پیشگفتار:
6 فوریه2013
داشتم خودم را برای سفر به پاریس آماده میکردم، درست یک هفته قبل از رفتنم برای شرکت در مراسم "کنوانسیون سراسری با بیش از سیصد انجمن و تشکل ایرانی از اروپا، آمریکا و استرالیا"، سرگیجه غیر منتظره ای توأم با حالت تهوع به من عارض شد، ناچارا با آمبولانس روانه بیمارستان شدم، و در آنجا تا روز حرکت دوستان از ترمینال اتوبوس شهرما به مقصد پاریس، بستری بودم. از روز ابتدای بستری ام با آیفون، جام جهان نمای دیجتالی ـ فیس بوک ـ اخبار جهان ومسائل مربوط به ایران را، مخصوصا که همزمان مصادف بود، با سفر کرکس های نفتخوار به ایران، بارش برف سیاه، پخش مواد غذایی با سبد جهت تحقیر کردن مردم و اخبار مربوط به کنوانسیون سراسری در پاریس و صد البته ناچارا سایت های دریچه زرد «دریچه نفرت» و سبز و بنفش را با چشمان خسته و بی رمق و سرگیجه ام می بلعیدم. تازه با اینکه بستری هستم؛ حالم مساعد نیست و با اینکه عذرم موجه است، اما نمیخواهم از اخبار و مسائل کشورم با دشمنان رنگ و وارنگش عقب بمانم. بنابراین اخبار را با جان و دل دنبال میکنم.
امروز چهارمين روزى است كه در بيمارستان بسترى هستم، چند مسئله از دور و گذشته و حال، همگام با سر گیجه ام در سرم مى چرخد، احساس ميكنم، شنيدنش شايد براى ديگران جالب باشد. آن هم در دنيايى كه بيشتر از اينكه پى به درونت ببرنند، و آنرا بشناسند، ظاهرت را ارزيابى ميكنند! بى آنكه بدانند با چه مشكلات درونى دست و پنجه نرم ميكنى، حكم بازيگر فيلم، تآتر برايت صادر ميكنند.
كسى كه گويشهايش سنگين باشد، از قضا آدم حساس و زود رنج هم باشد، سعى ميكند همه حرفها را، حتى نوشتنى ها را از درون خودش، آنها را بشنود و لمس كند. وقتى به واژه اى نو برخورد ميكند، با اينكه معناى آنرا ميداند و يا از ميان متون به آن پي ميبرد، اما شايد نتواند تلفظ آنرا خوب ادا كند، در ذهنش عكسى از آن مى اندازد تا آنرا فراموش نكند. اگر هم نتواند معنى صد در صدش را متوجه شود با مراجعه به لغت نامه دهخدا و معين با خواندن حركت ضمه، كسره و فتحه و تنوين و ساکن سعى ميكند طرز صحيح بكار بردن آن واژه را ياد بگيرد. البته كه اين امكان هميشه ميسر نيست.
با اين مقدمه ميخواهم وارد مقوله اى شوم، هر كسى هر چقدر هم كامل باشد، باز نواقص آشكار و پنهانى نيز دارد كه با آن مورد قضاوت عادلانه و يا غير عادلانه ديگران قرار ميگيرد.
در گذشته، دوران كودكى، بلوغ و نوجوانى ام، از دبستان تا دبيرستان، در و همسايه ها و در دوران اجبارى دائم بايد سعى ميكردى، بفهمانى هيچ فرقى با ديگران ندارى، تو هم از همان احساساتى برخوردار هستى كه ديگران برخوردار هستند. اما بدليل فقر فرهنگى، عموما، با قضاوت دیگران از روى ظاهر، يواش يواش سعى ميكردى فشار مضاعف پنهان سازى را پيشه كنى، قدرت لب خوانى ات را بيشتر تقويت كنى تا كمتر متوجه سنگينى گوشت شوند. همين امر، يعنى پنهان سازى بدليل كوته بين بودن بعضى ها، منجر ميشد كه خودت باورت بشود، نقص عضوت گناه كبيره است كه ناخواسته دچارش گشته اى، نم نمك، از جمع فاصله ميگيرى، تا كمتر مورد پاسخ و پرسش قرار بگيرى. فقدان سمعك و امكانات پزشكى در ايران براى كسانيكه از ناراحتى و ضعف شنوايى رنج ميبردند، بزرگترين معضل بود. كمتر كسى از آن استفاده ميكرد. متأسفانه بيماران به اين پديده به چشم يك ابزار كمكى نگاه نميكردند. برعكس، آن را عامل افشاى بيمارى پنهان خودشان مى پنداشتند و از بكار بردنش امتناع ميكردند. اگر بيمارستانها و نهادهاى دولتى سعى مى نمودند سمعك را به رايگان در اختيار بيماران بگذارند، شايد مردم ياد ميگرفتند آن هم يك وسيله کمکی است مانند عينك، بايد مى فهميدند كه نبايد بديده عجيب و غريبى به استفاده كننده آن نگاه كنند. هر چه بيشتر از آن استفاده ميشد، بهتر بود. دو حسن داشت، هم براى استفاده كننده خوب بود، بهتر مى شنيد. لازم نبود يك حرف را چندين بار برايش تكرار كنند، هم براى اطرافيان بيمار، حوصله بيشترى به خرج ميدادند تا با طرفى كه گوشش سنگين است، حرف بزنند.
