۱۳۹۵ اسفند ۵, پنجشنبه

مونالیزا

دلنوشته های نانوشته یک دوست!

داستان پیش رو، دلنوشته ای است که دوستی از من خواست آنرا برایش به رشته تحریر در آورم، موضوع دردل های او با یکی از بستگانش بنام « مونالیزا » است. وقتی داستانش را تعریف میکرد، به این فکر افتادم جمع بندی و چکیده دیدگاه فکری اش را هم قبل از اینکه به اصل داستان بپردازم بنگارش در آورم. شاید بدین وسیله بشود بهتربه روحیات و شخصیت او پی برد! دلش پر است، حجم افکارش بقدری زیاد است که گردآوری آن همه خیالات در یک جا برایم بسیار دشوار است. او به هر سو سرک میکشد. از همه گله مند است. از دست های بی نمکش شاکی است!

او می گفت:
 ـ فرهنگ مون بعد از حمله « سلسله آخوندا » خدشه دار شده است، آدما دیگه اون پرنسیپ های قدیم رو ندارند، روشنفکر و تاریک اندیش کپی هم فکر میکنند، هر دو به یک اندازه متوقع هستن، یعنی بی آنکه کاری انجام دهند، طلبکارند! برای همین مدتی است که واژه « روشنفکر » فکرشو مشغول کرده است. به این فکرمیکرد که اصلا روشنفکر کیست و یا به چه کسانی اطلاق میشود؟ کارش چیست و به چه چیزهایی می اندیشد؟ واحد اندازه گیری روشنایی فکر چیست؟ یعنی با چه معیاری میشود فهمید یک شخص روشنفکر است یا که نیست؟ با عملکردش، رفتارش و یا گفتارش؟ اما در خلال تفکراتش؛ یاد دورانی افتاد که تازه مراحل بلوغش را طی میکرده. یادش آمد اولین بار که با کتاب « پیدایش انسان » آشنا شد، با خواندنش علاقه اش به اینگونه کتابها بیشتر شد؛ تمایل داشت بداند اساسا خلقت چگونه شکل گرفته است، آیا خلقت جهان همانی است که از کودکی به او یاد داده بوده اند که « خدا آفرینده جهان و هستی » است، یا اینکه نه، عوامل دیگری در پیدایش جهان نقش داشته اند؟ هر چه سطح مطالعاتش در این زمینه بیشتر میشد؛ فاصله اش از تفکرات « مورثی » خدا، دین، اسلام، بهشت و جهنم بیشتر میشد. تا جائیکه دیگر برای خانواده اش یک دردسر محسوب میشد. اصلا نمیتوانست بپذیرد، پدر و یا مادرش چرا سالهاست دارند خدایی را عبادت میکنند که وجودش را به آنها دیکته کرده اند. همواره نزد خودش میگفت ـ اگر خدا عادل هست، پس چرا آنقدر بین انسانها و یا محیط زندگی آنها فرق وجود دارد، چرا در آفریقا همیشه قحطی و خشکسالی هست؛ اما در بعضی از کشورهای آنقدر وفور نعمت هست که از زیادی، آنرا اسراف میکنند؟ چرا حاجی بازاری به لحاظ تدینش از احترام خاصی برخودار است؛ اما یک کارگر به مراتب متدین تر از او، نه؟ مجموع این تفکرات باعث شده بود، که دیواری به لحاظ ایدئولوژیک بین او و خانواده اش و یا کسانیکه بل طبع دیدگاه مذهبی داشتند حائل شود. بطوریکه تصور میکرد آنهائیکه که مذهبی هستند، به لحاظ فکری خیلی عقب مانده هستند. رفته رفته با شروع انقلاب سال 57 کل جامعه ایران دچار تحولات غیر قابل تصوری گشت. در این زمان او فقط 16 سال داشت. پرده ضخیم سانسور در دیکتاتوری شاه کنار زده شد، مردمی که به دلیل خفقان مجبور شده بودند حقایق تاریخ معاصر را قورت بدهند و دم ندهند. آنرا در سینه های خود انباشته کرده بودند. حالا پدرانی که نزد تفکرات نسل او، کوته بین و عقب مانده متصور میشدند؛ اکنون از آتشفشان خاموش دلشان مذاب حقایق پرتاب می شد. از مردانگی های دکتر محمد مصدق میگفتند که او کوچکترین اطلاعی از آنها نداشت. برایش این سئوال پیش آمد؛ برفرض که دکتر مصدق؛ همان چیزی بود که شاه می پنداشت، راستی چرا همان را هم سانسور کرده بود؟ اما وسعت حقایق در مورد این ابرمرد تاریخ ایران آنقدر زیاد بود؛ که شاه جرأت نمیکرد در دروس تاریخ اسمی از او ولومنفی هم آورده شود.......

