۱۳۹۲ آذر ۶, چهارشنبه

ساختمان شماره صفر( 2 )



خسته کوفته شدم؛ تمام روز با پای پیاده چند خیابان طویل پاریس را پیموده بودم. توی مغزم؛ هنوز داشتم به ساختمان شماره 12 فکر میکردم؛ در تمام مسیر که راه میرفتم، یه چیز فکرم را به خودش مشغول کرده بود ـ « همه ساکنین ساختمان شماره 12 به یه شکلی از ایران زده اند بیرون؛ بدون برو برگرد؛ همه آنها به نوعی و به هر دلیلی از رژیم جمهوری اسلامی فرار کرده ان. هرکسی به یه دلیلی، سیاسی؛ اجتماعی، فرهنگی، مذهبی و یا بدلیل نبودن چشم انداز اقتصادی، همه جملگی با هم یه وجه مشترک دارن و اونم اینه که همه اونا ناراضی ان! راستی چرا وقتی دشمن مشترک داریم با هم متحد نیستیم؟ پیش شرط سقوط دیکتاتوری هم مسلک بودن نیست؛ نفرت اس؛ نفرت به دیکتاتور خونخوار و خون ریز اس؛ اگر در صدد بر انداختن او نباشی؛ غیر ممکنه در صدد بر انداختن دیکتاتور فرضی هم باشی؛ نق زدن، مبارزه نیست. نق زدن، مبارزه نکردن بطور جدی با دیکتاتورها؛ عین پذیرفتن دیکتاتوریس. در واقع خودت یک دیکتاتور هستی؛ رفتار، کردار، اعمال؛ گفتار و نوشتارت نشان میده که تو یه دیکتاتوری! تا زمانی ام که یه دیکتاتور واقعی حی و حاضر بر مسند قدرت هس؛ تراشیدن دیکتاتور فرضی یک فرضیه احمقانه اس. فرار از حقیقت اس؛ خود را فریب دادن اس. جواب فرمول سرنگونی دیکتاتورها فقط اتحاد اس. البته یک قاعده مستثنام وجود داره، اونم این اس که اپورتونیست ها با این مجموعه وجه مشترکی ندارن، برایشان عملا هیچ فرقی نمیکنه که چه نوع حکومتی و یا رژیمی در ایران حاکم باشه، دیکتاتوری شاه باشه یا مذهبی؛ چون اونا در هر شرایط میخوان به نون وآبی برسن. بنابراین با شرایط موجود؛ هر چه که باشه، خودشونو بخوبی به آن وفق میدن. انگل های اجتماعند؛ به بدنه جامعه می چسبن؛ و از آن تغذیه میکنن. حتی اگه به ضرر کل جامعه باشه. حتی اگه مخالف کل نظام و سیستم باشن! حتی اگر دودش به چشم نزدیکترینشون بره. حتی اگر بین همه ساکنین ساختمان شماره 12 اختلاف بیاندازن. همه اینها، فقط برای این اس تا خودشون شرایط بهتری داشته باشن. با اینکه تعدادشون از همه کمتراس و در اقلیتند، معهذا هم و غمشون این اس  « ویروس اختلاف » را شیوع بدن؛ تا با اپیدمی اش روابط ساکنین را بیمار کنن، تا از قبالش، خودشون، فقط و فقط خودشون بتونن بهتر زندگی کنن. »

تقریبا دو سه ساعتی میشد که دردریای افکارم غرق بودم؛ امواج آن جسمم را از کنار اجسام سیال جمعیت به این سو و آن سو می برد. تخته های کشتی شکسته اتحاد؛ در « تلاطم ناباوری » روی آب بی ثباتی افکارم بالا و پائین میشدند؛ فقط ته نگاهم، تنها به عده ای دوخته شده بود که به یک تخته پاره ای چسبیده بودند، و تلاش جانفرسا میکردند تا با یکتا امیدشان بتواند خودشان را به ساحل امن « آزادی » برسانند.  و دورتر از آنها، در افق، آنجا که آبشار خورشید نورش به غروب می ریخت؛ چندین نفر بی اعتنا به تخته پاره های دور اطراف خودشان؛ در تکاپو بودند خودشان را به آن گروه برسانند؛ نه برای اینکه خودشان را نجات بدهند؛ بل از روی حسادت و رشک به اراده آنها، تخته پاره را از دست آنها خارج کنند. از دور دست فریاد زمخت و چندش آوری میکشیدند و خطاب به آنهایی که به تخته پاره چسبیده بودند، با دستشان اشاره به سمت دیگر میکردند، کشتی ای را نشان میداند ؛ کشتی دزدان دریایی را و بلند بلند فریاد می زند:
ـ آهای؛ رها کنید آن تخته پاره را؛ آن شما را به ساحل امن « آزادی » نمیرساند. کشتی  نجات « پر از نجاست » ما آنجاست.
آنها راست میگفتند، کشتی ای که پرچمش با آرم « خرچنگ نشان » در هوای کثیف ذلت و پستی در اهتزاز بود، نشان آنها میدادند. همان دزدان دریایی که « ایرانی ها » را از ساحل ثبات وطن به درون دریای پر تلاطم آوارگی پرتاب کرده بودند.

