضد مجاهدین هستند، ماموریت اصلی شان این است که نگذارند مجاهدین رشد کنند. آنها جملگی تصور میکردند میتوانستند روزی به نان و آب و مقامی برسند؛ همیشه کاسه داغتر از آش بوده اند؛ با گذشت زمان و خسته شدن از مبارزه تا آنجا پیش میروند که حاضر میشوند از پشت به یاران قدیمشان خنجر بزنند. اما حالا که دور هم هستند اصلا به این نمی اندیشند که زمانی همدیگر را محکوم میکردند و برای هم شاخ و شانه میکشیدند، اما اکنون در کنار هم یکدیگر را دلداری میدهند و با گرگ دنبه میخورند.
ـ دانشجویان تازه از گرد راه مبارزه با رژیم جمهوری اسلامی رسیده اند؛ هنوز گرد و خاک مبارزه از روی گرده اشان رفته نشده است، دیگر حوصله مبارزه ندارند و حتی حوصله خواندن مطالب سیاسی سی و چهار سال سانسور جمهوری اسلامی را هم ندارند؛ « عمدا ناآگاهانه » به مجاهدین میگویند منافقین! پاسشان در گروی جمهوری اسلامی است و دست از پا خطا نمیکنند؛ اما در دیسکوها و یا مهمانی های و جشن های شب یلدا و نوروزی علی رغم حرام بودن مشروبات الکی و گوشت خوک در نظام جمهوری اسلامی؛ با ولع وافتخار مشغول نوشیدن و تناول آن هستند .
ـ و اما قشر بزرگ هپلی و هپوی رویایی ما که بیشترین قشر بی خیال و بی عار و بی درد را تشکیل میدهند؛ فقط به زندگی شخصی خودشان فکر میکنند؛ برایشان فرق نمیکند؛ مردم ایران در چه شرایط بسیار بدی زندگی میکنند؛ کارشان ییلاق و قشلاق به ایران است. به روسری زنان مجاهدین اح اح میگویند؛ اما وقتی به ایران میروند روسری سرشان میکنند. در انجمن های ایرانی شرکت میکنند. به سفارت جمهوری اسلامی میروند و در نمایشات انتخاباتی رژیم شرکت میکنند. تا با داشتن مهر جمهوری اسلامی در پاسشان؛ جواز « فخرفروشی به ایرانیان داخل » را برایشان صادر کنند. 
کنار درب ساختمان نشستم؛ در عالم خودم غوطه ورم. درب ساختمان باز میشود؛ یکی از ساکنین ساختمان خارج میشود با شک از من سئوال میکند: ایرانی هستی؟ بر می خیزم و میگویم: بله! به من سلام میکند؛ و بعد از چاق سلامتی، از کیفش ورقه ای در می آورد و توضیح میدهد که دارد علیه اعدامها در ایران امضاء جمع میکند تا آنرا به سازمان ملل بفرستد. با کمال میل امضا میکنم. تشکر میکند و میرود؛ دوباره در باز میشود؛ دو نفر از آن خارج میشوند؛ به فرانسوی میگویند: بونجوق موسیو. می پرسم: ایرانی؟ آنها با خوشحالی میگویند: بله! یکی شان سریع یک آلبوم در می آورد؛ صفحات آن را ورق میزند و عکسهای شکنجه شدگان زندانیان رژیم را نشانم میدهد، توضیح میدهد ما برای افشای جنایات رژیم احتیاج به کمک های مالی داریم. هنوز دستم را در جیبم نکرده بودم؛ در همان لحظه درب ساختمان باز شد. دو خانم و دو آقا با اکراه از کنار ما با عجله رد شدند؛ بوی عطرشان تمام مشام را پر میکند. زیر لب چیزی گفتند که من بدلیل سنگینی گوشم متوجه نشدم که چه گفتند؛ آنها ظاهرا آن چهار نفر را میشناختند واز حرفشان ناراحت شدند. نخواستم فضولی کنم؛ اما حدس زدم باید حرف ناشایستی زده باشند که آن دو آزرده شدند. کیف پولم را در آوردم، بیست یورو کمک کردم. از من تشکر کردند و خداحافظی کردند و رفتند.
چند لحظه بعد یک گروه دختر و پسر جوان از ساختمان خارج شدند؛ شاد و شنگول با قهقهه از آنجا دور شدند. از تعجب سری تکان دادم. چیزی برا ی گفتن نداشتم.عزمم را جزم کردم از آنجا بروم تا به کارهای روزمره ام برسم. هنوزچند قدمی از آنجا دور نشده بودم؛ آقایی با موهای فرفری و جو گندمی؛ صورت گرد و تپلی، با شتاب به همراه یک خانم، دست در دست هم از ساختمان خارج شدند. چشمانش را پشت ویترین گذاشته بود تا خاک نخورند شاید هم برای اینکه چشم نخورند! هوا رو به تاریکی رفته بود. خوب دقت کردم؛ شناختمش؛ دیدم شاعری است که کنار مبارزین صاحب اسم و رسمی شده بود، اما مدتی است چند ایستگاه جلوتر؛ از قطار مبارزه پیاده شده است و مدتهاست خط و خرجش را از مبارزین جدا کرده است.  پیش خودم گفتم اینطور که اینها دست در دست هم میروند، انگارمیخواهند به سینما بروند؛ شاید میخواهند به دیدن فیلم « آواتار » بروند! آنها رفتند. ردشان در تاریکی و درمیان سیل آدمهای پاریسی گم شدند. پیش خودم گفتم؛ حتما بعد از دیدن فیلم آنقدرانگیزه پیدا می کند تا برای « ضعف اپوزیسیون رژیم » شعر بسراید.

