۱۳۹۳ اسفند ۲۲, جمعه

فریاد برای آزادی





چشمانم را بستم تا که سفر کنم به اعماق تجسم، بروم به آنجائیکه گمشده ای را که سالهاست درون وجودم سرگردان و آواره به هر سو میرود، پیدا کنم. بروم آنجائیکه، افکارم درلنجزار اضداد مانع از یافتن گمشده ام میشود. بروم آنجائیکه گمشده ام زیر کوهی از آت و آشغال افکار پوچ و واهی مدفون است. در سفر تجسم، تجسم یک تبسم به دور لب های تناس بسته تشنه گان « آزادی » مثابه روز های روشن « کوران » است. سرشک چشمانشان از دیدن « سراب آزادی »، کویری خشکیده از دریای خون است. توی این سفر میشود سوار بال واژه ها شد. بال کشید توی سینه احساسات، اوج گرفت تا فراسوی کهکشانها، تا آنجا که « زمین » یک نقطه کور با شش میلیارد زندانی، در تلالوء نور خورشید در عظمت فضای لایتناهی از حقر بسوی فضای ناشناخته چشمک میزند.
ـ آری من زمینی ام، با باری از عقده ناگشودنی بر روی دوشم: " من برترم، حرص و آزم تمامی ندارد، خودخواهی ام نقطه پایانی ندارد. « زمین افکار » مال من است و به من تعلق دارد، من؛ « سفیدم » و تو « سیاهی »، تو تعلق به « زمین افکار »  من داری. من مسیحی ام، مذهبم با آنکه به آن اعتقادی ندارم، معهذا برتر است. خون من رنگینتر است و خون تو هم مال من هست، اگر چه از آن من نیست! من اربابم و تو برده من، من خالق « افکارم » تو بنده « افکارم » ـ این بار بر خلاف معمول ـ من میکارم و تولید میکنم. زمین کشت « سلاح » من با « نفت » تو آبیاری میشود. بذر « مین » در زمین حماقت تو میکارم. 


من در جستجوی آزادی، آواره « دمکراسی » بدنبال « گمشده ام »  در میان لالوی زالوها که سلاحهای « کشتار جمعی » تولید میکنند، هستم. زرق و برق « دمکراسی » بعنوان یک کالای شیک و اختصاصی چشمانم را خیره میکند. مهمان ناخوانده ای هستم سر سفره « آزادی »، با اکراه تکه نانی از « دمکراسی » به من هم میدهند. مادامیکه خودشان خسته ازکار روزانه تولید سلاح کشتار جمعی با حرص و ولع ناگفتنی ضمن احترام به یکدیگربه تناول آن اشتغال دارند. ظرف خالی آن را جلوی من میگذارند تا با همان تکه نان « ته » آنرا پاک نمایم. همه با هم مشغول اختلاط هستند، من کنار سفره آنها فقط حق دارم گوش کنم و هیچ نگویم. آخرمن را از سر دلسوزی به خانه اشان راه داده اند! بحث وجدل داغی پا گرفته است. جنگ ایران و عراق هست. میگویند: " طفلکی عراق با هشت میلیون جمعیت مقابل سی و شش میلیون ایرانی می جنگد! بدور از انسانیت هست، نمی شود دست روی دست گذاشت و همینطور بِروبِر نگاه کرد! باید هر چه زودتر یک کاری کرد. بیچاره نیروهای عراقی همینطور زیر دست و پای بسیجی های سیزده و چهارده ساله هلاک میشوند! همینطور مانند شیر از روی « مین » هایی که ساخت خودمان هست، میگذرند. مانند وحوش بیابانی عراقی های بی زبون را تار و مار میکنند و به جلو پیشروی میکنند. الساعه همین روزهاست که ایران عراق را قبضه خودش کند. باید کاری کرد. پس این حقوق بشر کجاست؟ درسته که ابتدا عراق حمله کرده است، اما باز خدا رو خوش نمیاد، آخه هر چه باشه آنها همش هشت میلیون نفرند! گناه که نکردند، خب اول یک اشتباهی کرده اند. حالا پشیمانند. اگرما حمایت نکنیم، کی بکنه، هان؟ نه، باید دست بکار شد. باید یک جوری با ملک حسین و شاه حسین یا از همه مهمتر فهد در تماس باشیم. یک جورهایی باید عِرق ناسیونالیسم اعراب را جوش بیاریم. بگیم ـ بابا بی غیرتها ایران داره عراق رو درسته درسته قورت میده، یه کاری کنین، یک حرکتی ا زخودتون نشون بدین، یه چارتا تانک، چارتا تفنگ، یه هفت ـ هشت تا سرباز، یه کاری بکنین که فردا خیلی دیره، خرج و مهماتش با ما، عجله ای هم برای پولش نیست! برای پولش بعدها یه جوری باهم کنار می آییم. جاش نفت میگیریم، نفت نداشتین، گاز می بریم، حالا اونش زیاد مهم نیست، مهم عراقه که داره زیر دست و پا ی ایرانیها تلف میشه، معطلی جایز نیست، هر چه زودتردست بکار بشین "