بيست و دو سال گذشت، تا بدليل نبودن آزاديهاى فردى، بگير و ببند اذيت و آزار، مجبور شوى ترك جلاى وطن كنى، كشورت افتاده است دست يك مشت ملاى كلّاش و دين فروش، فقط با قوانين بربريت هزاروچهارصد سال پيش، قصاص، برايت تعيين و تكليف ميكنند، چه بخورى، چه بپوشى و بنوشى، چگونه بگويى و چگونه بخوانى، آنقدر تحقير كردنت ساده بود كه لزومى نبود، براى گرفتن حقوقت، متوسل به ايدئولوژى خاصى شوى يا از آن پيروى كني! اين جمله را به خاطر بسپاريد تا در سطور بعد به تفضيل درباره كسانيكه از قطار مبارزه پياده شده اند، اما به ادامه دهندگان مسافرين راه آزادى بد و بيراه مى گويند! شكوه و شكايت مي كنند رسيدن به ميدان آزادى سفرى بس طولانى است، ايستگاه ذلت پياده ميشويم!
************************************************
قضاوت از روی لباس و ظاهر
در بخش اورژانس در یک اتاق بستری هستم و در انتظار دکتر کشیک بسر می برم؛ گویا صف بیماران اورژانسی بسیار است؛ چند ساعت طول می کشد تا بلاخره دکتر وارد اتاق میشود؛ دکتر خانم جوانی است؛ بسیار خوش رو و مودبانه خودش را معرفی میکند؛ دست میدهد. دست میدهم؛ اما حرکت نمیتوانم بکنم؛ با هر تکان سرم؛ احساس میکنم؛ یک وزنه صد کیلویی روی هیکلم جابجا میشود. متعاقبا اتاق بالا و پائین میگشت و یا دور سرم چرخ میخورد. اما سیگنال برخورد خوب خانم دکتر؛ فرکانس های گذشته های دور دوران کودکی ام را تا همین یک ماه قبل به شدت به حرکت در آورده بود. در عرض یک تا دو دقیقه هر چه خاطره بد در طول دوران زندگی ام داشتم بصورت یک فیلم از جلو چشمانم گذشتند.
دکتر کشیک گفت: من حدس میزنم، ناراحتیت از گوش میانی ات باشه، اما از بخش گوش و حلق وبینی یک دکتر متخصص میاد تا شما را معاینه دقیقتر کنه.
یک ساعت بعد خانم دکتر خوشروتر از خانم دکتر اولی آمد؛ خودش را معرفی کرد، با سر و ظاهر بسیار ساده، برخورد متین و موقرش به من آرامش داد. بعد از معایناتش گفت : "که باید چند روزی بروی بخش گوش وحلق بینی بستری شوی؛ باید تحت معاینه و درمان باشی"
شب را به هر شکلی بود سر کردم؛ صبح پرستار آمد؛ فشار خون و تبم را کنترل کرد، و رفت. چند دقیقه بعد با سینی صحبانه آمد. گفت "دکتر ساعت ده می آید برای معاینه" نیم ساعت گذشت، یک بهیار آمد، خیلی با روی خوش سلام کرد، سینی صبحانه را برداشت، گفت: اگر کاری داشتی، این دگمه را فشار بده. منظورش دگمه اضطراری بود. رفت. رأس ساعت ده یک دکتر مرد آمد؛ زاغ و بور بود اما با لهجه خارجی سوئدی باهام حرف زد، حدس زدم که باید از کشورهای بلوک شرقی قدیم آمده باشد. دکتر با دو دستش صورتم را به چپ و راست حرکت میداد. نگاهم روی خالکوبی های دستش قفل شده بود. معاینه کرد و رفت. گفت: باید بروی بخش دیگر برای معاینه و آزمایشات دیگر.