خسته کوفته شدم؛ تمام روز با پای پیاده چند خیابان طویل پاریس را پیموده بودم. توی مغزم؛ هنوز داشتم به ساختمان شماره صفر فکر میکردم؛ در تمام مسیر که راه میرفتم، یک چیز فکرم را به خودش مشغول کرده بود ـ « همه ساکنین ساختمان شماره صفر به یه شکلی از ایران زده اند بیرون؛ بدون برو برگرد؛ همه آنها به نوعی و به هر دلیلی از رژیم جمهوری اسلامی فرار کرده اند. هرکسی به یه دلیلی، سیاسی؛ اجتماعی، فرهنگی، مذهبی و یا بدلیل نبودن چشم انداز اقتصادی، همه جملگی با هم یه وجه مشترک دارن و اونم اینه که همه اونا ناراضی ان! راستی چرا وقتی دشمن مشترک داریم با هم متحد نیستیم؟ پیش شرط سقوط دیکتاتوری هم مسلک بودن نیست؛ نفرت اس؛ نفرت به دیکتاتور خونخوار و خون ریز اس؛ اگر در صدد بر انداختن او نباشی؛ غیر ممکنه در صدد بر انداختن دیکتاتور فرضی هم باشی؛ نق زدن، مبارزه نیست. نق زدن و مبارزه نکردن بطور جدی با دیکتاتورها؛ عین پذیرفتن دیکتاتوریس. در واقع خودت یک دیکتاتور هستی؛ رفتار، کردار، اعمال؛ گفتار و نوشتارت نشان میده که تو یه دیکتاتوری! تا زمانی ام که یه دیکتاتور واقعی حی و حاضر بر مسند قدرت هس؛ تراشیدن دیکتاتور فرضی یک فرضیه احمقانه س. فرار از حقیقته؛ خود را فریب دادنه. جواب فرمول سرنگونی دیکتاتورها فقط اتحاده. البته یک قاعده مستثنام وجود داره، اونم اینه که اپورتونیست ها با این مجموعه وجه مشترکی ندارن، برایشان عملا هیچ فرقی نمیکنه که چه نوع حکومتی و یا رژیمی در ایران حاکم باشه، دیکتاتوری شاه باشه یا مذهبی؛ چون اونا در هر شرایط میخوان به نون وآبی برسن. بنابراین با شرایط موجود؛ هر چه که باشه، خودشونو بخوبی به آن وفق میدن. انگل های اجتماعند؛ به بدنه جامعه می چسبن؛ و از آن تغذیه میکنن. حتی اگه به ضرر کل جامعه باشه. حتی اگه مخالف کل نظام و سیستم باشن! حتی اگر دودش به چشم نزدیکترینشون بره. حتی اگر بین همه ساکنین ساختمان شماره صفراختلاف بیاندازن. همه اینها، فقط برای اینه که خودشون شرایط بهتری داشته باشن. با اینکه تعدادشون از همه کمتر هس و در اقلیتند، معهذا هم و غمشون اینه  « ویروس اختلاف » را شیوع بدن؛ تا با اپیدمی اش روابط ساکنین را بیمار کنن، تا از قبالش، خودشون، فقط و فقط خودشون بتونن بهتر زندگی کنن. »

تقریبا دو سه ساعتی میشد که دردریای افکارم غرق بودم؛ امواج آن جسمم را از کنار اجسام سیال جمعیت به این سو و آن سو می برد. تخته های کشتی شکسته اتحاد؛ در « تلاطم ناباوری » روی آب بی ثباتی افکارم بالا و پائین میشدند؛ فقط ته نگاهم، تنها به عده ای دوخته شده بود که به یک تخته پاره ای چسبیده بودند، و تلاش جانفرسا میکردند تا با یکتا امیدشان بتواند خودشان را به ساحل امن « آزادی » برسانند.  و دورتر از آنها، در افق، آنجا که آبشار خورشید نورش به غروب می ریخت؛ چندین نفر بی اعتنا به تخته پاره های دور اطراف خودشان؛ در تکاپو بودند خودشان را به آن گروه برسانند؛ نه برای اینکه خودشان را نجات بدهند؛ بل از روی حسادت و رشک به اراده آنها، تخته پاره را از دست آنها خارج کنند. از دور دست فریاد زمخت و چندش آوری میکشیدند و خطاب به آنهایی که به تخته پاره چسبیده بودند، با دستشان اشاره به سمت دیگر میکردند، کشتی ای را نشان میداند ؛ کشتی دزدان دریایی را و بلند بلند فریاد می زند:
ـ آهای؛ رها کنید آن تخته پاره را؛ آن شما را به ساحل امن « آزادی » نمیرساند. کشتی  نجات « پر از نجاست » ما آنجاست.
آنها راست میگفتند، کشتی ای که پرچمش با آرم « خرچنگ نشان » در هوای کثیف ذلت و پستی در اهتزاز بود، نشان آنها میدادند. همان دزدان دریایی که « ایرانی ها » را از ساحل ثبات وطن به درون دریای پر تلاطم آوارگی پرتاب کرده بودند.

دراین هنگام در میان سیل جمعیت؛ ناگهان نگاهم به نگاه شاعر مبارز سابق تلاقی کرد؛ دست در دست زن فرنگی اش؛ به احتمال قوی تحت تأثیر فیلمی که دیده بود قرار گرفته بود؛ شتابان؛ امواج انسانی را می شکافتند و به جلو می رفتند. نگاهی از روی کنجاوی به سوی من انداخت و بی اعتنا دوباره با همان تاکت؛ از کنارم گذشت.

آفتاب از پشت پنجره، خودش را توی اتاق هتل محل سکونتم ولو کرده بود؛ چشمم به ساعت دیجتالی افتاد که آنرا 9:00 نشان میداد. خیالم راحت است ساعت شماطه دارنیست که با حرکت عقربه ثانیه شمارش وقتی دیر از خواب بلند میشوم؛ با شماتت استرس به من بدهد. هنوز خستگی پیاده روی های طولانی خیابانهای پاریس شب گذشته از تنم در نشده بود، کرخت بودم، همانطور که دراز کشیده بودم به سمت چپ به پهلو، پشتم را به آفتاب کردم تا چشمانم را اذیت نکند. حدود یک ربعی به همان صورت دراز کشیده بودم؛ ساعت 9:15 نشان میداد؛ یادم افتاد صبحانه در رستوران هتل تا ساعت 10:00 بیشتر نیست. جستی زدم واز تخت پریدم؛ سریع داخل حمام شدم، یک دوش سه شماره ای گرفتم، لباسم را پوشیدم یک راست رفتم سمت رستوران هتل. 

سر میز صبحانه داشتم سعی میکردم بیاد بیاورم که چه خوابی دیدم. فکر شاعر « خسته » درون کاسه سرم خانه کرده بود و از آن بیرون نمیرفت! یاد نگاهش افتادم که در سیل جمعیت برای یک لحظه با نگاهم تلاقی کرده بود. چشمان پشیمانش چه سنگین بودند! دیشب خوابش را دیدم؛ در خواب سعی میکرد مرا قانع کند که از هواداری ام به مجاهدین دست بردارم، میگفت :
ـ فیلم و سند و عکس زیاد دارم که اونا؛ اونی نیستند که تو فکر میکنی.
بعد به طرز وحشتناکی خندید؛ دندانهای ثنایایش افتاده بودند؛ دندانهای نیشش سیاه بودند. از خواب پریدم. دیدم خیس عرق هستم. یک ساعتی طول کشید تا بتوانم بخوابم.