یکی آن وسط با پیشبند دمکراسی دور لبش را پاک میکند، توأم با مِلچ مِلچ زیاد، حرفش را مزه مزه میکند، محکم نُچ میکشد:
ـ پس تکلیف قانون اساسی مون چه میشه؟ طبق قانون اساسی کشورمون ما نمی تونیم به کشورهای در حال جنگ سلاح و مهمات بفروشیم!
ـ قانون اساسی؟ ربطی به عراق و ایران نداره، قانون اساسی برای خودمونه،  در ضمن ما که نمیخواهیم مستقیما با کشورهای درحال جنگ وارد معامله بشیم، ما میفروشیم به دلالها؛ اونام خودشون واردن چطور جنسارو آبش کنند. ما که دیگه به بهشت و جهنمش کاری نداریم، وظیفمون اینه که مرده رو بشوریم. هان؟ کجای این کار غیر قانونیه؟
ـ اگه فردا گندش دراومد چی؟ به مردم چی بگیم؟ به دنیا چی بگیم؟ این عینه کلاه شرعیه!
طرف مخاطب با پوزخند در حالی که با خلال قانون تتمه دمکراسی را که لای دندانش گیر کرده، پاک میکند، میگوید:
ـ هه...! بابا مثه اینکه با یه ناشی سروکار داریم. بابا فکر میکنی این مالیاتایی که از مردم میگیریم جوابگوی نیازاشون هس؟ فکر میکنی چار تا ولوو؛ ساب، اریکسون، میتونه رفاه عمومی مردم ما رو تأمین کنه؟ هان!؟ نترس! همون مردم وقتی ام گندش در اومد، اگر بفهمن داستان و ماجرا از چی قراره، ممنونم میشن! وانگهی ما که نباید از کشورهای همسایمون غافل باشیم، دیر بجنبیم پیش دستی میکنن اونوقت نوبت به منو تو نمیدن. همین حالاشم با اجزت ته صفیم، فروختن سلاح برای صلاح جرم نیست. وگرنه جنازه ای میشه  می مونه روی دست خودمون که اونوقت میباس باهاش ترشی بیاندازیم تا درشو بذاریم سر کوزه آبشو بخوریم. شیرفهم؟
طرف هنوز گیج و ویج، مبهوت، چشمانش را به دهان مخاطب دوخته، هنوزم توی چشمانش هزار سئوال ناگفته موج میزند « داستان چیه؟ یعنی چه ؟ من که عقلم به جایی قد نمی کشه » دستی می کشد برروی سرش و با هزار ابهام سئوال میکند:
ـ من که حقیقتش رو بخواهی سر در نمیارم،  شاید بشه سر مردم و خودمون رو یه جورایی کلاه بذاریم، اما آنچکه مسلمه نمیشه سر « دمکراسی » را توی کیسه کنیم! و این عینه خیانته!
مخاطب این بار با صورتی برافروخته و گداخته، طوری که صدایش از شدت خشم چنان میلرزد که خون توی چشمانش مانند دو گوی قرمز آتشین گُر میگیرد، فریاد میزند:
ـ دمکراسی بهانه  ای است برای رسیدن به هدف، هدف هم وسیله ایس برای رسیدن به امیالمون، رفاه، مدرسه، بیمارستان، آسایش، ثروت، تکنیک، تکنولوژی، قدرت، حاکمیت اقلیت بر اکثریت، « نژاد برتر » رسیدن به همه اینا بدون بهونه دمکراسی میسر نیست.
کم کم لرزش صدایش کمتر میشود، خیلی آرام و مسلط این مرتبه با غرور و خودخواهانه اضافه میکند:
ـ تا احمق ها وجود دارند، بازار خوبی هم برای « سلاح » ما هست، ما که مسئول حماقت دیگران نیستیم، میخواستن هوشیار باشن، ضمنا هدف این نیست که بخوایم فقط به عراق سلاح بفروشیم، ایران هم در دستور کار هس، نباید تنها به کشور مهاجم سلاح فروخت، بلکه کشورمدافع را نیز میباس تغذیه کرد. چرا؟ چونکه خاتمه جنگ بنفع یکی از دو کشور، نشونش اینکه انبارهای مملو از سلاحمون فقط برای ترشی انداختن خوبه! هرچه بتونیم به ادامه و استمرار جنگ بین ایران و عراق  و کشورهای جهان سومی دیگر کمک کنیم، اون وقت صادرات سلاح ما به نتیجه مطلوب خواهد رسید. حالا اگر شیر فهم نشدی بگو تا با زور توی مغز خرفتت فرو کنم!
طرف مستمع زیر کوهی ازتناقض کمر خم میکند خیلی آرام از کناره سفره « دمکراسی » به سمت بیرون میخیزد، یک راست به توالت میرود و آنچه را که خورده است با تمام قوا با هاله ای از ابهام، عق میزند و بالا می آورد و در دل میگوید " این دمکراسی خوردن نداره "