دراین هنگام در میان سیل جمعیت؛ ناگهان نگاهم به نگاه شاعر مبارز سابق تلاقی کرد؛ دست در دست زن فرانسوی اش؛ به احتمال قوی تحت تأثیر فیلمی که دیده بود قرار گرفته بود؛ شتابان؛ امواج انسانی را می شکافتند و به جلو می رفتند. نگاهی از روی کنجاوی به سوی من انداخت و بی اعتنا دوباره با همان تاکت؛ از کنارم گذشت.

آفتاب از پشت پنجره، خودش را توی اتاق هتل محل سکونتم ولو کرده بود؛ چشمم به ساعت دیجتالی افتاد که آنرا 9:00 نشان میداد. خیالم راحت است ساعت شماطه دارنیست که با حرکت عقربه ثانیه شمارش وقتی دیر از خواب بلند میشوم؛ با شماتت استرس به من بدهد. هنوز خستگی پیاده روی های طولانی خیابانهای پاریس شب گذشته از تنم در نشده بود، کرخت بودم، همانطور که دراز کشیده بودم به سمت چپ به پهلو، پشتم را به آفتاب کردم تا چشمانم را اذیت نکند. حدود یک ربعی به همان صورت دراز کشیده بودم؛ ساعت 9:15 نشان میداد؛ یادم افتاد صبحانه در رستوران هتل تا ساعت 10:00 بیشتر نیست. جستی زدم واز تخت پریدم؛ سریع داخل حمام شدم، یک دوش سه شماره ای گرفتم، لباسم را پوشیدم یک راست رفتم سمت رستوران هتل. 

سر میز صبحانه داشتم سعی میکردم بیاد بیاورم که چه خوابی دیدم. فکر شاعر « خسته » درون کاسه سرم خانه کرده بود و از آن بیرون نمیرفت! یاد نگاهش افتادم که در سیل جمعیت برای یک لحظه با نگاهم تلاقی کرده بود. چشمان پشیمانش چه سنگین بودند! دیشب خوابش را دیدم؛ در خواب سعی میکرد مرا قانع کند که از هواداری ام به مجاهدین دست بردارم، میگفت :
ـ فیلم و سند و عکس زیاد دارم که اونا؛ اونی نیستند که تو فکر میکنی.
بعد به طرز وحشتناکی خندید؛ دندانهای ثنایایش افتاده بودند؛ دندانهای نیشش سیاه بودند. از خواب پریدم. دیدم خیس عرق هستم. یک ساعتی طول کشید تا بتوانم بخوابم.

آخرین لقمه صبحانه ام رو خوردم؛ سینی ام را برداشتم بردم گذاشتم توی نرده سینی ها. چشمم افتاد به سه چهار تا کامپیوتری که یک گوشه ای از کریدور نزدیک پیشخوان رسپشیون کار گذاشته بودند. رفتم سمت یکی از آنها دو یورو انداختم، برای یک ساعت. چرخی توی سایت ها زدم؛ رفتم سایت دیدگاه، چشم به مقاله جدیدی از آقای شاعر مبارز سابق افتاد. مضمون تیترش بود « درس شناخت » ،« همبستگی ملی » و اهالی « آواتار »!

برای خواندن قسمت اول ساختمان شماره دوازده اینجا را کلیک کنید.

http://ashegheparvaz.blogspot.se/2013/11/1.html

ادامه دارد.....

علیرضا تبریزی 

۱ نظر:

ناشناس گفت...

kasani ke dar harekat nistand manande abe raked gandab mishavand in ghanoone jahan astva ananke dar harekat va mobareze sherkat darand tarikh ra misazand va khod ra javdane mikonand.
dorood bar rajavi tandise javdane ensane azad
zende bad azadi
marg bar dictatorlanat bar nefrine tarikh khomeini

جهان سوم و جهان سومی

"جهان سوم و جهان سومی"  آدرس ثابتی ندارند،  همه جا حضور دارند.  یک صفت شیطانی است ـ یک  رفتار زشت و نکوهیده است  ـ  عملکردشان  نا...