آخرین لقمه صبحانه ام رو خوردم؛ سینی ام را برداشتم بردم گذاشتم توی نرده سینی ها. چشمم افتاد به سه چهار تا کامپیوتری که یک گوشه ای از کریدور نزدیک پیشخوان رسپشیون کار گذاشته بودند. رفتم سمت یکی از آنها دو یورو انداختم، برای یک ساعت. چرخی توی سایت ها زدم؛ رفتم سایت دیدگاه، چشم به مقاله جدیدی از آقای شاعر مبارز سابق افتاد. مضمون تیترش بود « درس شناخت » ،« همبستگی ملی » و اهالی « آواتار »!


چهارم مارس 2010

کنار میز کامپیوتر نشسته بودم؛ با کنجکاوی تمام مقاله مزبور را میخواندم. یک بار خواندم؛ از سر و ته آن چیز زیادی دستگیرم نشد؛ آنرا دوباره خواندم. به این نتیجه رسیدم؛ هم خودش سرکار است و خواننده اش. چیزی نیافتم که به من و یا خواننده اش بدهد. مقاله اش درست مثل یک بقچه ای بود که وسطش را پر کرده بود با کلی مطالبی که عملا ربطی به هم نداشتند؛ و چهار گوشه این بقچه را در نهایت با داستان « آواتار » به هم گره زده بود. نتیجه ای که میشد از چکیده مقاله اش گرفت این بود: یأس و بی عملی شاعر نادم، انقلابی بزرگ و مچاله شده در « من »، اوسردرگم و حیران است. در میان یک مشت واژه ها و جملات بی ربط پرسه میزند. در سر آرزوی اتحاد و همبستگی دارد؛ اما نمیداند که خودش یکی از عوامل از هم پاشیدگی « همبستگی » است. خودش در لفافه جملات جورواجور خواهان نابودی یکی از اصلی ترین و منسجم تری عناصرسرنگونی طلب، یعنی مجاهدین هست. او معتقد به همبستگی منهای مجاهدین است. دوست دارد رژیم به غیراز مجاهدین، بدست هر کس دیگری، از جمله همان جانوران تخیلی فیلم « آواتار » سرنگون شود.
جناب شاعر مبارز سابق و نادم فعلی، شروع مقاله اش را با شعری از" شاعری " ( سعدی ) به دین مضمون شروع میکند: « به عمل کار برآید به سخندانی نیست » بعد مثال دیگری از" شاعری " دیگر ( فردوسی ) می آورد « دو صد گفته چو نیم کردار نیست »، حالا چرا کسی که ادعای شاعری اش میشود؛ بی آنکه ذکری از نام سراینده شعر کند و آنرا با « یای » نکره بصورت مجهول بیان میکند، به خودش واگذار میکنم. بعد یاد مقالات و اشعار و حرافی اخیرش می افتم، خنده ام میگیرد. چقدر گفته است، چقدر نوشته است که چو نیم کردار نیست! شاعر مبارز سابق ما، تازه گی ها برای اینکه سیخی به مبارزین بزند مخصوصا به رهبری اپوزیسیون کلی صغری و کبری میچیند تا از آنجا نقبی بزند به صحرای کربلای « آواتار»، او برای اینکه دوزار کاسبی کند، میرود بالای منبر مجازی تا با روضه « توجیه بی عملی اش » اشک هم مسلکان خودش را درآورد. 
او به همراه همسرش رفته است تفریح کند؛ اوقاتش را پر کند؛ رفته است فیلم « آواتار » را ببیند؛ تحت تأثیر تخیلات کارگردان فیلم جمیز کامرون قرار میگیرد؛ نمیدانم چقدر داستان فیلم را متوجه شده است. اما همانقدر میدانم از ابتدای فیلم دچار یک اشتباه بزرگی شده است که تصور میکند سرزمین « پاندورا »، « آواتار » است. او متوجه نشده است آواتار یک پروژه است؛ تا با آن بتوانند در بدن های « ناوی مصنوعی » ( به مردمان سیاره پاندورا ناوی میگویند) که بصورت کلنی بوجود آمده اند؛ وارد آن شوند، تا بتوانند با آن با « ناوی » ها ارتباط برقرار کنند. بعد شاعر مبارز سابق در حین تماشای فیلم درون احساسات خودش غرق میشود، شرشر گریه میکند؛ به نوعی غبطه میخورد، به موجودات تخیلی فیلم حسادت میکند. تحت تأثیر اتحادشان قرار میگیرد. زیر و زبر مجاهدین و مبارزین را با متلک بمباردمان میکند، حرفش را هم راست نمیزند؛ میچرخاند؛ دور سر خودش؛ دور سر خواننده؛ از آخوند نردوست و نرینه باز جاده باز میکند به حیاط مجاهدین و از در پشتی میرود خانه هاشمی رفسنجانی و طبسی میلیاردر و عسکر اولادی! از همانجا دوباره باز به سینما وارد میشود؛ وارد فیلم آواتار میشود. شرشر گریه میکند از هیبت کرگدن های کله چکشی و اسب های شش پا به اندازه فیل؛ پرندگان غول پیکری که هواپیما و هلیکوپتر را با منقارشان مانند فندق می شکنند بسیار تعجب میکند. تعجب میکند که این حیوانات تخیلی چگونه برای اینکه دشمن « زمینی » را از سیاره اشان بیرون کنند؛ متحد شده اند! « و ما نمیتوانیم »، شرشر گریه میکند و اشک میریزد، برای اتحادی که فقط در حیطه تخیلات کارگردان فیلم جمیز کامرون هست افسوس میخورد. او شاعر کوری است که گل بصیرتش درهمان مدت کوتاهی که کنار مبارزین بود شکوفا شده بود، بدلیل ضعف در اراده نشکفته پرپر شد. هر چه به پایش آب غیرت و نمک شناسی میریزی، فایده ای ندارد. اکنون خودش را پادشاه شهر کورها می داند! او شرشر گریه میکند. برای اتحاد و همبستگی میان حیوانات تخیلی و مردمان سیاره ـ « ناوی »ها ـ شرشر گریه میکند برای اینکه آنها دارند مبارزه میکنند و نمی فهمد در نهایت یک " اجنبی و زمینی " جیک سالی بصورت آواتار در بدن یک « ناوی » رهبری مبارزه را بدست میگیرد؛ در جعمشان خطاب به آنها میگوید: اونا پیغام دادن که اومدن هر چی را که میخوان بردارن و با خودشون ببرن. ما هم این پیغام را میفرستیم که ....این سرزمین ماست و به ما تعلق داره! دقت کنید یک اجنبی به آنها می پیوندد و میگوید: « این سر زمین ماست و به ما تعلق داره! » 
هنوز نمی فهمم شاعر نادم و بهانه جو برای چی شرشر دارد اشک میریزد! اتفاقا با دیدن فیلم می بایست متوجه میشد که کاراکتر اصلی فیلم دارد پیام ایستادگی میدهد.  این ایستادگی مکان مشخصی ندارد؛ میتواند در پاندورا باشد؛ در یک نقطه از روی زمین مثلا در عراق و بطور مشخص « اشرف » باشد. نقش محوری درخت « ایوا » که همه ناوی ها را دور هم جمع میکند چیست؟ نقش محوری اشرف برای مجاهدین چیست؟ مگرغیر از این است که اشرف نقش کانون اتحاد را ایفا میکند؟ آیا اشرف بطور سمبلیک کانون اتحاد نیست که پیام رو به بیرون دارد که به بهترین شکل آنرا در اولین حمله نیروی مالکی به دستور خامنه ای 28 ژوئیه 2009 از خود نشان دادن؛ برای دفاع از خودشان منتظر کرگدن های کله چکشی و گرگ های غول پیکر نشدند؛ حتی منتظر این نشدند که شاعر نادم برای آنها قطره اشکی هم از سر ترحم برایشان بریزد. با دست خالی با قشون تا دندان مسلح سپاه قدس و بدرمقابله کردند. سی و شش نفر از آنها را مدت 72 روز گروگان گرفتند. اتفاقا بیشترین نق را همین شاعر نادم میان نق نقوهای بهانه جو زد. همان کسی که برای اتحاد جانوران عجیب و غریب یک فیلم دریک سرزمین خیالی شرشر اشک میریزد؛ اما در عوض برای یک حماسه حقیقی و هزار بار بهتر از آن فیلم، تا توانست از چمبره قلمش به سوی رهبری این مقاومت زهر کنایه و متلک ترواش کرد.

