۱۳۹۱ آبان ۲۳, سه‌شنبه

انقلاب برای یک قرص نان دمکراسی ( 1 )

نمیدونم چرا یک دفعه دلم گرفت! البته بار اول نیست که اینطور «تنهایی» به من حمله میکنه، وقتی یک جاهایی توی بن بست افکارم گیرمیکنم، دلم شروع میکنه به تهی شدن، میدونم که هر چه قدرهم تنها باشم، به اندازه اونایی که در زندانهای جمهوری اسلامی در انفرادی هستند، تنها نیستم. اما همونم خودش یکی از همون چیزایی هست که توی گردنه افکارم جای دور زدن نیست. باعث میشه که دلم بگیره. باخودم حرف میزنم:
ـ آخه چرا؟ مگه تفکرآزاد داشتن جرمه؟ چرا فکر کردن باید جرم داشته باشه که به خاطرش به زندان بیافتی، اونم انفرادی؟
بعد از میان پنجره نگاه میکنم به هوای ابری، می بینم که هوا چقدردلش گرفته، کبوده کبود، میخواد گریه کنه، میخواد دلش سبک بشه! کلافه میشم. میرم پنجره رو باز میکنم تا کمی هوا بیاد تو، سرمو از پنجره بیرون میکنم، با تمام قدرت هوای بیرون را از راه منخرینم فرو میکنم توی ریه هام. چند بار اینکار را کردم، بعد برگشتم دوباره داخل اتاقم. نگاهم افتاد روی کاغذهایی که خط خطی بود؛ یعنی سعی کرده بودم چیزیی بنویسم؛ دیدم دلخواهم نیست، رویش را خط کشیده بودم. دلم آکنده از حرف بود، منتهی افکارم گره خورده بود، برای همین راه نمیداد به جایی. سایه بی عدالتی ها روی گرده ام سنگینی میکرد. این فکر از سرم بیرون نمیرفت «مگه یه قرص نان دمکراسی چقد قیمت داره؛ غربی ها که دارن دلشون نمیخواد با بقیه اونرو تقسیم کنند؛ اوناییم که ندارن، دوست ندارن کسی بهش فکر کنه؟» اما ذات بشر؛ تغییرپذیر نیست، نمیخواد اونی رو که داره بین همه تقسیم کنه! بعد فکر کردم، چرا؟ پیش خودم گفتم:
ـ وقتی انسانهای اولیه قدرت فکر کردن نداشتند، مشترکا هر چیزی رو شکار میکردند و یا بدست میاوردند با هم تقسیم میکردند بدون اینکه باهم مشکل داشته باشند! مشکل از جایی شروع شد که انسان متوجه شد که میتواند «فکر» کند. برای شکارش نقشه می کشید، برای شکارش ابزار می سازد، برای مقابله با سرما پوستین احتیاج دارد، ازهمینجا شروع شد؛ وقتی فهمید، ابتدا باید خودش ـ خانواده اش ـ قبیله اش تأمین شود. انسان برای شکاری که به راحتی بدست نمی آید، نقشه می کشد، قوه تخیلش قوی تر می شود، قدرتش بیشتر می شود، باز در درجه اول به خودش فکر می کند سپس خانواده اش و باز قبیله اش. نمیدونم چرا به این فکر افتادم؟ اما هر چه انسان تکامل پیدا می کرد، تکاملش در راستای تفکراتش به دو دسته تقسیم شدند. تفکرات خوب و پلید.
غرق سیرو سیاحت تفکراتم بودم که یکباره متوجه شدم باران سیل آسا روی صورت پنجره اتاق را شلاق میزند. دو باره بخودم آمدم و به اتفاقاتی که هر روز دارند می افتند و هر روز شکل جدیدی به خودشان میگرند می اندیشم.  ناباورانه نگاه میکنم و می بینم که سی و سه سال هست که هنوز بعد از انقلاب برای یک ذره دمکراسی سگ دو میزنیم. یاد مطلبی افتادم که یکی در فیس بوک از این قراردر دیوارش گذاشته بود: "اگر سگ دو زدن جزو مسابقات بود، ایرانی ها بیشک مقام اول را کسب میکردند" ابتدا خندیم! اما بعدش فکر کردم، همچین بی ربط هم نگفته است. برای یک خط شعر و یا نوشته حتی اگر به لحاظ دستوری ایراد هم داشته باشد، باید تقاص پس بدهی، زندان بشوی، شکنجه بشوی و بعدهم اعدام. سی و سه سال است که هنوز تلاطم انقلاب بعد از سال 57 آرام نگرفته است. هنوز کشمکش برای رسیدن به آزادی و برخوداری از حقوقی که قباله اش را پشت حقوق بشر نوشته اند ادامه دارد. اما نه آنکه معاهده اش را نوشته میخواهد به آن گردن بدهد و نه دیکتاتورهایی که خودشان طوق بندگی را بر گردن مردم اندخته اند و زیر مجموعه سازمان ملل هستند، یعنی برای اینکه جزوی از ملل متحد باشند، می بایست معاهده حقوق بشر را امضا کرده باشند.
سئوالات همینطور پشت سرهم توی گردونه سرم میچرخند، تکرار و باز تولید میشوند. برای اینکه جوابی برای آنها بیابم و به یک نتیجه ای برسم تصمیم میگیرم، به اندازه فهم و قد و قواره تجربیاتم آنها را بنویسم. علت و معلول شرایط فعلی ایران و اینکه چرا انقلاب سال 57 صورت گرفت اگر منصفانه بررسی نگردد، پاسخی برای پیچیدگی های شرایط کنونی پیدا نخواهیم کرد. جواب هایی که عمدا همیشه بدست یک عده تاریخ نویسان مغرض تحریف و یا سانسور شده اند.