بعد از مکث نسبتا طولانی، نگاهش کردم، چشمم توی چشمش افتاد، سرش را انداخت پائین، یعنی همیشه اینطور بود، نگاهش رو می دزدید، یک شرم صورتی در مردمک چشمانش موج میزد، یک کم بیشتر نگاهش میکردی، رخسارش سرخ میشد! سپس بزاق دهانش رو قورت داد، دیدگاهش را مزه مزه کرد و باز اینطور ادامه داد:

ـ میخواهم ماجرایی را تعریف کنم، اما قبل از گفتنش تمایل دارم بگویم: « هزاران ننگ و نفرت بر رژیم فاشیست مذهبی و حامیانش با هر ایده و مرام و مکتبی و تحت عنوان هر بهانه ای باد » چرا که تمام بدبختی ها و معضلات ما از وجود نکبت همین رژیم ناشی میشود. ما درد مشترکیم، اما همه آنرا فریاد نمی کنیم! راستی چرا وقتی درد را تا بن استخوانمان لمس میکنیم؛ ریشه و جرثومه اش را نیزمیشناسیم. ولی بجای ناسزا گفتن به عاملین « درد » برعکس به کسانی که همدردمان هستند و برای علاجش تلاش و کوشش میکنند، ضمن بدوبیراه گفتن، میگوییم: " چرا دردمان را به ما یادآوری میکنید؟  " اگر « وجدان » علاوه برعذاب روحی، درد فیزیکی نیزداشت شاید دیگر کمتر کسی سعی می نمود آنرا پنهانش کند و خودش را بخواب بزند!


باری، از حرفهای دوستم این نتیجه رو گرفتم، حکومت نکبت و جهل و خرافات، زندان و شکنجه و اعدام، سی و هشت سال سایه سنگین اش مانند بختک روی سر ایران افتاده است، مجال بیدار شدن ازخواب ناخوش پر از تألم را به ما نمیدهد. با اینکه درد را درخواب لمس میکنیم، اما حرکتی به خود نمیدهیم؛ تا از این کابوس خون و جنایت برخیزیم! ما  با « دردهای مشترکمان » مرحمی بر « شمیشر خونین » آخوندهای جنایتکار گذاشته ایم! آنها می کُشند، اما میگوییم تقصیر مظلومین است! این تفکرات مدتهاست که دیگر ریشه سیاسی هم ندارند، به میان مردم عادی هم رخنه کرده است. در و همسایه، خانواده ها، خواهر و برادر و پدر و مادرها هم آموخته اند یا بهتر است گفته شود در برابر فشارهای اجتماعی مجبور میشوند بیاموزند، در قبال خدماتی که به آنها میشود آنرا نادیده بگیرند ویا اینکه آنرا به باد فراموشی بسپارند! این یک معضل بزرگی که جامعه ما دچارش شده است. کس دیگری حق شان را خورده است اما از یاری دهنده طلبکار میشوند.

 دوستم، اکنون بنظر خسته می آمد؛ چندین بار خمیازه های طولانی کشید، هربار دستش رو مشت میکرد انگار که میکروفن دستش هست، میگرفت جلوی دهانش! همان طور که خمیازه کشدار می کشید پرسید: 
ـ با یک فنجان قهوه موافقی؟
ـ بدم نمیاد.
برخاست رفت سمت آشپزخانه که در انتهای پذیرایی اش قرار داشت، قهوه جوش رو روشن کرد ده دقیقه ای طول کشید. بعد با دو فنجان بزرگ قهوه همراه با دو تا « بوله » یک نوع شیرینی سوئدی که دارچین دارد، آمد. قهوه رو با « بوله ها » خوردیم. کمی سرحالتر شدیم. بعد رفت سمت کشوی میز تحریرش، چندین ورقه « آ چهار » رو آورد، گفت این نامه را برای « مونالیزا » نوشته ام، بخوان!
ورقه ها رو گرفتم، خودش رو روی صندلی جابجا کرد، آرام نشست. من شروع بخواندن کردم.

سلام مونالیزای گرامی. در آستانه عید نوروز، مجبورم بنویسم. چون انسان بر خلاف نظر شما تا تخلیه نشود از گذشته اش نمیتواند فرار کند. مطلب خیلی طولانی است، خب طبیعی هم میباشد. چون تاکنون گوش شنوایی برای شنیدن دردم پیدا نمیشد. البته میدانم که بعد از این برای هیچکس دیگرهیچ چیزی نخواهم گفت و هیچ چیزی نخواهم نوشت. اما خواندن این را به شما حتما توصیه میکنم. میدانم حقیقت داروی تلخی است که باشنیدنش « قلب » آدم بدرد میاید. شاید تجربیات بیست و هشت سال دوری از وطن جایی بدردتان بخورد. با رایحه خوش گذشته بوی ایران را از منخرین استنشاق میکنم. این است درد بی درمانم، علی رغم دلتنگی شدید برای میهنم، باید بدلیل احساس مسئولیتم در برابرش، حتی وقتی پدرم پنج سال در بستر بیماری افتاده بود و من بزرگترین آرزویم این بود که بتوانم فقط یک بار بالا سرش باشم. اما در واپسین مرگش از بوسیدن، بوئیدن و در آغوش کشیدنش محروم شوم. اگر این حس مسئولیت در من نبود، باور کنید کمتر از دیگران نبوده ام، مطمئنا اگر چنانچه توانستم با اندک سرمایه خودم را به اروپا برسانم، بسا راحتر از هر کس دیگری میتوانستم به ایران مسافرت کنم. آدمها همیشه در معرض انتخاب هستند. اما هیچکس حق ندارد، انتخاب سختر دیگران را نسبت به انتخاب سهلتر خودشان به تمسخر بگیرند و یا آنرا از زرنگی خودشان بدانند.