نگاه کردم دیدم که مدتی است که کامپیوترم خاموش شده است؛ گفتم قبل از اینکه بروم سوئد دوباره سری به ساختمان صفر بزنم. شاید دو باره شاعر نادم را ببینم؛ به او بگویم:
ـ مقاله ات را خواندم، آن چیزی را که در فیلم های تخیلی دنبالش میگردی؛ همینجا روی زمین به طور واقعی وجود دارد. نمره یأس و بدبینی عینکت بالا رفته؛ عوضش کن شاید حقایق را بهتر ببینی!


سال 2013

سه سال گذشته است و بعد از آن آخرین « نگاه شاعر پشیمان و نادم » دوباره برایم فرصتی پیش نیامد تا بروم ساختمان شماره صفر را از نزدیک ببینم. پیش خودم هنوز به این می اندیشم؛ آیا هنوز تمام ساکنین ساختمان ایرانی هستند؟  سه سال است که از آخرین برخورد تصادفی ام با شاعر وراج میگذرد؛ نگاهش در ذهنم قفل شده است. و سه سال است که آن مقاله جناب نادم " سرزمین آواتار" را در سرم مرور میکنم؛ بعد از آن مقاله هر چه مشکلات و معضلات مجاهدین بیشتر میشود؛ نقطه ثقل بی ثباتی شاعر نادم نیز به همان نسبت رو به فزونی میرود. یعنی روند نگارشش و سیر نزولی اخلاقی اش در مقالات بعدی او و سقوط  « خودش » درچاه « من ـ ش» بیشتر و بیشتر میشود. او آن بذر سرگردانی را که در سه سال پیش با تواضع کاشته بود؛ امروز با داس دریدگی مشغول درو کردن خوشه های لجن و یاوه هایش هست. آن روزها به دنبال یارمی گشت؛ با نوشته هایش برای آنهایی که باید به دنبالش بیایند؛ زیر تله « روشنفکری » دانه میپاشید. اکنون خوب که ملاحظه میکنیم امروز تنگ نظران حالا که عرصه را از همه جانب بر مجاهدین تنگ می بیند؛ در« تالار وحشت » به رهبری ارکستر تواب و گروه کُر زوار دررفته بی عاطفه ها  قطعه « اشک تمساح » و سمفونی ناموزون « آرزوی سقوط مجاهدین » را اجرا میکنند. 

بلاخره تصمیمم را میگیرم، باید دو باره بروم ببینم در ساختمان شماره صفر بعد از سه سال چه میگذرد. عزمم را جزم میکنم و به سوی پاریس حرکت میکنم. نزدیکای غروب پاریس می رسم. سوار مترو میشوم. دقایقی بعد مقابل ساختمان شماره صفر هستم. از روی کنجکاوی نگاهی به اسامی کناردگمه های زنگ می اندازم. ده تایی اسامی خارجی به چشم میخورد؛ چندتایش به نظرعرب میرسد؛ و بقیه اش اروپایی.
در همین اثنا یک مینی بوس جلوی ساختمان نگه میدارد؛ مسافرینش از آن پیاده میشوند. در همین هنگام شاعر نادم  درب ساختمان را باز میکنند. از قبل هماهنگ کرده بودند. برای همین همزمان که مینی بوس رسید؛ اوهم آمده بود پائین. دو باره چشمانش در نگاهم گره خورد. شیطنت از آنها می بارید.