نمیدانم چرا خالکوبی های دست آقای دکتر، ناخودآگاه تمام ذهنم را متوجه مقاله ای که پنج ـ شش هفته پیش، شخصی کاملا مجهول الهویه با اسم و بی رسم مستعار به نام ع ـ ریحانی در سایت پژواک ایران (بخوانید پژواک آخوندی) تحت عنوان «بود اطلس خویش دلقی بدوخت» در باره من خط خطی کرده بود، معطوف شد. او با مشاهده عکس بنده فقط به صرف و باز بودن یک دگمه پیراهنم و ظاهرم، حکم «شعبون بی مخ ، الله کرم و منصور ارضی» صادر کرده بود. نیک میدانم، لباس و صورت و ظاهرم بهانه ای بیش نبوده است. او در سایت «پژواک ایران» قلمفرسایی میکند، کینه این شخص نسبت به من که اصلا معلوم نیست چه کسی است، و از کدام نا کجاآباد و خراب شده ای آمده است، بیشتر برمیگردد به مفاد مقاله ای که در جواب یغمایی پشیمان (نمی گویم نادم، گویا حساسیست شدیدی به این واژه دارد) نگاشته بودم. انگاری برعکس نعل های وارونه ای که این شخص مجهول الهویه میزند؛ سوزشش درست از همان مثالی بود که زده بودم. نوشته بودم ـ دمکراسی مانند یک «وسیله نقیله عمومی» است که همه حق استفاده از آن را دارند، ملک شخصی کسی نیست که فقط بعضی ها حق استفاده از آنرا داشته باشند. یک مثال بغایت ساده وسمبلیکی بود، برای همین جماعت پیچیده، در آن مقاله قصد داشتم با ساده کردن صورت مسئله «مقوله دمکراسی» کمکی کرده باشم به همین جماعت که از درک حاصلضرب دو دو تا عاجزند. لباس و سر و شکل و ظاهر بنده بهانه ای بیش نبوده است، چه اگر غرب میخواست به زعم ایشان «دمکراسی» را با قپان «ظاهر» وزن کنند، آن وقت دیگر سنگ روی سنگ بند نمیشد. لابد آقای دکتر با آن خالکوبی های روی دستش لات و چاقوکش است که دارد خودش را دکتر جا میزند! خب این تفکر و زدن افترا به صرف ظاهر چیز جدیدی نیست، از ارکان اصلی جمهوری اسلامی است، سی و پنج سال است با گشت «امر به معروف» تسمه از گرده مردم بی نوای ما کشیده اند. این هم نوع «سایبری اش» بود که دیدیم. این جماعت درمکتب دمکراسی خودشان که احتمالا از نوع دمکراسی احمدی نژادی است؛ که میگوید: "دمکراسی در ایران چیزی نزدیک به صد در صد است" یاد گرفته اند عکس مار دمکراسی را بکشند! ایشان، در مقاله اش از اصطلاحات و ادوات لات و لمپنی مانند «چاقوی فنری» طوری نوشته اند؛ که گویا خودشان در این زمینه همه فن حریف هستند، چیزیکه که اصلا بنده تا به سن کنونی ام، به پنجاه دو سال برسم؛ نه شنیده بودم، نه خوانده بودم ونه حتی دیده بودم «چاقو فنری» چیست؟ این همه اتهام به بنده فقط به جرم باز بودن یک دگمه پیراهنم و احتمالا چرا به "حرمت نگاه دوربین عکسبرداری؛ لبخندی نزده ام" لابد اگر تمام اینها رعایت میشد؛ کراوات و لبخند علی ـ بجای ژکوند، میزدم آن وقت آدم متشخص و دموکراتی محسوب میشدم، و ایشان خیلی خیلی به من احترام هم میگذاشتند!! (توضیحات بیشتر بماند در سطور بعدی)
برخورد پرسنل های بیمارستان با خوش رویی تمام عیار و مقوله دمکراسی ـ سیر و سیاحت در خاطرات گذشته ام و مقایسه آن با حال و تلفیق آن با افکار بس کوته بینانه ع ـ ریحانی، پارادوکس مسخره ای را برایم بوجود آورده بود. اگر در گذشته به طور عام به صرف پائین بودن سطح فرهنگ مان، دیگران را از روی ظاهر مورد ارزیابی قرار میدادیم، می شد درک و قبول کرد که فقدان دمکراسی عامل اینگونه قضاوتها بوده است. اما مانده ام که این جماعت در این چندین و چند سال که این همه از چراگاه دمکراسی اروپا و آمریکا مفت چریده اند؛ دنبه عدالت و انصافشان کجاست؟ این جماعت از مسگری دمکراسی، فقط کون چرخاندن «فُکل و کراواتش» را یاد گرفته اند! با زدن اتهام به بهانه انتقاد؛ برای دیگران ابدا هیچ حقی قائل نیستند تا از خودشان دفاع کنند! مجموع این سیر وسیاحت و جمع بندی رفتار و افکار گذشته و حال ـ بررسی محیط ایران و سوئد و برخورد ع ـ ریحانی و صد البته بدتر از او شخص شاعر پشیمان انگیزه ام را بیشتر کرد که از «جام جهان نمای دیجتالی» مددی بگیرم تا در استاتوس فیس بوکم مطلبی تحت عنوان «گوش های سنگین من» را بنویسم:
هر که خربزه دمکراسی را بخورد باید پای لرز اجرایش بنشیند.