شما ابدا موظف نیستید که به من پاسخ بدهید. من پاسخ عملکرد خودم را گرفته ام. ابدا هم برایم مهم نیست دیگران چه در باره من قضاوت میکنند؛ پرونده اعمال هر کس در ضمیر وجدان هرکس ثبت شده است. نیازی به گدایی برای اینکه باورم کنند نیست. چون در بدترین شرایطم حتی دست نیاز بسوی کسی دراز نکرده ام و به هیچ کس هیچ دینی ندارم. اما........اگر حلقه های زنجیر خانوادگی به طور مشخص به خانواده خاله پروانه نبود، درآن صورت کمک چه معنایی پیدا میکرد؛ که اکنون بعد از کمک کردن به آنها سعی کنم بی مهری و بی توجه ای آنها را به فراموشی بسپارم!؟ مگر اینکه شما معتقد باشید اصولا « یاری رساندن » کار اشتباهی است!! بنابراین آنچه که باعث میشود بنویسم، علی رغم بی نیازی اش، بخاطر این است که حق کسی نباید پایمال شود. همین.

اما شروع ماجرا:

بعد از دریافت پیام شما، سه روز است که دارم فکر میکنم از کجا شروع کنم. جواب پیغام شما را بر پایه چهار فاکتور دسته بندی میکنم. که به ترتیب سعی میکنم آنها را بررسی کنم. نخست ـ حول محور فیس بوک. دوم ـ مسائل در جا زدن در گذشته ـ سوم احساس قلبی اتان نسبت به بهرام. چهارم ـ از تنفر مبری بودن.

البته کسی که سمجات میکند به قول شما « ریز » میشود به مسائل، حتما دلایلی برای خودش دارد. حتما میخواهد از حیثیتش دفاع کند. حتما بیست و هشت سال بعد زمان، دیواری به مسافت دیوار چین بین فرهنگ گذشته اش و فرهنگ جدیدش حائل کرده است. برای همین ارتباط با آن دنیا بعد از بیست و هشت سال مانند « برخورد نزدیک از نوع سوم » می ماند. برای همین شما مرا با همان معیارهایی که در داخل ایران مرسوم است می سنجید. شما از رک گویی، میگویی. چیزیکه در فرهنگ ایرانی ها کم جا افتاده است، عموما آنرا مساوی با دریدگی میدانند. بی آنکه به این نکته توجه داشته باشند دریدگی در قالب « رک گویی » نمی گنجد. اتفاقا من هم علی رغم کم رویی ام،  حرفم را رک میزنم. اما تعارفات ایرانی مجالی برای رک بودن نمیگذارد، بیشتر اختلافات هم از همین جا نشأت میگیرد. اینکه هم رک باشی و هم تعارفی ـ پارادوکس خنده داری است. چون وقتی مطلبی را رک عنوان میکنی با فرهنگ و تعارفات ایرانی در تناقض هست. ایرانی ها از رک گویی ناراحت میشوند. برای همین من هم اتفاقا چوب رک گویی هایم را خورده ام. چون انتظار ندارند و میگویند: اینکه خیلی کم رو بود، چطور شده است که حالا حرفش را بدون رودوروایسی میزند! بعضی از رک گوهای ایرانی، رک بودن را فقط حق خودشان میدانند.

ابتدا از اینجا شروع کنم، آنها که گفته اند من خیلی فعالیت سیاسی میکنم، [ حقیقتا نمی دانم که اینجا صفت سیاسی بودن بار منفی دارد یا مثبت! چون هر دو وجهش را در مورد خودم شنیده ام. جهت اطلاع، آنچه به قول شما باعث شده بود در این خصوص « پیش داوری » کنم. از من یک « جذامی سیاسی » ساخته اند که انگار هرکس من را در فیس بوکش ادد کند بیماری ام به او سرایت میکند. اتفاقا صفحه فیس بوک سیاسی ام را از صفحه خانوادگی جدا کرده ام، دوستانی هم که دارم از هفت دولت آزاد هستند وعموما قبل از اینکه کسی را ادد کنم، در قرنطینه می مانند تا ثابت شود فاقد بیماری جذام از نوع سیاسی اش هستند! هر چند که اکنون دیگر همان فیس بوک خانوادگی ام را بسته ام.
خدمت شما عرض شود، هفت ـ هشت ماه پیش بود که خاله فرشته صفحه فیس بوکی باز کرد و پا به عرصه دنیای مجازی گذاشت. ادد ـ بازی شروع شد، تند تند طبق معمول « خانواده فرشته » به لیستش اضافه میشدند. مهسا و پریسا و بهرام هم که من را بلوک کرده اند در فهرستش نمی بینم، چندتایی دوست متفرقه هم در لیست کذایی اش هم داشت. خاله پروانه را هم ادد کرده بود. دو هفته ـ شاید هم بیشتر گذشت، نه من را ادد کرد و نه بچه های مراـ آدمیزاد موجود پیچیده ای است، اهمیت ندهی، میگویند حتما طرف بیغ است، اهمیت بدهی، میگویند طرف چقدر حساس است! اما وقتی صحبت از یک آدم نرمال با احساسات نرمال میکنیم، طبیعتا او به روابطش دردنیای مجازی و یا غیر مجازی، اهمیت میدهد.  بی تفاوتی های دیگران آزارش میدهد. مخصوصا اگر این « دیگران » از جنس بیگانه نباشند. برای همین باز هم بقول شما « ریز » میشود، دنبال چرایی اش میرود. چون همان آدم در پروسه های مختلف، به احساسات اطرفیانش توجه نشان داده است، سعی کرده است دستی برساند، سعی کرده  است باری از روی دوش آنها بردارد، بی آنکه چمشداشتی داشته باشد. اگرغیر از این بود نسبت به محیط اطرافش بی اهمیت میشد. زندگی « چوخ بختیار » بی دردسری را پیشه میکرد. چماق توی سرش نمیکوبیدند؛ چرا اینجوری گفت؟ چرا اینجوری کرد؟ چوخ بختیارها از هفت دولت آزادند، نه غم کسی را میخورند و نه میخواهند کسی غمشان را بخورند! شما شاید ـ چیزهایی در مورد پریسا و مهسا شنیده باشید، اما نمیدانید همه قصه چه هست. اکنون حدود دو سال و نیم میشود ـ خر اقامت آنها از پل گذشته است و بقول مادرشان آنها رفته اند « سیه » خودشان! اما این « سیه چگونه سیهی » میخواهد باشد، مهم نیست. مهم این است تو « محکوم » هستی! فعلا قاضی از خود راضی حکم « وظیفه » را برایت صادر کرده است. هیس! در این گونه موارد، خاطیان مشمول قانون جوانی میشوند ـ معلوم هم نمیشود، این جوانی چند وجه دارد؟ آیا معنی نادانی میدهد ـ یعنی اینکه حق با شماست اما آنها نادانی کرده اند! یا اینکه آنها جوان هستند شما چرا همان اشتباه را انجام میدهید!؟ حاضر بودم که قاضی سر حکمم شرط بندی میکرد، یعنی میگفت: ـ اگر شیر بیاد حق با توست اگر خط آمد حق با آنهاست. حداقل در این صورت پنجاه درصد شانس داشتم. اما این « سکه »هر دو طرفش فقط  یک رو دارد؛ آنهم « محکومیت » است. از هر طرف بنشیند باز تو محکومی، حالا اینبار « در گذشته در جا زدن » هم به آن اضافه شد. لب مطلب هر طرفش که بیاید باز تویی که محکومی! 