از درب عقب مینی بوس چند تا صندوق آبجو شیشه ای روی زمین گذاشتند. شاعر به من اشاره کرد.
ـ ایرانی هستی؟ با سر تائید کردم. بله.
ـ اینجا زندگی میکنی؟
ـ نه!
ـ چهره ات به نظرم آشناست. انگاری یه جایی تورو دیدم.
پیش دستی کردم، گفتم:
ـ من شما رو بیشتر میشناسم.
خنده ای از روی شعف زد و گفت:
ـ خب البته!
با انگشت اشاره اش صندوق های آبجو را نشانم داد؛ گفت: میتونی کمک کنی اونا رو بیاری بالا؟ پیش خودم گفتم " حتما دارم خواب می بینم که خوابی را سه سال پیش در هتل دیدم دارد تعبیر میشود! " راستش خیلی کنجکاو بودم؛ گفتم " باشه " رفتم سوی صندوق آبجوها یکی از صندوقها را برداشتم با خودم حمل کردم. خودش و دوتای دیگر که من تا به آن زمان آنها را ندیده بودم ، هرکدام نیز یک صندوق با خودشان برداشتند. خواستم برگردم، شاعر گفت:
ـ اگه دوست داشته باشی میتونی یه چای صرف کنی!
کنجکاویم بیشتر گل کرد؛ گفتم:
ـ بدم نمی آد.
رفتم داخل آپارتمانش؛ به نظرم خیلی بزرگ می آمد. در ابتدای در وردی کفاشهایم را در آوردم. یک راهروی نسبتا طویلی داشت. از آنجا مستقیما به سالن نشیمن منتهی میشد، رفتم روی اولین صندلی خالی نشستم. اشاره کرد به یکی از همان نفراتی که کمک کرده بود صندوق آبجو را آورده بود:
ـ برای این دوستمون یه چایی بریز!
ـ چشم؛ حتما.
رفت سمت آشپزخانه؛ از آنجا که نشسته بودم انتهای آنرا میدیدم. کتری چای و قوری روی گاز بود. چای را ریخت و آمد به سوی من. گرفتم و تشکر کردم؛ نگاه مرموزی داشت. مهمانها همه دور تا دور نشسته بودند. برق نگاهاشون درست مثل نگاههای گرگها در تاریکی بودند. اکثر مهمانها را می شناختم؛ فقط چندتایی بودند که آنها را قبلا در هیچ کجا ندیده بودم. شاعر نادم را صدام زدم؛ گفتم:
ـ ببخشید؛ دستشویی کجاست؟
با دستش سمت راست سالن را نشانم داد؛ گفت:
ـ ته راهرو دست چپ دردومی.
رفتم. احساس میکردم که خوابم درون یک خواب دیگر است. من کجا و خانه شاعر نادم کجا؟
 خودش و دیگر روشنفکران ـ تاریک اندیش ـ که به زحمت تعدادشان به اندازه صندلی های یک مینی بوس بودند جلسه ای برقرار کرده اند. بزمی را ترتیب داده اند؛ لُغز خوانی دارند؛ گرد هم نشسته اند؛ دوره ای « لُغز » میخوانند.
ایرج مثل همه عکس هایش که در اینترنت ریخته است؛ خط نیشش از بناگوشش عبور کرده و احتمالا از زیر موهای پشت سرش رد شده است و در یک نقطه مثل خط استوا به هم متصل شده است؛ همچنان که میخندد؛ رو به حضار میکند؛ کف دستهایش را به هم اصطکاک میدهد؛ میگوید:
ـ دوستان به جلسه « کمپین روشنگری برای نسل آینده »خوش آمدید؛ حتما در جریان کار ما هستید. وظیفه ای به عهده ما گذاشتن، تا فرش فروشی ها از کسادی نجات یابند؛ و این کار به جز من و شما از عهده کسان دیگری بر نمیاد، خودتون شاید کم و بیش در جریانش باشید؛ نفرات قبلی نتونستند؛ بازار کساد فرش را رونقی ببخشند؛ بنابرارباب با مروتم  من را در این زمینه صاحب نظردانسته است. هر چند؛ این همنشین است که زحمت نوشتن گزارش 92 را کشیده؛ اما مأمور اجرائی اش منم. چون خدارو خوش نمیاد؛ نسل آینده؛ متوجه بشوند که من بودم و بازار فرش در گذشته کساد بوده است! و ترتیب اثری برای رونقش نداده ام. در جلسه پیشین که همه دور هم جمع شده بودیم، قراربود که گزارش 92 را در روز نوزدهم بهمن علنی اش کنم؛ اما بدلایلی نشد و به تأخیر افتاد. میخواهم بگویم که آنرا هشت روزه نوشته ام؛ چهار روز هم برای ادیتش وقت گذاشتم. در این هنگام همنشین نیشخندی زد؛ که از چشمان ایرج پنهان نماند؛ معنای نیشخندش را به خوبی دریافت؛ حداقل او، همنشین، نزدیک به شش ماه ـ شب و روز روی گزارش 92 کار کرده است. ایرج پس از مکثی نسبتا طولانی اینطور ادامه داد: فقط جهت اطلاع فردا شب با اجازه شما و مخصوصا همنشین آنرا روی نت می آورمش. میخوام دمار از روزگار مسعود رجوی در بیارم. همانطور که میدانید این جلسه خیلی سری و محرمانه است؛ طبق برنامه؛ با دست اشاره میکند به سمت؛ کریم و محمدرضا؛ شما دو نفر بعد از دو ماه از انتشار گزارش 92، باید خودتان را آماده کنید با کودتایی تحت عنوان « استعفا » آن هم بطور غیر منتظره و ناگهانی کمر شورا را بشکنید. جزئیاتش را در آینده بیشتر توضیح خواهم داد؛ ابتدا منتظر ابعاد عکس العمل ها می مانیم، بعد وارد فاز بعدی میشویم.  
در این هنگام، همنشین از سرجایش پا میشود؛ نیم خیز به او تعظیمی میکند. ایرج؛ کف دست راستش را روی سینه میگذارد و سرش را به جلو تکان میدهد؛ بدین وسیله از او تشکر میکند.
حضار یکباره؛ برایش دست میزنند. اسماعیل که در گوشه ای نشسته، با اشاره ابرو و چشم به هادی فرمانده بطری شامپاین را نشان میدهد؛ شامپاین بریز. هادی هم دست و پاچه اولین بار است میخواهد چوب پنبه بطری شامپاین را باز کند؛ کلنجار میرود؛ چوب پنبه با شدت درست در همان زمان که ایرج دارد شکر میخورد " مسعود را از عرش به فرش بکشانم " به سمت او پرتاب میشود؛ محکم بر دهانش اصابت میکند؛ برای یک لحظه، لبخند پت و پهنش از شدت درد جمع میشود. زیر لب چندتا فحش نثار هادی فرمانده  میکند. کف شامپاین فواره کرد، ریخت روی « فرش »، هادی گیلاس مخصوص شامپاین نداشت، بجایش ریخت توی استکان های کمر باریک چای. استکانها را با سینی نخست می برد سمت محمدرضا که از همه مسن تر است، او یک استکان بر میدارد. کنار دستش کریم نشسته است؛ او هم یک استکان برمیدارد، در این هنگام اسماعیل و همنشین و ایرج دستشان بطور همزمان بسوی سینی استکانهای شامپاین می رود، نگاه معنی داری به هم می اندازند. مهناز هم یک گوشه ای نشسته است، سرش توی لپ تابش هست؛ دارد روی مقاله پورنویش « آمیزش سیاسی » کار میکند. همانطور که آنرا مرور میکند؛ دستش را دراز میکند یک استکان برمیدارد. کنار دستش؛ « ایرج متامرفوز » نشسته است؛ قدش کوتاه است، به زحمت دستش را دراز میکند تا یک استکان از روی سینی بردارد. هنگام برداشتن؛ دستش می لرزد؛ چندتا استکان دیگر را برمیگرداند و متعاقب آن سینی پر میشود از شامپاین، صورت هادی فرمانده از عصبانیت کبود میشود؛ اما چیزی نمیگوید. میرود تا دو باره برای بقیه حضار که در انتظار شامپاین بی تابی میکردند، آنها را از نو پر کند. عاطفه و عفت و مازیار هم که خیلی از « کمپین فوری برای انتقال ساکنین لیبرتی به کشور ثالث » راه انداخته بودند، بسیار خشنود به نظر میرسیدند. داشتند در درباره کمپین با هم پچ پچ میکردند. که فرمانده هادی با احتیاط سینی استکان شامپاین را با سویشان دراز کرد. جمع لُغز خوان به زحمت یک " مینی بوس " میشدند. 