چرا انقلاب سال 57 به وقوع پیوست؟



سال۱۳۶۲ بعد از پایان خدمتم، بار بزرگی از روی دوشم برداشته شد، شرایط ادامه تحصیل برای دانشگاه تقریبا غیر ممکن بود، هنوز داشتند مغزهای قدیمی را تحت عنوان «انقلاب فرهنگی» درغربیل نسق گیری، سرند میکردند. میخواستند یک نسل یک دست و یک پارچه تحت اوامر ولی فقیه، که کت بسته در اختیار نظام باشد، تدارک ببینند، دفاترسیاسی عقیدتی و ایدئولوژی دانشگاهها، بطور گسترده، همه کسانی را که متقاضی کنکور دانشگاه بودند را زیر ذره بین عقیدتی و موانع ایدئولوژیکی کنار میزدند، سیاست سهمیه های پاسدار، بسیج، خانواده شهدا برای دانشگاهها، در واقع یک سیستم پلیسی وسیعی بود، ضمن اینکه عرصه را برای کسانیکه مستحق وارد شدن به دانشگاه را داشتند تنگ میکرد، حکم جاسوس های سیاسی عقیدتی را هم داشتند که اگر احتمالن کسانی توانسته بودند، با حفظ ظاهر از موانع و فیلترهای عقیدتی رد شوند و وارد دانشگاه شوند، عملن تحت کنترل سیستم پلیسی دانشگاه قرار می گرفتند. بودند کسانیکه نخبه بودند، اما حاضر نبودند، حتی به ظاهر هم شده، با جواز و ریش و پشم و پاسخ دادن به سئوالات انکر و منکر، فرایض اسلامی، تن به ذلت ادامه تحصیل با اعمال شاقه اسلامی بدهند. در حقیقت لقای ادامه تحصیل را به قبای سیاسی و عقیدتی دانشگاه «فیضیه وار» بخشیدند. وجود جنگ بی معنی و بیهوده بین ایران وعراق، نسل تشنه کسب علم و دانش و یا آماده بازار کار را عاطل و باطل کرده بود. نه راه پیش داشتند، نه پس. نبود بازار کار، پس از دوسال «علافی» دوران سربازی، مخصوصن برای آنهائیکه توانسته بودند از تنور جنگ از تیررس ترکش و خمپاره و مین جان سالم بدر ببرند، معضلی دیگری بود، که هر آن میتوانست یقه رژیم را بگیرد. از طرفی هم زندانها دیگر گنجایش نداشتند، رژیم نمیتوانست هر چه جوان آماده به تحصیل یا اشتغال به کار را راهی زندانها کند، و دیگر اینکه نمیتوانستند همه را به بهانه واهی «منافق ؛ محارب به خدا، کافر» روانه زندانها کنند، مخصوصن، اکنون اکثر جوانان با گذراندن دوران خدمت سربازی توانسته بودند، از چنگ عزرائیل جنگ چرند جان سالم بدر ببرند. برای کنترل عصیان نسل جوان، وارد ترفندی دیگری شدند، پروسه باز کردن مرزها، پرداختن پانصد دلار به هر شهروند، مانند سوپاپ اطمینانی شد، تا بتواند با راهی کردن جوانان به خارج از کشور جلوی انفجار اعتراضات احتمالی آنها را بگیرند. نسلی که با وعده های پوشالی خمینی برای شرایط بهتر اقتصادی پا به عرصه انقلاب گذاشته بود، اکنون می فهمید که خمینی چه کلاه گشادی را با بساط کمیته ها وگشت های «امربه معروف و نهی از منکر» برسرشان گذاشته است. نسلی که هنوز شیرینی های آزادی های لباس و پوشش را به خوبی نچشیده بود، اما هم و غمش انقلاب برای اقتصاد بهتر و آزادی های بیشتر بود، اکنون میبایست زیر یوغ حجاب اجباری و ریش و پشم وآستین های بلند، برده های خمینی باشند. پدرخوانده مافیای بزرگ مذهبی، یعنی رفسنجانی، پشت سپر و اتوریته خمینی مشغول سد بندی قدرت خودش بود، تا بتواند از قِبَل محبوبیت او در بین قشر ناآگاه و کاملن مذهبی، جا پای خودش را محکم کند، او خوب میدانست، قبل ازاینکه خمینی بدرک واصل شود، اگر سوار اسب نظام نشود، کسی برایش تره هم خرد نخواهد کرد. بنابراین قبل از هر چیز مهره های حساس و کلیدی رژیم مانند بهشتی، را از سر راه خودش برداشت تا یکه تازه میدان باشد. اصرار به ادامه جنگ پشت شعارهایی که خمینی میداد در راستای  پروسه تثبیت «پدرخوانده گی اش» بود. برای همین بود که بعد از مرگ خمینی، او خامنه ای را که از قبل در آب نمک «ولایت فقیه» خوابانده بود، به عنوان رهبر نظام جمهوری اسلامی تحت اوامر خودش برگزید. 

ادامه دارد....

۱ نظر:

ناشناس گفت...

خیلی‌ عالی بود اینگار از زبان من گفتید دوستم ،واقعا فقط برای اندکی‌ دموکراسی بود نه یک کلام بیشتر نه کمتر!

جهان سوم و جهان سومی

"جهان سوم و جهان سومی"  آدرس ثابتی ندارند،  همه جا حضور دارند.  یک صفت شیطانی است ـ یک  رفتار زشت و نکوهیده است  ـ  عملکردشان  نا...