در زمانی زندگی میکنیم که شکل ارتباطاش، خیلی راه دور هم نمی رویم،  با همین بیست سال پیش مان فرق نجومی کرده است. عصر اینترنت و مبایل بزرگترین دگرگونی ها را در سیستم ارتباطی انسانها بوجود آورده اند. فیس بوک یک پدیده نوین درعصر ارتباطات در عرصه مجازی است. ما چه آنرادوست داشته باشیم و چه نداشته باشیم پل ارتباطی بین همه انسانها در سراسر گیتی شده است. آدمهای مختلف با مسائل متفاوت در این فضای مجازی با هم رابطه مشترک دارند. همه آدمها از آن استفاده میکنند؛ یکی به نحو عالی و دیگری به بدترین شکل. گله های خاص خودش را در بین دوست و آشنا بطور پنهان و نا آشکار نمایان میکند. در همین مورد یک پست در استاتوسم گذاشتم؛ اتفاقا ناتاشا نادرپور به نظرش جالب آمد، آنرا به صفحه خودش « شئر » کرد. 

باری خاله فرشته نمیدانم چکارش کرده بودم که تمایل نداشت که مرا ادد کند. مطمئنم که مسئله سیاسی نمیتوانسته باشد. اگر بود حتما میگفت؛ در ضمن آن زمان در صفحه خودم پیمان، آرمان؛ مهتاب خانم و آرام را داشتم. اما جالب اینجا بود که می آمد، زیر پست های فرزاد و ناتاشا هر جا که من نظر میگذاشتم؛ نظر میداد. به این هم هیچ ایرادی نبود، اما یک چیزی مثل کرم اعصاب و مغزم را میخورد: « چرا ؟ » هیچکس نمیخواهد باورکند؛ بیشتر از خود من، خاله پروانه به هم میریزد. چون بی توجهی به من؛ بی احترامی به اوست. مضافا آخر نفهیدیم ـ کجای کار آوردن پریسا و مهسا بد بوده است؛ که مستوجب هر گونه بی احترامی هستم!؟ این شاید از نگاه خیلی ها پیش و پا افتاده به نظر بیاید. اما از دریچه چشم من و خاله پروانه ـ حرکت نرمالی انجام داده ایم، انتظار برخوردهای نرمال هم داریم. بنابراین از ابزار خود فیس بوک استفاده میکنم. برایش پیغام مینویسم؛ توضیح میدهم و اتفاقا روی پاشنه آشیل بی توجهی اش انگشت میگذارم و مینویسم " دوست داشتید که من در همان زمان که برای آوردن پریسا و مهسا  به آب و آتش میزدم و تلاش میکردم که آنها به سوئد بیایند؛ حادثه ای رخ میداد، که منجر به نابودی و نیستی ام میشد؟ خوب میدانم که هیچ وقت چنین آرزویی نمیکردید، چون باید آنها توسط من به هدفشان برسند. مگر نه اینکه اکنون منفورم ـ در صورت مسئله « مدد رساندن »، آن شخصی که با جان و دل برای آوردن بچه های شما تلاش کرده؛ با اکنون چه فرقی کرده است؟ او همان آدمی است که قبل از آمدن بچه هایت سه بار به خانه اش آمده اید، نان و نمکش را خورده اید. یعنی شناخت کامل داشته اید. اگر غیر از این بود، آیا خودتان بعد از بار اول که به سوئد آمدی، به مجردی که پی به خصوصیات اخلاقی بدش می بردید؛ در آن صورت برای بار دوم و سوم بازپا به خانه او میگذاشتید؟ آیا اطمینان میکردید که دوتا دخترتان را به خانه کسی بفرستید که قبلا از دست او به هر دلیلی ناراحت شده بودید؟ با اینکارتان بیشتر خواهرتان اذیت میشود.و.....و......و....و.....و" در جوابم نوشت: « کاری که شما کرده اید قابل تقدیر است، اما ببخشیدا، مانند گاو نه من شیرده بوده است! » میگویند در مثال مناقشه نیست اما او به مثالی بسنده کرد که تا مغز استخوانم را سوزاند. سپس خاطره ای از سفر اولش به خانه ما نوشت: « من بار اول که آمدم سوئد، حرفی را که پروانه به من زده است را فراموش نمیکنم، همیشه به آن فکر میکنم، شما در اتاق پذیرایی بودید، ما هم در آشپزخانه، من به شما خیره شده بودم؛ پروانه به من گفت اگر یک باره دیگه به شوهرم خیره بشی، چمدانت و بلیط رومیدم میفرستمت بری ایران » با خواندن این مطلب، حقیقتا خیلی متأثر شدم که چرا او مسئله ای را که بین دوتا خواهر اتفاق افتاده بود را برای من « غریبه » صفتی برای « داماد » در فرهنگ ایرانی ها؛ باز گو میکند. هر چند که من برایش توضیح دادم: "  لزومی نبود، چیزی را که بین تان اتفاق افتاده بود را برای من بگوئید، چون من اصلا ازاین موضوع اطلاعی نداشتم. و این برخورد در حقیقت تف سربالاست. از خودم نیک خبر دارم که من هیچ وقت از اینگونه  افشاگریها بر علیه خواهرتان سوء استفاده نمیکنم. اما فقط برای من بگو چگونه توانستید بار نه سال کینه را به دوش بکشید ضمن اینکه هر بار برایتان دعوتنامه فرستادیم، با توجه به گفته خودتان که از فکرتان خارج نمی شده است، دوباره و سه باره پا به خانه کسی بگذارید که چنان حرفی به شما زده است؟ من اگر جای شما بودم؛ هرگزنه خودم پا به آن خانه میگذاشتم و نه حتی دخترانم را در بدترین شرایط هم که بسر می بردند به آن خانه می فرستادم. اما این مسئله را به عمد مطرح میکنید تا بگویید حتما تقصیر خودتان است که پریسا و مهسا به دامن غریبه ها پناه برده اند؟ خدمت شما خاطر نشان کنم؛ این حرف شما مصداقش عذر بدتر از گناه است. بعد از این مرا با شما هیچکاری نیست. "
بعد از مدتی خاله فرشته مرا بلاک کرد که حتی صفحه اش را هم نتوانم ببینم.