ایرج رو به جمع به استکانهای شامپاین اشاره ای میکند؛ استکان خودش را بالا میبرد؛ بقیه هم از او پیروی میکنند. با سر اشاره ای به کریم میکند هادی فرمانده را به آنها نشان میدهد. زیر لب به او میگوید؛ یادت باشه در باره او چیزایی بگم.
هادی  تازه نفس است؛ چند روزی است که مدال فرمانده افشار یکم را بر سینه اش نصب کرده اند. اما در حال حاضر مسئول تدارکات چای هست تا بعدا مآموریتش به او محول شود. اما فعلا کارش این است برای جمع چایی بیاورد. منتهی این بار به جای چای؛ چون میخواهند مجلس لُغز خوانی راه بیاندازند؛ تا سرشان را با باده گرم کنند. برای جمع شامپاین وشراب و اسمرینوف، ودکای روسی میریزد. 

ایرج؛ استکان شامپانش را بالا می برد، رو به جمع میکند؛ میگوید:
ـ ما که نسل فعلی مون نفله شد؛ پس میخوریم به سلامتی نسل آینده!
همه بطور یک پارچه میگویند:
به سلامتی نسل آینده!
شروع میکنند؛ جرعه جرعه شامپاین را نوشیدن! اسماعیل؛ استکان خالی اش را جلوی هادی فرمانده میگذارد، تا او میخواهد دو باره آنرا از شامپاین پر کند؛ جلوی دستش را میگیرد؛ اشاره میکند به ودکا، میگوید:
ـ ودکا بریز برام؛ میخوام امشب لول لول بشم. 
او هم پشت هم دو سه تا پیک می ریزد. اسماعیل بعد از هر بار بالا انداختن پیکش؛ پشت ویترین چشماش؛ تغییر دکوراسیون میدهد؛ چنان جمعشان میکند؛ مثل پارچه چروک میشود. دهانش را میکشد تو؛ وقتی میخواهد دو باره آنرا باز کند؛ تققی صدا میدهد.
زن فرنگی اش کنار دستش نشسته است؛ توی چشماش زنش زل میزند و به او میگوید:
ـ بعد از جلسه میریم سینما.
زنش لبخند بی روحی میزند؛ با تعجب می پرسد:
ـ سینما؟ تو که چیزی از قبل در باره اینکه بریم سینما؛ نگفته بودی!
ـ آره میدونم، یه دفه بهم الهام شد. شکم خالی؛ عرق خوردم؛گرفت منو. 
ـ کدوم فیلمو بریم؟
ـ آواتار!
ـ آواتار؟ اونو چند سال پیش که با هم رفتیم!
ـ آره میدونم. دوست دارم اونو دوباره ببینم.
ـ ولی اون فیلم دیگه الآن روی اکران نیست. 
در این زمان؛ لحن اسماعیل کمی تند میشود:
ـ نیست که نیست؛ ویدئوشو میگیریم.
ـ ویدئوش که داری؛ اونو صد دفه تا حالا دیدی!
ـ ولی سینماش یه حالی دیگه ای میده!
ـ ولی اون فیلم رو الآن هیچ سینمایی نشون نمیده.
ـ خودت که میدونی؛ وقتی مشروب میخورم دوست ندارم؛ خیلی باهام کل کل کنی؛ بگو چشم!
این مجادله از چشم مهناز؛ پنهان نمانده بود. به تمام گفتگوی اونا گوش میکرد. اما چیزی نمیفهمید؛ از حرکات دست و لحن اسماعیل متوجه شده بود؛ حتما باید موضوع خاصی باشه؛ که او اینطور منقلب شده است. ولی از اینکه واژه « آواتار » را چندین بار آنها تکرار کرده بودند؛ حدس زد که باید در باره فیلم « آواتار » باشد.
به یک مرتبه سکوت برای چند لحظه ای همه جا را فرا گرفت، اما دوباره با صدای خش دار ایرج شکسته شد. خب دوستان باید یواش یواش مرخص شویم، ظاهرا صاحب خانه، اسماعیل یک کم بیشتر از حد معمول سرش گرم شده است. راحتشان میذاریم. بعد از انتشار گزارش 92 در آینده نزدیک در جلسه بعد همه دور هم جمع میشویم. تا آنها سرشان به خداحافظی گرم بود، به سرعت برق کفشهایم را بپا کردم از در زدم بیرون. بیرون جلوی درب شیشه ای ساختمان با تمام وجودم هوای سالم را استنشاق کردم تا از حالت تهوعی که به آن دچار شده بودم، خلاصی یابم.