روی تخت بیمارستان، خیالات به من هجوم آورده اند. دلم میخواهد کالبد افکار «مدعیان دمکراسی» را آنالیز کنم. به کامپیوترم دسترسی ندارم. فقط آیفونم هست، که نمیتوانم به تمام آنچه که لازم دارم برسم. زود خسته میشوم، اما ناچارا ادامه میدهم. چون آتش گفتن و نوشتن مانند خوره تمام جسم و روحم را داره میخوره. بنابراین ادامه میدهم:
سرنگونی مبارزه صداقت صداقت صداقت خیانت خیانت خیانت سازش مماشات
اما ایشان ظاهرا خودشان را بدون وعیب ونقص میدانند، البته درشکستن آینه تبحر دارند. با سلسله مقالاتش هیمه آتش اختلاف را فراهم می کند، پس از انتشار مقاله حقیر «ازترشحات عالیجناب زردپوش: پاشنه آهنین، بیماران عقیدتی، کلکسیون روزبه» در سایت آفتابکاران؛ فی البداهی عکسی از میان آرشیو کامپیوترم ضمیه آن کردم؛ تا شاعر «بزرگ» از شک و شبهه خارج شود، که پشت نگارش آن «یک هوادار بغایت ساده مجاهدین و مقاومت» است؛ نه کس دیگری؛ اما ایشان ظاهرا خیلی دکارتیسم هستند، که حتی در باره نامه مجاهد اشرفی اکرم حبیب خانی که در جواب «قتل مشکوک درون مجاهدین» به وی بوده است، نوشت: از کجا معلوم که این نامه را خود اکرم حبیب خانی نوشته است؟ ( نقل به مضمون )
منبع خبر «قتل های مشکوک درون مجاهدین» از قول پسر خودش بوده است، به روباه گفتند شاهدت کیست، گفت: دمم! که گویا دو هوادار مالی کار به معنای واقعی «مجهول و المشکوک الهویه» با پسر ایشان برخورد میکنند و ناقل خبر «قتل های مشکوک درون مجاهدین» هستند! جناب شاعر در صدد پیگیری بر می آیند و به نشر و اشاعه دروغ به این بزرگی مبادرت میکند. در جنگل های آمازون و کوه کمند و بیابان که زندگی نمیکنیم؛ با یک حساب دودوتا چهارتای ساده میشد تشخیص داد که کل سناریو ساخته و پرداخته ذهن «شاعر» بوده است بس.
القصه بنده که نزدیک به سی سال است در اروپا زندگی میکنم؛ با هیچ پوششی و لباسی از طرف هر کسی که باشد هیچ مشکل و مخالفتی ندارم، آنقدر در این سی سال لباس های اجق وجق تن این مردمان بی آزار دیده ام که اگر لباس پوشیدن میخواست ملاک عملکرد و برجسته بودن شخصیت آنها قرار بگیرد؛ آن وقت سنگ روی سنگ این جامعه بند نمیشد؛ یقینا دمکراسی یک «واژه» بیهوده و بی مصرف میشد؛ که فقط برای غرغره کردن و رفع بوی دهان جامعه استفاده میشد.
باری بی هیچ شائبه ای عکسی ضمیمه مقاله ام کردم، بدون اینکه اصلا به مخیله ام خطور کند وضع و ظاهرم در عکس مورد هجوم و بمباردمان تمسخر ایشان و یاران ایشان قرار میگیرد، آن هم با اهداف سیاسی برای مخدوش کردن اصل مطلب که همان «حق؛ ملک پدری کسی نیست» ـ که فقط ایشان «حق» برخورداری از آنرا داشته باشند. «شاعر بزرگ» بعد از دیدن عکس بنده، بی آنکه از اتهام پنهانی که بدین مضمون «نویسنده نازنین مجهول و مشکوک الهویه» به بنده زده است پوزش بخواهد، باز با واژه های مرتضی علی وارش؛ چهار چنگولی هیمه تمسخر را برای مکاره دریچه زردش با همان ده ـ دوازده مشتری هایش روشن میکند و مانند کودکان با شیطنت زمینه بمباردمان و تمسخر را برای لباس شخصی های سایبری فراهم میکند، مینویسد: "از خوانندگان میخواهم نخست عکس ایشان را تماشا و سپس حظ و بصر ببرند" بعد شروع میشود؛ باران تمسخر؛ از درج مقاله درسایت آفتابکاران یک ساعت نگذشته است؛ ناگهان ملتفت شدم لباس شخصی های سایبری بسیج شده اند و در دکان دریچه زرد بیست و دو تا کامنت گذاشته بودند؛ انگار خوب به هدف زده بودم؛ چه؛ نگاه کردم درزیرمقالات و نوشته دیگران قبل و بعد ازآن، اصلا هیچ نظری ننوشته اند؛ یکی دو تای دیگر حداکثر تا هفت نظر بیشتر نداشتند! با مشاهده دو و سه نظر اول با اسامی کاربری «مجهول و مشکوک الهویه» که مدعی بودند: "از کجا معلوم که ایشان نویسنده مقاله باشند؟ به قیافه اش نمیخوره؛ کاسبه؛ تیپش جاهلیه؛ پیش خودم فکر میکردم یه آدم امروزی و با کراواته، من که شک دارم نویسنده این مقاله صاحب این عکس باشه"
بعد از دو کامنت اول؛ جناب «شاعر نادم بزرگ!» البته چون حق کاربران میداند؛ و برای حفظ و رعایت دمکراسی آن نظرها را میگذارد؛ اما توضیح میدهد: "دوستان به نظر من عکس اشکالی ندارد هر کس آزاد است هر طور عکسی از خود بگذارد آقای تبریزی هم ان را خواسته چه اشکال دارد جوان خوش شمایل و بالا و بلندی هستند و کسب و کار هم اشکال ندارد مساله نوشتن است و نقد و درک و فهم مشکلی که روی میز است."