دارم سعی میکنم توضیح بدهم که چه عواملی باعث میشود که آدم نسبت به یک سری برخوردها حساسیت نشان بدهد. درعصر آنفورماتیک بسر می بریم، اما شیوه برخوردها نسبت به یکدیگر هنوز عصر حجری است. در اینجا مجبورم بحثم را در مورد فیس بوک تا سطور بعدی ببندم و عجالتا وارد مبحث « در جا زندن در گذشته » بشوم. که شما معتقد هستی که من در « گذشته ام توقف » کرده ام. من حقیقتا نمیدانم که چقدر با دستور زبان فارسی آشنایی دارید، اما زمان « گذشته » تعریف دارد. آنچه را که شما عنوان کرده اید، مربوط به « ماضی ساده و یا مطلق » میشود، کاری که در گذشته دور انجام شده است و دیگر تمام شده است. اما مسائل من با حوداث که هر روز برایم اتفاق میافتد متعلق به « ماضی استمراری یا حال کامل در زبان انگلیسی » است. مثال شما « توقف در گذشته » برای من یک قیاس مع الفارق است. برایتان چند مثال خواهم زد که در چه زمانی و یا زمانهایی یک انسان میتواند در « گذشته توقف » کند. تصورش را بکنید، رابینسون کروزو بعد از اینکه به یک جزیره دور دست افتاد، به جای تلاش کردن برای زنده ماندنش برعکس زانوی غم بغل میگرفت و دائما در رویاهای گذشته اش فرو میرفت « وای چه جای گرم نرمی داشتم و چه زنی داشتم؛ چه بچه هایی داشتم؛ چه خانه مجللی داشتم و الا آخر..... » او در عمل انجام شده ای قرار گرفته بود که برای زندگی تلاش میکرد و خودش را در گذشته قفل نکرده بود؛ تلاش میکرد برای آینده نامعلوم چون در زمان حال ساده و یا استمراری زندگی میکرد. مصداق دیگرش سرنوشت مردم ایران هست، در شرایط بس دشوار بجای حرکت اصولی و تغییر دادن سرنوشت بدی که دچارش گشته اند، دلشان را به گذشته های دور دوران اقتدار کوروش کبیر خوش کرده اند. دائما به این می اندیشند که چه شاعران بزرگواری داشته ایم. « هنر نزد ایرانیان هست و بس ». من تصور نمیکنم که من در گذشته ام قفل شده ام، برعکس نظر شما آدم پویایی هستم، علی رغم ضربات متوالی هنوز اگر کسی به کمکم نیاز داشته باشد، دست رد به سینه اش نمیزنم. هنوز تلاش میکنم که پریسا و مهسا را از اشتباهی که کرده اند آگاه کنم. اما حرفها و نیشدر و زخم زبان هاست که باعث میشوند « زخم چرکین گذشته ام » سر وا کند. یادم می آید زمانی که هشت سالم بود، در بی سیم نجف آباد زندگی میکردیم؛ روی شصت پایم کورک بزرگی زده بود، از درد نمیتوانستم دمپایی ام را پام کنم. تابستان بود، شب بود و در حیاط نشسته بودیم. مادر بزرگ خدا بیامرز، به اعظم و ماریا که آن زمان اسمش رقیه بود، اشاره کرد که سرم را یک جوری گرم کنند. اعظم به من گفت: " اونجا رو نگا " تا سرم برگرداندم؛ خدابیامرز با سوزن که آنرا از قبل با کبریت روشن داغ کرده بود، فرو کرد در کورک؛ بی آنکه دردی احساس کنم؛ هر چه چرک بود از آن خارج شد. مسئله این است که « چرک گذشته » از درونم خالی شده است، اما زخمش با برخوردهای مغرضانه یا غیر مغرضانه مجال بهبودی پیدا نمیکند. تا می آید ترمیم یابد، دوباره یک حرف و یک قصه نو؛ زخم دلمان را هم نو میکند. در ضمن حلقه ارتباطی خانوادگی و فامیلی هم مزید بر علت است. شما مطمئن باشید که اگر بهرام و یا پریسا و مهسا غریبه بودند، خیلی راحت میشد که آنها را به باد فراموشی سپرد. اما همیشه مسائلی تداعی کننده هستند که باعث میشوند که از خاطرم بیرون نروند. در این رابطه چندین مثال میزنم. من شاید بتوانم که برای خودم تصمیم بگیرم که با خانواده خودم هیچ ارتباط نداشته باشم. اما آیا میتوانم خاله پروانه را هم وادار کنم که با مادرش تماس نداشته باشد؟ مسلما نه! مادر بزرگ شما بعد از سالها به دیدار دخترش آمده است. بزرگ خانواده هم هست و احترامش هم بسیار واجب. آرزو دارد که بین فرزندانش و نوه هایش هیچ اختلافی وجود نداشته باشد. زنجیر ارتباطی بین او دخترش ( خاله پروانه ) و بهرام، پریسا ومهسا وجود دارد. چهار سال است که نوه هایش را ندیده است، بهرام از زمان قهر کردنش هشت سال میگذرد؛ هیچ وقت به خانه خاله اش نیامده است. وظیفه من چیست؟ علی رغم اینکه تششعات تنفر نسبت به خودم از جانب پریسا و مهسا و بهرام را لمس کرده ام، معهذا باز پیشقدم میشوم؛ ابتدا به پریسا و مهسا ایمیل میدهم و از آنها میخواهم که از این فرصت طلایی برای پایان بخشیدن به کینه و کدورت ها بهره جویی کنند، سپس از طریق حامد برادرم تلفن مبایل بهرام را میگیرم، برایش اس ام اس میزنم، از او میخواهم که به خانه ما بیاید. در کمال تعجب و با علم تحقیر کردنم، جواب اس ام اس مرا به پروانه میدهد ( حتما چون جذام سیاسی دارم ». من در برخوردهایم کاملا صداقت دارم و هم برای شخصیتم ارزش قائل هستم و کاملا در این زمینه ها بسیار غرور دارم. چون من حتی در سنین کودکی و نوجوانی هم اجازه نمیدادم که کسی با من بی احترامی کند مخصوصا در قلمرو خانوادگی. حتی مادربزرگتان هم از این عمل بهرام ناراحت شد. تمام این برخوردها را میشود آنالیز کرد البته اگر برای چند لحظه تصور کنید، که ما در باره بهرام ( قلبتان ) نمیگوییم، تجسم کنید که در باره یکی از پسرعموهایم حرف میزنم، آیا باز نتیجه قضاوت همان خواهد بود؟ اتفاقا برعکس نظر شما تمام این اقدامات من برای برقرار کردن رابطه، نشان میدهد که من در گذشته ام « توقف » نکرده ام و به نظر خودم هر انسانی که نتواند کینه اش را فراموش کند، او است که در گذشته اش « قفل » شده است. من در عمل ثابت کرده ام که من خالی از تنفر هستم، و این را در مورد عمو مرتضی و زن عمو دانا، عمو حسن و ماریا ماده کرده ام. متأسفانه فامیل مادری ام فوق العاده کینه ای هستند، و این را بی هیچ ترس و واهمه ای عنوان میکنم، و حاضرم در هر کجا که منطق حاکم باشد با صدای بلند و با دلیل بیان کنم. کینه و نفرت همزاد هم هستند که اگر کسی بدان دچار شود؛ محال است بتواند در زندگی موفق شود. 
آنالیز کینه و نفرت بهرام، با عرض شرمندگی از شما! چون مدعی هستید که او قلب شما است، و بدرستی هم اشاره کرده اید، صحبت در باره او خوشایند نیست! آیا شما حاضر هستید که به مادر بزرگتان بگوئید: مادر بزرگ شما لزومی نداره که غصه پروانه دخترت را بخورید! لازم نیست غصه نوه هایتان را بخورید، اگر میتوانید به او بگوئید آنها را لطفا فراموش کنید.  آن وقت من هم میتوانم بپذیرم که پروانه بی جهت غصه مادر پیرش را میخورد. پروانه دختر؛ خواهر، مادر و زن با عاطفه ای است؛ که بطور واقعی عواطفش را هم بروز داده است و به آن عمل کرده است. الطاف و محبت های او فقط زبانی نبوده است. اما برگردیم به آنالیز « پسر عمویم! » 