ناگهان از خواب پریدم، خیس عرق بودم. بعد خیلی خوشحال شدم وقتی دیدم در جمع این گرگها نبوده ام؛ تمامش فقط خواب و رویا بوده است. وای چه سعادتی. اما دلم بعد از دیدن این خواب نوید از یک اتفاق نامیمون میداد.

علیرضا تبریزی

۱۳۹۳ اسفند ۲۲, جمعه

فریاد برای آزادی





چشمانم را بستم تا که سفر کنم به اعماق تجسم، بروم به آنجائیکه گمشده ای را که سالهاست درون وجودم سرگردان و آواره به هر سو میرود، پیدا کنم. بروم آنجائیکه، افکارم درلنجزار اضداد مانع از یافتن گمشده ام میشود. بروم آنجائیکه گمشده ام زیر کوهی از آت و آشغال افکار پوچ و واهی مدفون است. در سفر تجسم، تجسم یک تبسم به دور لب های تناس بسته تشنه گان « آزادی » مثابه روز های روشن « کوران » است. سرشک چشمانشان از دیدن « سراب آزادی »، کویری خشکیده از دریای خون است. توی این سفر میشود سوار بال واژه ها شد. بال کشید توی سینه احساسات، اوج گرفت تا فراسوی کهکشانها، تا آنجا که « زمین » یک نقطه کور با شش میلیارد زندانی، در تلالوء نور خورشید در عظمت فضای لایتناهی از حقر بسوی فضای ناشناخته چشمک میزند.
ـ آری من زمینی ام، با باری از عقده ناگشودنی بر روی دوشم: " من برترم، حرص و آزم تمامی ندارد، خودخواهی ام نقطه پایانی ندارد. « زمین افکار » مال من است و به من تعلق دارد، من؛ « سفیدم » و تو « سیاهی »، تو تعلق به « زمین افکار »  من داری. من مسیحی ام، مذهبم با آنکه به آن اعتقادی ندارم، معهذا برتر است. خون من رنگینتر است و خون تو هم مال من هست، اگر چه از آن من نیست! من اربابم و تو برده من، من خالق « افکارم » تو بنده « افکارم » ـ این بار بر خلاف معمول ـ من میکارم و تولید میکنم. زمین کشت « سلاح » من با « نفت » تو آبیاری میشود. بذر « مین » در زمین حماقت تو میکارم. 


من در جستجوی آزادی، آواره « دمکراسی » بدنبال « گمشده ام »  در میان لالوی زالوها که سلاحهای « کشتار جمعی » تولید میکنند، هستم. زرق و برق « دمکراسی » بعنوان یک کالای شیک و اختصاصی چشمانم را خیره میکند. مهمان ناخوانده ای هستم سر سفره « آزادی »، با اکراه تکه نانی از « دمکراسی » به من هم میدهند. مادامیکه خودشان خسته ازکار روزانه تولید سلاح کشتار جمعی با حرص و ولع ناگفتنی ضمن احترام به یکدیگربه تناول آن اشتغال دارند. ظرف خالی آن را جلوی من میگذارند تا با همان تکه نان « ته » آنرا پاک نمایم. همه با هم مشغول اختلاط هستند، من کنار سفره آنها فقط حق دارم گوش کنم و هیچ نگویم. آخرمن را از سر دلسوزی به خانه اشان راه داده اند! بحث وجدل داغی پا گرفته است. جنگ ایران و عراق هست. میگویند: " طفلکی عراق با هشت میلیون جمعیت مقابل سی و شش میلیون ایرانی می جنگد! بدور از انسانیت هست، نمی شود دست روی دست گذاشت و همینطور بِروبِر نگاه کرد! باید هر چه زودتر یک کاری کرد. بیچاره نیروهای عراقی همینطور زیر دست و پای بسیجی های سیزده و چهارده ساله هلاک میشوند! همینطور مانند شیر از روی « مین » هایی که ساخت خودمان هست، میگذرند. مانند وحوش بیابانی عراقی های بی زبون را تار و مار میکنند و به جلو پیشروی میکنند. الساعه همین روزهاست که ایران عراق را قبضه خودش کند. باید کاری کرد. پس این حقوق بشر کجاست؟ درسته که ابتدا عراق حمله کرده است، اما باز خدا رو خوش نمیاد، آخه هر چه باشه آنها همش هشت میلیون نفرند! گناه که نکردند، خب اول یک اشتباهی کرده اند. حالا پشیمانند. اگرما حمایت نکنیم، کی بکنه، هان؟ نه، باید دست بکار شد. باید یک جوری با ملک حسین و شاه حسین یا از همه مهمتر فهد در تماس باشیم. یک جورهایی باید عِرق ناسیونالیسم اعراب را جوش بیاریم. بگیم ـ بابا بی غیرتها ایران داره عراق رو درسته درسته قورت میده، یه کاری کنین، یک حرکتی ا زخودتون نشون بدین، یه چارتا تانک، چارتا تفنگ، یه هفت ـ هشت تا سرباز، یه کاری بکنین که فردا خیلی دیره، خرج و مهماتش با ما، عجله ای هم برای پولش نیست! برای پولش بعدها یه جوری باهم کنار می آییم. جاش نفت میگیریم، نفت نداشتین، گاز می بریم، حالا اونش زیاد مهم نیست، مهم عراقه که داره زیر دست و پا ی ایرانیها تلف میشه، معطلی جایز نیست، هر چه زودتردست بکار بشین "