او نعل وارونه میزند، در حقیقت نظر کاربران را دارد تائید میکند. بعد از اظهار فضل «شاعر نادم بزرگ!» میدان تاخت تاز بیشتر برای مجهول الهویه ها فراهم میشود؛ سه کاربر معتقد هستند که پشت این نوشته صاحب این عکس نیست! (بنازم به این شاعر و هوادارانش، اینها میخواهند با توسل به دایره منکرات مجری دمکراسی آینده ایران باشند. امیدورام که اجرای حکم «حد» در مورد بد لباسها از رژیم کنونی بیشتر نباشد) بنابراین برای اینکه تو دهنی به آنها زده باشم؛ با مسئول سایت آفتابکاران تماس گرفتم عکس دیگری برای ایشان ارسال کردم؛ تا به شکاکین و دکارتیسم های سایبری؛ و جناب «شاعر ول!» ثابت شود؛ اتفاقا دردتان عکس نیست؛ بلکه این محتوای مقاله است که دارد شمایان را می سوزاند! سپس همنشین وارد معرکه میشود با ژست مودبانه ای اظهار فضل میکند؛ تازه شصتم خبردار شد؛ هیچ بعید نیست که پشت یکی سری از همین کامنت ها؛ تواب و نواب و یار و قارهایش قرار دارند. خنده دار اینکه؛ یک مشت کاربر با اسامی مستعار مجهول و مشکوک الهویه؛ احتمالا مامورالهویه؛ به کسی که با اسم و رسم و عکس و شناسنامه مقاله نوشته است میخواهند حقنه کنند؛ «این تو نیستی!» اما علی رغم گوشزدش فرمالیته!! احتمالا برای رعایت حال دمکراسی؛ به بازنشر نظرات تکراری اما با تغییراتی در شکل؛ نه محتوی آنها میپردازد. اما بلاخره ظرف دمکراسی «شاعر پشیمان» پر میشود و حوصله اش از نظر کاربر دیگری که گویا از او انتقاد کرده است سر میرود؛ از جلد ادب خارج میشود، میرود در جلد اصلیش! خطاب به او میگوید:
عزیز
مگر راسیستی! سیاه و سفید و زرد وسرخ همه بنده خدایند اما از شوخی گذشته تو باید کوشش کنی بفهمی آن بندگان خدا هم چون علیه دوتا آدم محترم مزخرفات مینوشتند و ارزش جواب دادن نداشتند اینطوری کارسازی شد البته با عذرخواهی از گاو و سگ و گوریل که به اینگونه افراد شرف دارند. روزت خوش
و اما، در کامنت سی و یکم؛ کاربری بی نام و نشان با نقدی دولبه از کاربران، هم به نعل میزند و هم به میخ طوری هم مینویسد که گویا بنده را از نزدیک خوب می شناسد: " به عنوان وظیفه وجدانی خود وکمک به رعایت انصاف اجازه میخواهم به عرض همگی بازدیدکنندگان برسانم که تنها چیزی که به علیرضا تبریزی نمیخورد لات و لمپن بودن هست، بلکه برعکسی، وی به لحاظ شخصی، خانوادگی و اجتماعی انسان شریف و اتفاقا بسیار رئوف و مهربان است. "وی اطلاع میدهد شخصی به نام ع ـ ریحانی در سایت پژواک همبستگی با دیدن عکس و مقاله بنده؛ مقاله ای نوشته است که متاسفانه شیوه برخورد ریحانی در رابطه با عکس علیرضا تبریزی یادآور"نیت خوانی ها" و یا غیب گویهای رایج در دم و دستگاه ولی عقیدتی است، پیشنهاد می کنم این شیوه برخورد و گمانه زنیها را به همان سایت گهربار آفتابکاران واگذار کنید و لطمه به اعتبار انتقادات و افشاگری های خود نزنید."