پانزده سال است که از ایران زده ام بیرون، پانزده سال است که گرفتار تضادم، فکر میکنم که همه ما به نوعی « تضاد » دچار هستیم و یا میشویم. بعضی ها کمرشان زیر فشار تضاد ها طاق میشود، به همین سیاق به دامن تضاد اولیه متوسل میشوند. تبدیل به همان تضادی میشوند که خود از آن فرار کرده بودند. بعد با سلاح ضدیت نو، زیر لوای اضداد بدوی با دیگران شروع میکنند به ضدیت، سد میشوند و راه دیگران را می بندند، شاخ میشوند و خط و نشان میکشند برای دیگران، و اصرار دارند که بقیه نیزباید برگرددند به همانجا که نطفه « تضاد » بسته شده است. یعنی برویم زیر یوغ بندگی وضدیتی هم با اصل ومنشع « تضاد » نشان ندهیم. مرز بین تضادها « خون » است. دست از خون وجان شستن کارهر کس نیست. زمینه میخواهد، زمینه اش هم ایدئولوژی است، یک ایدئولوژی خلص و نوین که درهر مقطع ازمصاف با تضادها واهمه نداشته باشد. ابتدا تضادها محدود به یک سری خواسته ها ابتدایی میشدند، البته ضمن اینکه ابتدایی هستند، جزء ارکان پیدایش « تضادها » هم هستند. وقتی میگوییم " ابتدایی " دلیلش این نیست که ناچیز هستند، برعکس، اتفاقا از اهمیت ویژه ای برخوردار می باشند. که زندگی ما با وجود آنها مفهوم و معنی پیدا میکند. درست به همین دلیل سعی میکنند با مخدوش کردن همین حق و حقوق ابتدایی، بین حق و ناحق مرز بندی کنند. تا با آن باورها و اعتقادات ما را به مرز اضمحلال بکشانند. برسیم به آنجا که ناباورانه بگوییم " مرز تضاد ما با دیکتاتورها، یک مرز خنثی هست و ما هیچ مشکلی سیاسی،  اجتماعی و اقتصادی با « حکومت ها » نداریم و آنچه که تحت عنوان « آزادی » به ما صدقه داده میشود، از سر ما هم زیاد هست و باید سپاسگزارشان باشیم "

علیرضا تبریزی

هیچ نظری موجود نیست:

جهان سوم و جهان سومی

"جهان سوم و جهان سومی"  آدرس ثابتی ندارند،  همه جا حضور دارند.  یک صفت شیطانی است ـ یک  رفتار زشت و نکوهیده است  ـ  عملکردشان  نا...