یکی آن وسط با پیشبند دمکراسی دور لبش را پاک میکند، توأم با مِلچ مِلچ زیاد، حرفش را مزه مزه میکند، محکم نُچ میکشد:
ـ پس تکلیف قانون اساسی مون چه میشه؟ طبق قانون اساسی کشورمون ما نمی تونیم به کشورهای در حال جنگ سلاح و مهمات بفروشیم!
ـ قانون اساسی؟ ربطی به عراق و ایران نداره، قانون اساسی برای خودمونه،  در ضمن ما که نمیخواهیم مستقیما با کشورهای درحال جنگ وارد معامله بشیم، ما میفروشیم به دلالها؛ اونام خودشون واردن چطور جنسارو آبش کنند. ما که دیگه به بهشت و جهنمش کاری نداریم، وظیفمون اینه که مرده رو بشوریم. هان؟ کجای این کار غیر قانونیه؟
ـ اگه فردا گندش دراومد چی؟ به مردم چی بگیم؟ به دنیا چی بگیم؟ این عینه کلاه شرعیه!
طرف مخاطب با پوزخند در حالی که با خلال قانون تتمه دمکراسی را که لای دندانش گیر کرده، پاک میکند، میگوید:
ـ هه...! بابا مثه اینکه با یه ناشی سروکار داریم. بابا فکر میکنی این مالیاتایی که از مردم میگیریم جوابگوی نیازاشون هس؟ فکر میکنی چار تا ولوو؛ ساب، اریکسون، میتونه رفاه عمومی مردم ما رو تأمین کنه؟ هان!؟ نترس! همون مردم وقتی ام گندش در اومد، اگر بفهمن داستان و ماجرا از چی قراره، ممنونم میشن! وانگهی ما که نباید از کشورهای همسایمون غافل باشیم، دیر بجنبیم پیش دستی میکنن اونوقت نوبت به منو تو نمیدن. همین حالاشم با اجزت ته صفیم، فروختن سلاح برای صلاح جرم نیست. وگرنه جنازه ای میشه  می مونه روی دست خودمون که اونوقت میباس باهاش ترشی بیاندازیم تا درشو بذاریم سر کوزه آبشو بخوریم. شیرفهم؟
طرف هنوز گیج و ویج، مبهوت، چشمانش را به دهان مخاطب دوخته، هنوزم توی چشمانش هزار سئوال ناگفته موج میزند « داستان چیه؟ یعنی چه ؟ من که عقلم به جایی قد نمی کشه » دستی می کشد برروی سرش و با هزار ابهام سئوال میکند:
ـ من که حقیقتش رو بخواهی سر در نمیارم،  شاید بشه سر مردم و خودمون رو یه جورایی کلاه بذاریم، اما آنچکه مسلمه نمیشه سر « دمکراسی » را توی کیسه کنیم! و این عینه خیانته!
مخاطب این بار با صورتی برافروخته و گداخته، طوری که صدایش از شدت خشم چنان میلرزد که خون توی چشمانش مانند دو گوی قرمز آتشین گُر میگیرد، فریاد میزند:
ـ دمکراسی بهانه  ای است برای رسیدن به هدف، هدف هم وسیله ایس برای رسیدن به امیالمون، رفاه، مدرسه، بیمارستان، آسایش، ثروت، تکنیک، تکنولوژی، قدرت، حاکمیت اقلیت بر اکثریت، « نژاد برتر » رسیدن به همه اینا بدون بهونه دمکراسی میسر نیست.
کم کم لرزش صدایش کمتر میشود، خیلی آرام و مسلط این مرتبه با غرور و خودخواهانه اضافه میکند:
ـ تا احمق ها وجود دارند، بازار خوبی هم برای « سلاح » ما هست، ما که مسئول حماقت دیگران نیستیم، میخواستن هوشیار باشن، ضمنا هدف این نیست که بخوایم فقط به عراق سلاح بفروشیم، ایران هم در دستور کار هس، نباید تنها به کشور مهاجم سلاح فروخت، بلکه کشورمدافع را نیز میباس تغذیه کرد. چرا؟ چونکه خاتمه جنگ بنفع یکی از دو کشور، نشونش اینکه انبارهای مملو از سلاحمون فقط برای ترشی انداختن خوبه! هرچه بتونیم به ادامه و استمرار جنگ بین ایران و عراق  و کشورهای جهان سومی دیگر کمک کنیم، اون وقت صادرات سلاح ما به نتیجه مطلوب خواهد رسید. حالا اگر شیر فهم نشدی بگو تا با زور توی مغز خرفتت فرو کنم!
طرف مستمع زیر کوهی ازتناقض کمر خم میکند خیلی آرام از کناره سفره « دمکراسی » به سمت بیرون میخیزد، یک راست به توالت میرود و آنچه را که خورده است با تمام قوا با هاله ای از ابهام، عق میزند و بالا می آورد و در دل میگوید " این دمکراسی خوردن نداره "

پانزده سال است که از ایران زده ام بیرون، پانزده سال است که گرفتار تضادم، فکر میکنم که همه ما به نوعی « تضاد » دچار هستیم و یا میشویم. بعضی ها کمرشان زیر فشار تضاد ها طاق میشود، به همین سیاق به دامن تضاد اولیه متوسل میشوند. تبدیل به همان تضادی میشوند که خود از آن فرار کرده بودند. بعد با سلاح ضدیت نو، زیر لوای اضداد بدوی با دیگران شروع میکنند به ضدیت، سد میشوند و راه دیگران را می بندند، شاخ میشوند و خط و نشان میکشند برای دیگران، و اصرار دارند که بقیه نیزباید برگرددند به همانجا که نطفه « تضاد » بسته شده است. یعنی برویم زیر یوغ بندگی وضدیتی هم با اصل ومنشع « تضاد » نشان ندهیم. مرز بین تضادها « خون » است. دست از خون وجان شستن کارهر کس نیست. زمینه میخواهد، زمینه اش هم ایدئولوژی است، یک ایدئولوژی خلص و نوین که درهر مقطع ازمصاف با تضادها واهمه نداشته باشد. ابتدا تضادها محدود به یک سری خواسته ها ابتدایی میشدند، البته ضمن اینکه ابتدایی هستند، جزء ارکان پیدایش « تضادها » هم هستند. وقتی میگوییم " ابتدایی " دلیلش این نیست که ناچیز هستند، برعکس، اتفاقا از اهمیت ویژه ای برخوردار می باشند. که زندگی ما با وجود آنها مفهوم و معنی پیدا میکند. درست به همین دلیل سعی میکنند با مخدوش کردن همین حق و حقوق ابتدایی، بین حق و ناحق مرز بندی کنند. تا با آن باورها و اعتقادات ما را به مرز اضمحلال بکشانند. برسیم به آنجا که ناباورانه بگوییم " مرز تضاد ما با دیکتاتورها، یک مرز خنثی هست و ما هیچ مشکلی سیاسی،  اجتماعی و اقتصادی با « حکومت ها » نداریم و آنچه که تحت عنوان « آزادی » به ما صدقه داده میشود، از سر ما هم زیاد هست و باید سپاسگزارشان باشیم "

علیرضا تبریزی

جهان سوم و جهان سومی

"جهان سوم و جهان سومی"  آدرس ثابتی ندارند،  همه جا حضور دارند.  یک صفت شیطانی است ـ یک  رفتار زشت و نکوهیده است  ـ  عملکردشان  نا...