۱۳۹۵ بهمن ۱۸, دوشنبه

شراب حقیقت

دارم فکر میکنم
اگر ذره ای استعداد شعر گفتن داشتم
چقدر خوب میشد!
آن وقت میتوانستم
شعر بگویم
طغیان دلم را آرام کنم
مانند کوه آتشفشان
مذاب حرف داغ تراوش کنم
آن وقت میتوانستم
داغ دلم را خنک کنم

کاش میتوانستم
لباس کلمات یک «شاعر» را قرض کنم
آنرا می پوشیدم
میرفتم جلوی آئینه ذهنم
با لباس «شاعر» 
تن برهنه احساساتم را میپوشاندم
نگاه میکنم، چه لباسی، به تنم گریه میکند!
قد وقواره ام نیست
توی آئینه ذهنم
می بینم لباس کلمات 
از سر شانه ام آویزان است.
اما اهمیت نمیدهم و آنرا می پوشم
به نظرم آنقدرها مضحک نمی آید!
چون من هم احساس دارم
چون من هم کارم درست است
با اینکه ابزار ندارم!
من هم میتوانم چنگی به کلمات شاعر بزنم
با آن، ابزاری دیگری از آنچه که او میسازد، بسازم
تا قفل دلم را با آن باز کنم
من از عالم شعر نمی آیم
من با شعر زندگی نمیکنم
کلمات قلچماق و زمخت را دستچین میکنم

در تاریک خانه ذهنم
زیر نور خون
نگتیو افکارم را ظاهر میکنم
در زوایای نور عکس دلم را می بینم
بعد به جای اینکه «با خدای کور وکر وچلاق»
درد و دل کنم
آرزو میکنم
زورو از گرد راه برسد!
سوار اسب رستم
از خیابان «انقلاب» مثل تندر رکاب زند
یک راست برود به سوی پااندازها
سوی «جماران»
از کوچه لاشخوارها گذر کند
منزل آقای ارتجاع
توی حیاط وحوش 
از میان هزاران کفتار جستی زند توی بالکن
آنجا آقای ارتجاع 
با بالا و پائین کردن حرکات دستش
به گوسفندانش میگوید "خاک بر سرتان" 
با شمشیرش گردن ارتجاع را قطع کند
بر پیشانی اش به جای مهر نماز
آرم «زِد» حک کند!
سپس با یک جست سوار اسب رستم شود
به تاخت سوی میدان آزادی
بر فراز برج آزادی 
اسبش روی دو پایش برخیزد
شیهه سر کشد آزادی
آسمان رعد زند جای «زِد» 
 نقش کند حرف آزادی

جلوی آئینه ذهنم
می ایستم
لباس کلمات «شاعر» را 
از تنم بدر میارم
زمان سر رسید قرضم آمده است
استارتم را خورده ام
دگر به آن نیازی ندارم
اکنون به قد قواره ام
زار میزند
نگاه میکنم به پدر بی سوادم
که اکنون در میان آدمها نیست
لباس معرفتش را به تن میکنم
کلمات ژنده و پاره اش را به تن میکنم
بی سوادی که دنیای معرفت بود
کارگری که سفره اش 
برای همه باز بود
گوشهای سنگینش بهتر از خدا می شنید!
هیچ زمان به عمرش سمعک نداشت
اگر میداشت یقین نیم حرفهایی را که نشینده بود
آن وقت می شنید
تازه متوجه می گشت
چیز زیادی را از دست نداده است،
درست مثل خودم!
دگر لباس کلمات «شاعر» را نمیخواهم
می ترسم که «بی وفا» شوم!
من خودم پر از احساسم
با کلمات ژنده 
غرورم را می پوشانم
مقابل آئینه ذهنم
زیر نور آگاهی
افکارم را شانه میزنم
به چشمان حقیقت خیره میشوم
و به مردم می اندیشم
و به مبارزین
به همان هایی که تعلق دارم
بخش کوچکی از اراده آنها شده ام
و باز دقیقتر به مبارزین می اندیشم
همان هایی که زیر فشار پای 
مرتجعین، استثمارگران
و منتقدین مغرض
کمر خم نمیکنند!
وبه این می اندیشم که چگونه با دستان خالی
بر شمشیر پیروز میشوند
سرها و قلب هایشان
آماج تیر و تبر انسانهای اولیه است
و چگونه با سلاح گرسنگی شان،
اشتهای مماشاتگران را کور کرده اند
نگاه می کنم
که چگونه دایه های نا مهربان
با شمشیر زبان
زخم میزنند بر صورت حقیقت
از مظلوم ظالم میسازند
و از ظالم مظلوم

در آئینه ذهنم
نگاه میکنم
سوراخ های دعاهایی را
که دیگران دائم در جستجویش
جست وخیز میکنند
سوراخ های گمشده ای که دیگر پیدا نمیشوند
و دعاهایی که دیگر اجابت نمیکنند
روبروی آئینه ذهنم
نگاه میکنم 
به آنها که حقایق پیروزی را کتمان میکنند
و آنهایی که دکان عطاریشان 
مملو از علوفات سیاسی است
و کسادی بازار کارشان را،
که برای مبارزین دلسوزانه
نسخه بیهودگی می پیچانند
و با اصرار "شال سبز" را بی تعارف
دور گردن "امام خیالی" ساخته ذهن خود
مانند طناب دار گره میزنند
بی آنکه تلنگری بهشان وارد شود
و به خود تکانی دهند
جنبش سبز را حلوا حلوایش میکنند
شیرینی حلوای سبز را ملچ ملچ میکنند
بی آنکه حتی آنرا 
به صاحبش تعارف کنند
می برندش سر سفره "موسوی وکروبی"
انگار نه انگار صدو بیست هزار شهید
کمی بیشتر یا کمی کمتر
خرجش شده است
اگر به «بره تواب»
رقم صد و بیست هزار بر نخورد!
انگار نه انگار
که از کیسه همان شهیدان
به نان آبی رسیده اند
و صاحب «نامی»  شده اند

در آئینه ذهنم 
شفافتر نگاه میکنم
صفحه شطرنج روزگار را
که اکنون دیگر 
این شاهان و فقیه ها و "امامان" نیستند که
برای سربازان و پیل ها و اسب ها
و رخ های زیبا تصمیم میگیرند
سیزده آبان است
مه رویان دست در دست هم
زنجیر اتحادشان
دژ زیبارویانی شده است
رو در روی دیو زشت بدترکیب
تا جوانان خوش اندام و قویدل
عکس منفورترین،
زشترین موجود «ولایی» را بزیر بکشند
تا زیر پایشان پایکوبان لگد مال کنند
و فقیه وقیح را برای همیشه در صفحه شطرنج تاریخ
مات و مبهوت کنند
اکنون دیگر جوهر فکرم
دارد رو به خشکی میرود
اما باور دارم
حقیقت شراب تلخی است
اگر آنر بپذیریم، از مستی اش
خیلی بیشتر از شیرینی های
خودباوری سر کیف خواهیم گشت
سلام
سلامتی
نوش جان......آزادی.....

علیرضا تبریزی

11 ـ 09 ـ 2009







هیچ نظری موجود نیست:

جهان سوم و جهان سومی

"جهان سوم و جهان سومی"  آدرس ثابتی ندارند،  همه جا حضور دارند.  یک صفت شیطانی است ـ یک  رفتار زشت و نکوهیده است  ـ  عملکردشان  نا...