همه در باره اینکه او از روحیه خوبی برخوردار نبوده است متفق القول هستند. مادر پسرعمویم این را میگوید، دایی اش میگوید، مادربزرگش هم میگوید. همه نگران حال روحی او هستند. هیچکس به این نمی اندیشد، راستی علت ناراحتی روحی یک جوان بیست وهفت ساله از چه میتواند باشد؟ همه میدانند، اما هیچ اقدامی نمیکنند. نه که نخواهند، میخواهند کمکش کنند اما نمیتوانند. مادرش چندین بار گفته بود، یکی از علت هایش ناسازگاری با پدرش هست. در عنفوان نوجوانی و یا بلوغش، می بیند که یک به یک اقوامش به سوئد میروند. عموی بزرگش به او قول میدهد که او را هم میبرد! سال به سال میگذرد اما هیچ اتفاقی نمی افتد. اما همچنان به او وعده میدهند که می بریمیت به سوئد. بعد از چندین سال متوالی، او دیگر آن نوجوان نوبالغ نیست برای خودش جوان تنومندی شده است، اما همچنان افسرده و بدون هیچ چشم اندازی به این سوی آبها. حالا بعد از سالها آوردن او دست به دست میشود، عمویش کنار میرود، عمه اش پا به میدان میگذارد. همان سیستم بی عملی و غلوهای بیش از حد در مورد آوردن او بی آنکه به این نکته توجه داشته باشند این وعده های پوشالی فقط میتواند حال او را بیشتر دگرگون کند، اعتماد به نفس او را ضعیفتر میکند. اما آنها به این چیزها توجه نمیکنند. برایتان قبلا گفته بودم که حتی یک ایده و یا پیشنهاد میتواند قانومند باشد، میتواند تحول و دگرگونی ایجاد کند، نه فقط در مورد زندگی یک نفر، حتی یک جامعه و یا کل جهان، چه در جهت مثبت و یا چه در جهت منفی تحت الشعاع خودش قراردهد. منتهی بستگی دارد که آن طرح و ایده وفکر چی باشد. زندگی  آدمها مانند پازل در مسیر زندگی آدمهای دیگر شکل میگیرد. حلقه مفقوده خوشبختی آدمها با یکدیگر فرق میکند. شاید پول « حلقه مفقوده » خیلی ها باشد. اما « درب خوشبختی »  قفلش با هر کلیدی باز نمیشود، حتی با پول. من فکر میکنم، هر آدمی که در این دنیا هست، بی دلیل نیست. همه آدمها نقشی را ایفا میکنند. یاد « آلکس هیلی » نویسنده سیاه پوست کتاب « ریشه ها » افتادم. اگر « توقف در گذشته » یک معیار بطالت باشد؛ پس او چقدر بینوا بوده است، او که یک سیاه پوست است تصمیم میگیرد ریشه خانوادگی اش را در آفریقا ردیابی کند. کلید حل این معما فقط چند واژه آفریقایی بود از جد هفتم او « کونته کینتا » به او نسل به نسل رسیده بود. سالها وقت صرف تحقیقاتش میکند، همان چند کلمه حرف سر از قصبه مندینکا در اعماق آفریقا در می آورد. نویسنده کتاب با صرف وقت برای ریشه یابی اجدادش در « گذشته » غوطه ور میشود. درنهایت نتیجه ریشه یابی او پرده از جنایت تجارت برداری آمریکا برمیدارد. و با خواندن کتاب متوجه میشویم ـ « حلقه مفقوده » جنایت سفید پوستان عامل تغییر سرنوشت خیلی از شخصیت های کتاب است؛ از جمله خودش. اگر انسان به لحاظ رشد اجتماعی به آنچه که داشت قانع بود؛ هیچ وقت آلکس هیلی بعد از هفت پشت؛ سر از آمریکا در نمی آورد. با مثال بالا در میابیم که وجود « درد » عامل تازگی ذهن میشود. یعنی وجود درد باعث میشود که گذشته را فراموش نکنیم مگر اینکه خیلی به ما خوش گذشته باشد! 
پازل سرنوشت آدمها ـ بستگی به نقطه ثقل یک حادثه و یا اتفاقی که در گذشته رخ داده است دارد؛ که جوابش در آینده نا معین نمایان میشود. معمولا یک سری حوادث عمومی است که مشمول حال خیلی ها میشود. فرض کنید زلزله ای صورت میگیرد و یا سیلی راه می افتد هر چه را سرراه خودش هست میشوید و می برد. کسانیکه در اینگونه حوادث جان خودشان را از دست میدهند نقطه پایان سرنوشتشان است، و آنهائیکه جان سالم بدر می برند، بازیگران سرنوشت آیندگان هستند و برای هدفی ایفای نقش خواهند کرد. نقطه ثقل تغییر حوادث و یا جان بدر بردن هر کسی به خیلی چیزها میتواند بستگی داشته باشد. میتواند به یک نظر و یا تفکر بستگی داشته باشد. البته میتواند آن تفکر غلط ویا درست باشد و یا میتواند ابزار و اشیاء باشند. اگر به خودمان عمیق شویم، حتما متوجه خواهیم شد که برای خودمان هم چندین بار پیش آمده است که خطری و یا حادثه ای از بیخ گوشمان رد شده باشد. فرض به هنگام وقوع یک حادثه تصمیم گرفته اید برای خرید از خانه خارج شوید. تصمیم گرفته اید از پاساژ رضوی در تجریش خرید کنید. از در بیرون میروید، در راه بطور ناگهانی با یک نفر برخورد میکنید که سالها از او بی خبر بوده اید. علی رغم اینکه عجله دارید، ناچارا با او به حکم ادب چاق سلامتی میکنید و از حال و احوال او جویا میشوید. او را به خانه دعوت میکنید تا با هم چایی بنوشید. یک ساعت بعد از رادیو در اخبار حوادث میشنوید که از دربند سیل راه افتاده است. تمام شمیران را گل برداشته است، پاساژ رضوی هم غرق در گل است. نقطه ثقل سرنوشت و زنده بودن شما در چیست؟ آن دوست و یا آشنایی که بعد از سالها او را دیده بودید. حال این ماجرا به همینجا ختم نمیشود. شما بدلیل اینکه از یک حادثه حتمی جان سالم بدر برده اید، در آینده پازل سرنوشت تان با کسان دیگر مشترک میشود. میتواند آنقدر خوب باشد که هر بار به حادثه سیل فکر میکنید، نفسی به راحتی بکشید و بگویید « چه شانسی آوردم » و یا آنقدر بد باشد که خودتان را نفرین کنید و بگوئید « چه میشد اگه اون روز اون دوستم را نمیدیم و از این روزا رو نمیدیدم. »