اینک آخرین کامنتی برای درای دریچه زرد که هیچ وقت از جانب خودم بازتاب نیافت.
خواستم از همه تان تشکر کنم برای القابی و صفاتی که به من دادید. چقدر اتفاقا برایم جالب شد؛ که بطور تصادفی تنها عکسی را که دم دستم را داشتم بگذارم تا شاعر «مبارز» بدلیل اینکه بنده را «مجهول و المشکوک الهویه» خوانده بود، ببیند. اما به تمام کامنت هایت خندیدم. آیا کسانیکه از روی عکس و یا شغل دیگران را قضاوت میکنند, حقیقتا صلاحیت منتقد بودن را دارند؟ هرچند که میدانم عکس بهانه ای بیش نبود؛ تا زهرتان را با القاب و صفاتی که واقعا برازنده کسانی است؛ بطور حقیقی «مجهول و المشکوک الهویه» هستند؛ به این جناب چسبانده اند. جناب یغمایی شما خودتان درابتدای متن با متلک «شاعرانه» دیگران را تشویق کردید؛ عکس مرا به مسخره بگیرند؛ بعد از بیست و دو تا «کامنت طعنه آمیز» با ژست دمکراسی مآبانه؛ و برای خالی نبودن عریضه از دیگران میخواهید به متن مقاله بپردازند!! تنها یکی یا دو مورد بودند که به آن اشاره کردند؛ بقیه فقط؛ تا توانستند، انتقام شما را از من گرفتند. اتفاقا برخورد تک تک نظر دهندگان و مخصوصا شخص ع ـ ریحانی؛ به خودم ثابت کرد که حقیقتی در مقاله ام نهفته است؛ حقانیت و مشروعیت راهی را که میروم بیشتر باور میکنم. چون اگر قرار باشد؛ که من به زعم آقایان و خانمها «یک لمپن» باشم، آنها ثابت کردند که از من در بدوبیراه گفتن و تهمت و انگ زدند هزار پله جلوتر هستند. اگر باور ندارید؛ دوباره کامنت ها و مقاله ع ـ ریحانی را بخوانید. از تمام اصطلاحاتی استفاده کرده اند که نشان میدهد که خودشان روزگاری لات و لمپن بوده اند. اگر من در مقاله ام شما را "عالیجناب زردپوش خطاب کرده ام؛ اگر خائن و خادم گفته ام" دلایلش را هم آورده ام. به نظر من جواب اهانت و توهین «بیماران عقیدتی» همین است. هیچ وقت شما را بدلیل فرم لباس پوشیدن و ظاهر مو و لات و چاقوکش خطاب نکردم. به نظر من شما مشکل شخصی با مجاهدین دارید. و سعی میکنید که گذشته خودتان را فراموش کنید. در دنیای جدیدی بسر می برید که همه چیزبرای تان تازگی دارد. برای همین سبک اشعارتان و نوشتارتان با قدیم فرق کرده است. اما عکسم عجب ول وله ای انداخت به جان مجهول و المشکوک الهویه ها، اکنون عکسم را تعویض کردم؛ من مطمئن هستم؛ اگر عکس و ظاهر کسی نشان دهنده شخصیت واقعی اوست؛ اگر بر اساس یک عکس مقاله کسی قضاوت بشود؛ وقتی طرف دشمن است؛ دیگر چه فرقی میکند که آن شخص با کراوات عکس بیاندازد یا با پیراهن چهارخانه بدون کراوات! آخه معمولا با پیراهن چهارخانه کراوات هماهنگی ندارد، که من می بایست مانند «عین الله» برای خوش آمد دیگران کراوات می بستم؛ تا متشخص محسوب شوم. خوب میدانیم که پدر همه ما را فقط عمامه بسران در نیاورده اند؛ همان اروپایی های کراواتی سالها جهان سوم را دوشیدند به ما هم گفتند؛ اگر این را داشته باشید، متشخص هستید. بینوا سعدی؛ سعدی برای ایرانیان؛ مخصوصا از نوع ع ـ ریحانی ها خیلی حیف است؛ که گفت : تن آدمی شریف است به جان آدمیت\ نه همین لباس زیباست نشان آدمیت. هاها؛ خنده ام گرفته است. نی را از سر گشاد میزنید. بگذریم؛ اگر عکس فعلی ام را از ابتدا گذاشته بودم؛ میگفتند؛ این خودش نیست؛ اینکه مقاله به این جدی ای نوشته است؛ چرا در عکسش خندیده است؛ آهان کراوات زده است برای رد گم کنی؛ نه بابا آخوند کرواتی است! اینا میخوان با این کراواتشون انقلاب کنند؛ووووو در آخر خدمت همنشین بهار عرض