هیچکسی کامل نیست؛ به هر حال همه آدمها از یک تا صد روی یک درجه ای نقص دارند.اگر این در مناسبات و رفت و آمدها بعنوان یک اصل قرار بگیرد؛ آن وقت آدمها میتوانند بر اساس آن تنظیم رابطه کنند. به نظر من آنکه خیال میکند که بدون عیب و ایراد است؛ درجه نقصش اتفاقا روی صد است. هر آدمی اگر روزی از روی پلی عبور کند؛ فکر نکنم بعد از عبور از آن به این بیاندیشد؛ چرا نرده های آن پل از طلا ساخته نشده اند؟  یک پل حتی اگر یک تنه درخت کج و کوله هم باشد؛ همانقدر که بشود از رویش عبور کرد؛ باز باید آن ممنون باشیم. چه همان پل کج و معوج مسیر و راه را برای مان هموار کرده است و وجودش باعث شده است؛ ما را به هدفمان برساند. حال بعد از اینکه از روی آن گذر کردیم؛ بعد برگردیم به آن فحش بدهیم که « عجب تنه درخت زشت و بدترکیبی! » متعاقبا با لگد آنرا بیاندازیمش در رودخانه تا کس دیگری به صرف زشت بودنش نتواند از روی آن عبور کند! این حرکت ناپسند است در واقع هم خودخواهی است و هم اینکه دودش در چشم خود طرف مربوطه میرود. بعضی اشتباها را میشود جبران کرد، اما بعضی ها را نه، اگرهم بشود؛ چندین برابر باید برایش هزینه پرداخت کرد. باری این پلها را اگر احتمال میدهیم ضعیف هستند؛ در حقیقت میبایست آنها را مستحکمشان کنیم. تا دیگران هم بتوانند از آنها بهره ببرند. و به غیر از این هم باید احتمال بدهیم که شاید بازدوباره بخواهیم خودمان از همین پل استفاده کنیم، پس خرابش نکنیم.

بعضی وقت ها وقایع و حوادث غیر طبیعی روی سرنوشت آدمها تأثیر میگذارد، مانند انقلاب سال 57 در ایران که البته همان هم به طور عمومی هم مرکز ثقل برای خودش دارد که وارد این مقوله نمیشوم که چرا و چه شد که انقلاب رخ داد؟ اما وجود خود انقلاب بطور عمومی روی تک تک مردم ایران تأثیرات منفی و مثبت خودش را داشته است؛ برای بعضی ها خیلی خوب شد؛ از هیچ به همه چیز رسیدن؛ برای بعضی ها هم خیلی بد شد؛ هر چه داشتند از دست دادند. بعضی ها سرنوشت شان خنثی است، نه چیزی از دست دادند و نه چیزی بدست آوردن. طبقه مفلوک زمان شاه؛ همچنان مفلوک مانده اند. طبقه متوسط زمان شاه، امروز با سیلی صورت خودش را سرخ نگه میدارد. میشود گفت ـ بطور گسترده ـ تقریبا دیگر وجود ندارند. فقدان ثبات اقتصادی، سیاسی و اجتماعی در جامعه باعث شد که بعضی ها هم برای زندگی راحتر به خارج از کشور مهاجرت کنند. بیشترین کسانیکه  به خارج از کشور کوچ کردند، ( به غیر از سیاسی ها ) طبقه نیمه مرفه جامعه بودند، چون چشم اندازی برای زندگی بهتر در ایران نمیدیدند. این قشر برای خارج شدن از کشور تمام سرمایه و اندوخته شان  فقط تا اندازه ای بود که بتوانند مخارج قاچاقچی را تأمین کنند. اما طبقه کارگر و زحمت کش، از آنجائیکه قدرت و توانایی مالی نداشتند؛ زور میزدند پولی جمع آوری میکردند و هزینه یکی از اعضای خانواده را فراهم میکردند تا بتوانند با آن او را به خارج از کشور راهیش کنند.


ادامه دارد.....

هیچ نظری موجود نیست:

جهان سوم و جهان سومی

"جهان سوم و جهان سومی"  آدرس ثابتی ندارند،  همه جا حضور دارند.  یک صفت شیطانی است ـ یک  رفتار زشت و نکوهیده است  ـ  عملکردشان  نا...