کنم؛ من قبلا در همان آفتابکاران مقاله گذاشتم؛ که مخاطبم ایشان بود. ایشان آدم فوق العاده ترسویی هستند. و دو رو؛ با او چندین بار برخورد داشته ام. فقط یک عکس العمل او باعث شد که پی ببرم که او آدم دو رویی است. مقاله ای نوشتند در سایت دیدگاه؛ خطاب به خانم رجوی گفتند؛ که چرا به عراقی هایی که هدف خمپاره های رژیم قرار گرفته اند؛ آنها را شهید می نامند. و الی آخر (نقل به مضمون) من ایشان را در سالن ویلپنت؛ همان سالنی است که محل فروش کتاب های ایرج مصداقی بود. همان را میگویم؛ دیدم. البته دوست دیگری نیز همراهم بود همنشین بهار را از نزدیک ملاقات کردم؛ دوستم گله مرا در باره مقاله اخیرش به او گوشزد کرد؛ ایشان در کمال دورویی به من گفتند: "من منظوری از آن نوشته نداشتم؛ من اگر مینویسم همینطوری مینویسم، من بچه های مجاهدین را خیلی دوست دارم؛ برای همین هم می آیم اینجا" آیا مراسم هفده ژوئن چیز جدیدی داشت که ایشان تا آن زمان برای علاقه به مجاهدین به ویلپنت می رفتند؛ اما اکنون آن مراسم خلاف آن اهداف آنروز است که آنقدرتیغ انتقاد بر سر و صورت مجاهدین می بارد؟ نه عزیزان، شهامت داشته باشید ضعف از ادامه مبارزه تان را بپذیرید. لازم نیست نقش بازی کنید. جبهه جنگ شما شده است مجاهدین؛ رژیم را بل کل فراموش کرده اید. گیریم که چهارتا شعر و مقاله علیه رژیم و ورزش رژیم و دزدیهای رژیم هم بنویسید؛ کار شاقی که نکرده اید؛ چونکه همین چیزها را هم خود رژیم در داخل می نویسد. ماندگاری رژیم از اشتباهات مجاهدین نیست؛ از وجود مسعود دلیلی هاست؛ از ترفندهای اصلاحات و مماشات است؛ از کسانی است که رژیم را قبول ندارند؛ اما در کنارش میچرند. از کسانی است؛ وقتی از مبارزه می برند؛ بجای اینکه بروند بطور جدی با رژیم مبارزه کنند؛ مشغول تیز کردن چاقوی انتقادات بر علیه مجاهدین میشوند. این منتقدین مجاهدین هستند که حق دارند به آنها بگویند: "بسیجی؛ چماقدار، بیماران عقیدتی؛ قتل های مشکوک در درون مجاهدین" اگر یک هوادار ساده حتی اگر نرم هم اعتراض کند؛ بهترین لقبی که به او میدهید؛ بسیجی است؛ حال بسیجی که شش کلاس سواد ندارد؛ اما حداقل جناب شاعر و همنشین میدانند که اشخاص باسوادی در تشکیلات مجاهدین هستند!! در خاتمه هر وقت خواستید انتقاد کنید؛ شرط اول اینکه یک سوزن بخودتان بزنید؛ یک جوالدوز به مجاهدین. باور کنید شعر و شاعری و نویسندگی و هنراگر یک ریالش به جیب مردم نرود؛ به پشیزی نمی ارزد. خمیر مبارزه بی مایه خون و گذشت و فدا فطیر است. تا حالا که اینجور بوده است، یعنی اگر سیصد جنگجوی اسپارت جلوی قشون ایران ایستادگی نمیکرد؛ امروز شاید کشوری بنام یونان وجود نداشت. یعنی اینکه بروید کمی وجدان داشته باشید؛ حالا که همه میدانیم؛ حتی سازمان ملل هم قوانین حقوق بشر را پایمال میکند، ایستادگی مجاهدین، خون دادن آنها؛ مجالی است برای ما در این خاک نا آشنا؛ هویت ایرانی همدیگر را زیر سئوال ببریم، یعنی آنقدر به آنها بگوئید «بیماران عقیدتی» تا به شما بگوییم خائن! اگر این شمع خاموش شود؛ خیال همه تان تخت؛ جمهوری اسلامی حداقل برای سیصد سال ماندگار است؛ البته اگر تا آن زمان انرژی دیگری جای انرژی فسیلی پیدا نکنند. چون دیگر آن وقت چه فرقی میکند؛ ایران نفتش مرغوب باشد یا اینکه مثل صحرا خشک و بی آب علف. چون دیگر آنها نیازی به ما ندارند و ما بدلیل همین جنگ های نعمتی و حیدری که اکنون داریم؛ از فرم زندگی قبیله ای ما فیلم ومستند تهیه میکنند.
مقاله ع ـ ریحانی جهت قضاوت خوانندگان
سایت وزین "آفتابکاران" مقاله ای به قلم "علیرضا تبریزی" درج کردە که از همەء دوستانی که ازاین مطلب مستفیض نشده اند خواهش می کنم که آن را حتما بخوانند . اما قبل از خواندن مطلب ، به عکس جذاب نویسندە خوب نگاه کنند. معمولا انسانها هر چقدر هم که ترشرو و بدعنق باشند ، به حرمت نگاه دوربین عکس برداری ، لبخندی می زنند . خب مشکلی نیست ، به هر حال شاید ایشان خواسته اند با این ژست و با این سر و وضع از یکی از کارگردانان هالیوود دلربایی کنند بلکە نقشی بازی کنند و معروفیتی به هم بزنند
حتما در خبرها خواندید کە جناب "مسعود ده نمکی" هم در سر صحنهء فیلمبرداری فیلم "معراجی ها" ، فاجعە آفرید . مواد منفجرهء خطرناک با خودش به شهرک سینمایی بردە است . هنرنمایی لمپنها معمولا فاجعه می آفریند . وقتی مسعود ده نمکی "پنجه بوکس" و چاقو و دستمال یزدی را به زمین می گذارد و فیلمنامەء فیلم به دست میگیرد ، باید انتظار داشت کە ایشان شهرک سینمایی را با جبهەء حق علیه باطل اشتباه بگیرد .
حالا یکبار دیگر بروید در سایت وزین "آفتابکاران" و قیافە و ژست و سر و وضع این آدم را ملاحظە کنید . وقتی چنین آدمهایی "پنجە بوکس" و چاقو و دستمال یزدی را کنار بگذارند و قلم به دست بگیرند ، نتیجه اش می شود همین مطلبی که ملاحظه می فرمایید
اما فاجعەء اصلی هنوز مانده است . ایشان حد و حدود دموکراسی را هم مشخص فرموده اند و اینکە چه کسانی در اتوبوس دموکراسی باید بنشینند و چه کسانی باید بیرون بروند . اسامی چند نفر را هم که علی الحساب باید از اتوبوس خارج شوند مرقوم فرموده اند . حالا تصور کنید که اتوبوس دموکراسی در حال سوار کردن مسافر است و این آقا ، بلە درست همین آقا ، با تمام این هیبتی که دارد و با همین نگاه پر جبروت و با همین ژست قیصری و ادا و اطوار شعبون بی مخی ، آنجا ایستادە و تعیین می کند که چه کسانی باید سوار شوند و چه کسانی حق ندارند سوار شوند و چه کسانی هم اول باید سوار شوند و بعد در نیمهء راه با لگد به بیرون پرت شوند . البتە در آن موقع قیافەء این آقا کمی با این عکسش تفاوت دارد . خب،، آدم توی عکس دیگر چاقو فنری و پنجه بوکس و دستمال یزدی اش را نشان نمی دهد . اگر هم آنها را همراه دارد عجالتا آنها را در جیب می گذارد و یک دستش را هم در جیب می کند و سفت آنها را می چسبد بطوریکە اگر در عکس نیستند ، حداقل در چهرە اش نمود پیدا کنند.
خدایا این چه رازی است که عقد اخوت دیکتاتورها و لمپن ها را در آسمانها بسته ای . شاید همین خودش مجازات طبیعی دیکتاتوری باشد . دور و اطراف خامنه ای را که زمانی هم صحبت شریعتی و طالقانی بود ،حالا الله کرم و ده نمکی و منصور ارضی گرفته اند . برای شاه هم باید شعبان بی مخ یقه درانی می کرد و حالا همین آقا ،بلە درست همین آقایی که عکسش را ملاحظه کردید باید در دفاع از رجوی رگ غیرت بجنباند و عربده بکشد و نفس کش بطلبد . این هم سرانجام رجوی که زمانی همدم حنیف و بیژن جزنی بود . البتە ایشان در دیکتاتوری هم رقت انگیزند . به دلیل اینکە جثه اش در دیکتاتوری کوتوله است ، لذا نوچه اش هم باید بشود همین آقا، بله ،درست همین آقایی که در عکس دیدید. که اگر در برابر شعبان بی مخ لنگ می انداخت و عرض چاکری می کرد ، شاید شعبان اورا به عنوان نوچهء نوچهء نوچه اش هم قبول نمی کرد . کسر لاتی دارد آخر برادر
ع .ریحانی
منبع:پژواک ایران
علیرضا تبریزی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر